بهزاد باباخانی- روزنامه بهار
زنِ پیری با پسر نااهلش زندگی میکرد و دائم سر پسرش غر میزد و می گفت: تو هیچ آینده ای نداری و وقتی من مُردم به دریوزگی و گدایی میافتی و کسی هم نیست که جمعت کنه! پسر غمگین و ناامید بود و صبح تا شب توی تلگرام و اینستا ول میگشت و دنبال فرصتی بود که هر جوری که هست خودش را به مادرش اثبات کند. ولی معمولاً در میان این تلاشها خوابش میبرد و فرصت نمیکرد شکوفا شود. یک روز به پسر زنگ زدند که برنده قرعهکشی رب گوجهفرنگی شده. پسر خوشحال شد و به سرعت برای دریافت جایزه اقدام کرد و با یک کامیون رب به خانه برگشت. به مادرش گفت: مامان ببین چقدر خوششانسم؟ میتونیم تا سه سال املت قهوهخانهای بخوریم! مادر ناامیدانه نگاهی به کامیون کرد و گفت: من این همه رب رو کجا جا بدم؟ برو یه کاری بکن که من رو سربلند کنی نه سرافکنده!
پسر باز مأیوس شد و به تنهایی خودش پناه برد. عکسهای تنهاییاش را با ژست و فیگورهای غمگسارانه در اینستا منتشر کرد و زیرش نوشت: با تو ازترس گوسفندان گفتم، نگو که تو خود گرگ من بودی! از جمله و عکسها استقبال شد و کلی لایک خورد و فالوئرها به 30k رسید. پسر هر روز لباس یک حیوان جدید میپوشید و عکس میگرفت و جملهای می نوشت: «شیر را گفتند چرا شکار نمیکنی، گفت یال و دلم را سوزاندند!» «به روباه گفتند چرا تخم میگذاری، گفت پرنده مردنی است!» «خر را گفتند از چه میگریی؟ گفت از نادانی مردم و عقل و درایت زیاد خودم!» یک روز لباس خرگوش پوشیده بود و داشت عکس میگرفت که مادرش آمد داخل اتاق و داد و فریاد راه انداخت. پسر اعتراض کرد که: من مشغول کسب درآمد میلیونی از تلگرام هستم که یخچالمون پر باشه! مادر گفت: لازم نکرده، برو خالکوبیهات رو پاک کن که باید بری سربازی!
پسر ناامید رفت دفترچه گرفت و عازم خدمت شد ولی آنجا هم رفت روی کشتی و هواپیما عکس انداخت و فیگور گرفت و گذاشت اینستا! خدمتش که تمام شد برای خودش کیا بیایی داشت و با شاه گیلان و مازندران هم چلوکباب نمیخورد. کلی هیکل و عضله آورده بود و تمام تنش خالکوبی بود و داده بود سرش راتراشیده بودند و روی بازویش نوشته بود: سلطان غم، مادر عزیز و مهربانم! مادر با دیدن پسرش عق زد و بالا آورد و گفت: هر چه بیآبرویی کردی بس است، برو درس بخوان و آدم شو! پسر داد خالکوبیهاش را سوزاندند و لباس مناسب پوشید و رفت کنکور شرکت کرد. چند ماه بعد دانشگاه قبول شد و خوشحال پیش مادر آمد و خبر قبولیش را داد. مادر بیاعتنا گفت: دانشگاه خوبه ولی چه فایده، کار نیست، چهارسال دیگه میآیی میشینی ورِ دل خودم! پسر گفت: نه مادر جان، من موفق میشم و تا دکترا پیش میرم. این را گفت ولی دوسال بعد لوله شد و برگشت ور دل ننهاش و خانهنشین شد. مادر گفت: کسی که حرف گوش نده عاقبتش همینه، حالا خوبه مکعب مستطیل نشدی، فقط حواست باشه تو دست و پای من قل نخوری! و پسر را برداشت و گذاشت بالای تاقچه.