به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۵ - ۱۸:۳۵
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۱۱ ساعت ۱۳:۲۴
کد مطلب : ۱۴۱۴۷۲

به خاطر فرزندانم هر کاری می‌کنم

مریم پیمان- روزنامه بهار
روی دست‌هایش چند قدمی جلو می‌آید. می‌خواهد زودتر از هر کسی بسته رو به روی من را باز کند. هنوز یک سالش تمام نشده است. می‌نشیند. لبخند می‌زند. امیرحسین از هیچ چیز گویا خبر ندارد. پدرش را دو ماهی است، تنها در قاب عکس دیده است و بس. امیرمهدی با قیچی از راه می‌رسد. می‌گوید که این جعبه‌ها برای او خبری خوش دارند. به او در باز کردن بسته‌ها کمک نمی‌کنم. شادی را باید تمام و کمال خودش تجربه کند. حق دارد بعد از چند ماه غم و اندوه نبود پدر و یک سال بیماری و خانه‌نشینی او چند دقیقه فضای متفاوتی را تجربه کند. به مادرش خیره می‌شوم. تلخ می‌خندد.

زن 40 ساله‌ای که هنوز از پرستاری بیمار درمان نشده‌اش رنجور است. سرطان همسرش را خانه‌نشین کرد و آخر خاک‌نشین و حالا او و دو یتیمش را داغ‌نشین. امیرمهدی هفت سال بیشتر ندارد و از دیدن لوازم‌التحریر شادمان دور خانه می‌گردد. امسال به اول ابتدایی رفته است اما روزهای نخست مدرسه با خاطره مرگ پدر هم‌زمان شد. به سال‌ها پیش برمی‌گردم؛ به روزهای تلخ تشییع و تدفین پدرم. به سرمای سخت زمستان نخست بدون او. بغضم را باید فرو دهم. گلویم را با چای گرم خانه داغداران می‌سوزانم تا سوزش خاطره در ضمیرم آرام شود. صدای بحث امیرمهدی با امیرحسین بر سر مداد رنگی‌ها مرا به خود می‌آورد.

دو برادر دعوا می‌کنند و صدای زندگی در خانه سوت و کور آنها می‌پیچد. میترا از خودش می‌گوید از توانایی و هنر چرم‌دوزی. چند کار را نشان می‌دهد که پیش از بیماری همسرش آماده کرده است. می‌خواهد به هر شکلی خرج بچه‌ها را خودش بدهد. قالیبافی و کارهای دفتری را هم دوست دارد و قول می‌دهد که زود همه این کارها را یاد بگیرد. می‌خواهد زندگی بچه‌ها را تامین کند. خانه هم استیجاری است و معلوم نیست محبت صاحب‌خانه تا کی دوام آورد و آنها در این مامن خاطرات پدر چند ماه ماندگار شوند. امیرمهدی ناآرام است. مادرش هم می‌گفت که از زمان فوت پدرش ناسازگار شده است. صدایش می‌کنم. یک کشتی بزرگ روی دفترش کشیده است.

در دریایی مواج و آبی. «دوست ندارم روی دریا کار کنم. دریا دور است. می‌خواهم پلیس شوم.» ساده همه رویاهایش را با من به اشتراک می‌گذارد. هیچ بخلی در حراج آرزوهایش ندارد. نخستین خواسته‌اش یک دوچرخه دنده‌ای است. امیرحسین در آغوشم خودش را جا می‌کند و نمی‌گذارد در رویاهای برادرش غرق شوم. هم چیز خوب بوده است تا بیماری پدر شدت یافت و مرگ او همان آرامش باقی‌مانده را هم از بین برد. هنوز غم تازه و زخم عمیق است. لباس‌های نو بچه‌ها را از کیف بیرون می‌کشم. رنگ‌هایشان را دوست دارند. همه آنها باید لباس‌هایشان را عوض کنند. رنگ باید به خانه باز گردد تا امید مجالی برای حیات پیدا کند. شام غریبان اهالی خانه دو ماه طول کشیده است و امروز فرصتی برای دمیدن خورشید صبحی است به زیبایی لبخند امیرحسین و فریاد شادی امیرمهدی.  روسری سبز را به سوی میترا می‌گیرم. با تردید به چشم‌هایم خیره می‌شود. زمزمه می‌کند؛ «به خاطر فرزندانم هر کاری می‌کنم.»
برچسب ها: سرطان جامعه