نادر قلی زاده بسطامی
گروه جامعه: حوالی ساعت 9 شب روز چهار شنبه 12 خرداد سال 1395 در یکی از محلههای اطراف کرج مادری به همراه پسر 17 سالهاش هراسان دنبال دخترش ميگشت، چون شوهرش را که کارگر یک شرکت دوچرخه سازی بود از طرف شرکت به مشهد برده بودند. به هرکس ميرسید ميگفت ملیکای مرا ندیده ای؟ اما پاسخها همه یک شکل بود نه. غافل از اینکه در چند قدمی خانه آنها جنایتی فوق تصور انسان در حال شکل گرفتن است. ملیکا که هنوز 13 سالش هم تمام نشده بود در یک ساختمان متروکه در چنگال 4 دیوصفت گرفتار بود، بدن نحیف و لاغر او را به درختی بسته بودند و برای اینکه نتواند فریاد بزند دهانش را هم بسته بودند و با ریختن تینر و جرقه فندک او را آتش ميزدند. شعلههای آتش بی رحمانه شروع به سوزاندن آن بدن پاک و معصوم ميکند. وقتی که شعلههای آتش باعث سوختن دهان بند ميشود نالههای دلخراش طفل معصوم بلند ميشود مادر بینوا با شنیدن صدا به آن سمت ميدود و نالههای مادر و دختر با هم چنان منظره دلخراشی را ایجاد ميکند که همسایهها نیز بیرون ميریزند و با کمک پتو آتش را خاموش ميکنند. پس از خاموش شدن آتش اولین چیزی که آن طفل بی گناه بر زبان ميآورد این است که مادر برایم آب بیاورید درونم آتش گرفته است. سپس باقی مانده بدن او را به بیمارستانی در کرج منتقل ميکنند ولی ساعت 2 روز پنج شنبه چشم که نداشته ببندد قلب نحیف و نیمه جانش هم از حرکت باز ميایستد.
دخترم ملیکا جان؛ من که هرگز تو را در عمر خود ندیده بودم فقط تعریفهای تو را از همسرم که معلم تو بود شنیدم. از آن روز به بعد مگر ميتوانم بخوابم؟ همش با تو زندگی کرده ام . آخر گلهایی که تو در روز معلم برای همسرم آورده ای هنوز پرپر نشده اند من چگونه باور کنم که تو آنگونه مظلومانه پژمردی؟ مگر ميشود؟
دخترم ملیکا جان؛ من از این به بعد چگونه لیوان آب به دست گیرم و آب بخورم وقتی که آخرین کلامت «مامان درونم آتش گرفته است برایم آب بیاورید» در پیش چشمانم مجسم ميشود؟ مگر ميشود آن عذابی را که تو در آن مدت کشیده ای بتوانم فقط تصور کنم؟
دخترم ملیکا جان؛ از همسرم شنیدم که عمه ات یک تبلت به عنوان کادوی عید برایت خریده بود. چرا نماندی با تبلتت بازی کنی؟ آخر فقط یک امتحان باقی مانده بود تا تعطیلات تابستان شروع شود، مگر تو هم مثل بچههای دیگر منتظر رسیدن تعطیلات تابستان نبودی؟
دخترم ملیکا جان؛ حتما مثل بچههای دیگر منتظر بودی تا پدرت برایت از مشهد سوغاتی بیاورد، چرا منتظر نماندی سوغاتیهای پدرت را ببینی؟ ميدانی سوغاتیهای پدرت چی بود؟ بدن نحیف و نالههای جانسوز و قطرههای اشک و مظلومیت بی انتهای پدرت که همان شب با هواپیما از مشهد برگشته و خود را به بالین تو رسانده بود. آری آمد و سوغاتی هم آورد اما تو که چشم نداشتی تا ببینی همان بهتر هم که ندیدی.
دخترم ملیکا جان؛ در آن لحظاتی که آتش ذره ذره وجود تو را آب ميکرد راجع به ما انسانها چه فکر ميکردی؟ انسان هایی که خود را اشرف مخلوقات مينامند و مخصوصا ماها که ادعایمان گوش مردم دنیا را کر کرده است. حتما با خود ميگفتی مگر انسان ميتواند همچین کاری بکند؟ شاید الان با خودت ميگویی تو هم از جنس همانها هستی. راست ميگویی دخترم من هم از جنس همان انسانها هستم . شرم بر من.
دخترم ملیکا جان؛ نمی دانم شاید در عالم پاک کودکی خودت عاشق یکی از آن چهار دیو هم بوده ای عشقی فارغ از هر گونه هوس و شهوت. آخه من هم مثل تو بچه بوده ام در آن سن انسان چیزی از هوس و شهوت نمی داند فقط عشقی پاک است و بس. آیا فکر ميکردی همان کسی که مدام در رویاهای شیرینت با تو بود دست به چنین کاری بزند؟ آری دخترم دیدی که تو هنوز ما انسانها را نشناخته ای ؟ همان بهتر که رفتی، من هم آرزو ميکنم هر چه زودتر پیش تو بیایم.
دخترم ملیکا جان؛ روز شنبه که باقی مانده بدن تو را در خاک قرار داده بودند من آمدم محله شما، همه چیز عادی بود مردم آن قدر بی تفاوت بودند که حداقل من از چند نفری که سراغ خانه شما را گرفتم حتی از دفن شدن تو هم خبر نداشتند فقط ميگفتند سه سالی است که اینجا زندگی ميکنند. آنجا بود که به ریشههای ماجرا پی بردم، جرم تو بی کسی بود.
دخترم ملیکا جان؛ به هر زحمت خانه شما را پیدا کردم ، هیچ کس در خانه نبود محلی هم که جنایت در آن رخ داده بود دیدم همان نزدیک خانه تان بود و شاید یک میلیونیم آن عذابی را که تو تحمل کرده بودی با تمام وجود حس کردم، اما دخترم ميدانی سوزنده تر از شعلههای آتش در وجودم چه بود؟ بی تفاوتی انسانها و نگاههایشان، حتی برخی ميگفتند تقصیر خودش بود ميخواستند تو آیینه عبرت دیگران بشوی، انگار نه انگار که در مورد طفل معصومی حرف ميزنند که تازه سه ماهه دیگر 13 ساله ميشود. شرم بر من.
دخترم ملیکا جان؛ بالاخره رفتم خانه مادر بزرگت را پیدا کردم و پدرت را برای اولین بار دیدم بدنی بسیار نحیف و لاغر و دستان پینه بسته ای داشت. اشکهای جانسوزش فرصت تعریف کردن ماجرا را نداشت به هر زحمتی بود ماجرا را برایم تعریف کرد. دخترم من نمی توانم احساس پدر تو را داشته باشم اما حال و روز من هم بهتر از او نیست. از آن موقع هر شب مثل مار به خود ميپیچم و گریه ميکنم اما چه فایده؟
دخترم ملیکا جان؛ بعضی از انسان هایی هم که متاثر ميشدند ميدانی از چه چیزی ناراحت بودند؟ از اینکه شاید چنین اتفاقی روزی برای بچههای آنها هم بیافتد اصلا به تو فکر نمی کردند ناراحت اتفاقات نیافتاده خود بودند.
دخترم ملیکا جان؛ شعلههای آتش به غیر از اینکه بتوانی اسم یکی دو نفر از آن دیوصفتان را بر زبان بیاوری به تو فرصت حرف زدن نداد. حتما حرفهای ناگفته بسیاری با خود به دل خاک بردی. اما زبان من هنوز ميچرخد زبانی که عمریست به بچههای مردم درس ميدهد. تصمیم گرفتم حرفهای ناگفته تو را من بر زبان بیاورم و فریاد بزنم که ای انسانها من همه شماها را بخشیدم اما خیلی از شما گله مندم همین و بس.
متاسفانه دیگه داریم راحت از روی این خبرها رد میشیم چرا بررسی دقیق تری برای چرایی و افزایش این نوع جنایتها نمی شه (338385)