گره فرهنگی: "پشت هر مرد موفقی زنی شایسته ایستاده است"...خانم پریدخت آور،کسی است که تبلور به تمام معنای این جمله است. خانمی که حمایت وعشق وبردباری اش انگیزه ای بزرگ برای عبور از دشواری ها وخلق آثاری بی بدیل درموسیقی ایرانی به استاد مرحوم "غلامحسین بنان" داد. هنوز وپس از گذشت سالها که از آسمانی شدن استاد می گذرد، وقتی خانم آور از همسرش می گوید اوج احساس را می توان از عمق چشمانش که گاه خیس می شد، خواند. مرورخاطراتی ناب از سالهازندگی مشترک با استاد بنان، بسیار شنیدنی وتاریخی است اما آنچه از درون این همه بیرون می آید، مردم داری، احترام وعشق به ایران، تعصب و سختگیری و سختکوشی در کار و پایبندی به اصولی است که شاید این روزها خیلی هایش کمرنگ شده باشد. گفتگو با خانم پریدخت آور کمی پس از سی وچهارمین سالگرد درگذشت استاد بنان و درمنزلی انجام شد که همه آن را به نام مجتمع بنان می شناسند و حیف و صد حیف که کرونای منحوس اجازه نداد از موزه آثار استاد بنان که خانم برای استاد بنان ترتیب داده اند، بازدید کنیم. خانم آور اکنون تنها عضو بازمانده خانواده ای بزرگ و فرهنگ دوست است که با وجود سالخوردگی و دشواری های جسمی، هم وغم خود را حمایت از استعدادهای جوان موسیقی ایران می داند.
خانم آور لطفا از نحوه آشنایی تان با استاد بنان بگویید.
- در یکی از ایام نوروز من مهمان خواهر وشوهر خواهرم –خانم سعادت- درشیراز بودم. آنها هتل بزرگ و معروفی در شیراز داشتند و من معمولا همه ساله نوروز را پیش آنها بودم. یکی دو روز مانده به عید خواهرم به من گفت که خواهر، امروز گل گلدانهای روی میز با تو! برو به باغ و هر گلی را که صلاح می دانی انتخاب کن و بیاور.من هم زنبیل به دست به باغ رفتم. هنگام برگشت دیدم دو تا آقا در مدخل باغ ایستاده اند. یکی از آنها مرحوم رضا سجادی (ازگویندگان قدیمی رادیو) بود که از بچگی می شناختم و دیگری آقایی بلند و بالا بود. نزدیکتر که شدم رضا جلو دوید و بعد از سلام و تعارفات گفت پری جان بیا که می خواهم یک نفر را به تو معرفی کنم. ایشان را نمی شناسی؟ گفتم خیر! البته به نظرم آشنا می آیند و ممکن است عکسشان را دیده باشم اما خودشان را زیارت نکرده ام. گفت ایشان استاد غلامحسین بنان، خواننده یکتای ایران هستند. ما درهمان هتل، زیرزمین بزرگی داشتیم که به آن حصیربار می گفتیم و همه شب در آن جمع می شدیم. رضا گفت پری جان! ما امشب می آییم حصیر بار، جایی قول ندهی! گفتم اینجا خانه من است کجا قول بدهم؟! خلاصه شب شد و آمدند و اتفاقا جلال و منوچهری هم بودند که یکی سازمی زد و ضرب می گرفت و دیگری صدای خوبی داشت.
اینها اخلاق جالبی داشتند که اگر کسی از آنها می پرسید دیشب کجا بودید می گفتند هیچ جا! خانه! لذا خیلی محرم و امین بودند. اینها هم آمدند و آشنایی من و بنان آنجا و در یک چنین فضایی شکل گرفت. در طول 10 روز بعدش هرشب آقای بنان به حصیر بار می آمدند و بعد هم وقتی عید تمام شد و من به تهران آمدم، دیگر آقای بنان من را ول نکرد! از آن به بعد یکسال معاشرت کردیم وبا دوستانمان آشنا شدیم. مثلا یک شب بنان به من گفت امشب جایی مهمانیم و اسم صاحبخانه را هم نمی گویم وبه او هم نگفتم قرار است چه کسی را بهش معرفی کنم. رفتیم و زنگ در را زدیم و اتفاقا خود صاحبخانه در را باز کرد و دیدیم حسن شهباز (نویسنده، مترجم و روزنامه نگار برجسته) است. این اقای شهباز از بچگی با برادران من بسیار نزدیک و صمیمی بود و اصلا بیشتر اوقات منزل ما بود. رو کرد به بنان و گفت تو می خواستی پری را به من معرفی کنی؟! بنان گفت مثلا من می خواستم شما من را به پری معرفی کنی و احوالاتم را بگویی و ظاهرا حالا برعکس شده است! خلاصه آشنایی و معاشرت ما درچنین فضایی بود.
این را هم بگویم که تمام فامیل من با ازدواج من و بنان مخالف بودند و دلیلش هم این بود که می گفتند هنرمند نمی تواند شوهر خوبی باشد و تو هم دختر حساسی هستی و نمی توانی ادامه بدهی. من هم جواب سربالا می دادم که حالا ببینیم چه می شود، اما مخالفتها سرجایش بود. گذشت تا سیزده بدری بود که من و بنان در باغی درکرج مهمان بودیم و اتفاقا یکی از برادران من هم به آنجا آمد. عجیب بود که او خیلی از بنان خوشش آمد و بعد هم خیلی کمک کرد که ازدواج ما سر بگیرد.این را هم بدانید که من خودم در خانواده ای هنرمند بزرگ شدم. مادر من صدای خیلی خوبی داشت و البته عاشق بنان هم بود و من این را بعدا فهمیدم. دو روز درهفته؛ یادم نیست شنبه و دوشنبه بود یا روزهای دیگر، بنان در رادیو می خواند و آن روز مادر من منتظر بود که رادیو را باز کند و صدای بنان را بشنود. عجیب بود که وقتی بنان شروع به خواندن می کرد، مادر من تمام مدت صورتش غرق اشک بود. خودش هم دستگاههای موسیقی را می شناخت و لذتی از خواندن بنان می برد. بنان همیشه می گفت ای کاش مامان زنده بود و من برایش می خواندم. خلاصه بعد از یکسال که تصمیم گرفتیم عقد کنیم، خیلی از بستگان ما نیامدند و فقط همان برادرم که گفتم و یکی دیگر آمدند. اما کمی که گذشت بستگان من وقتی منزل ما می آمدند دسته جمعی می آمدند وهمگی عاشق بنان شده بودند.
از ویژگی های اخلاقی مرحوم بنان بگویید.
-بنان واقعا انسان والایی بود. در کارش بسیار جدی بود. این اواخر که رادیو می رفت و چون به خاطر چشمش رانندگی نمی کرد من رانندگی می کردم و وقتی دید که خوب رانندگی می کنم و راننده خوبی هستم، می گفت تو باید راننده کامیون باشی! موقع تمرین از پشت شیشه بسیار حواس جمع بود که اشتباه نخوانند و اشتباه نزنند و تا امضا نمی کرد نوار به آرشیو نمی رفت. با این همه جدیت و سختگیری هم بسیار برایش احترام قائل بودند و هم بسیار دوستش داشتند و البته این دو با هم بسیار فرق دارد. در منزل هم بسیار ساکت و آقا بود. حسن بزرگش زود گذشتن و عذرخواهی از اشتباهش بود. اگر می فهمید اشتباهی کرده بلافاصله جلو می رفت و عذرخواهی می کرد.
در منزل من را همه جور صدا می کرد. نازی خانم، پری خانم، پردیخت خانم و بخصوص مادر جون! یکبار ازش پرسیدم غلام جون! من چه جور مادری برای تو هستم که این همه مرا مادر جون صدا می کنی؟ گفت بنشین برای تعریف کنم. نشستم و گفت آن لحظه ای که من تو را مادر جون صدا می کنم چون بزرگترین و حقیقی ترین و والاترین عشق، عشق مادری است می خواهم بگویم چقدر عاشقتم و حقیقی عاشقتم.به علاوه، شاید هیچکس نمی دانست؛ با اینکه بنان به آن معنا مذهبی نبود اما چون خواهر بزرگش عروس خزعل بود و با خواهرزاده هایش همسن و خیلی قاطی بودند، بنان عربی را به خوبی یاد گرفته بود و قرآنی می خواند که توصیف ناپذیر بود. هر گاه وقت اذان می شد بخصوص در ماه رمضان، بنان شروع می کرد به اذان گفتن وگریه کردن. درصورتی که اصلا بهش نمی آمد این طوری باشد و اعتقاداتی چنین قوی داشته باشد. مثل خود من! همه فکر می کردند من آدم بی بند و باری هستم و نه نمازی و نه قرآنی و هیچ چیز نمی شناسم. در صورتی که من سیدم و بعد هم همه معاشرین من فهمیدند که چه جوری هستم. شاید لازم نباشد که بگویم من روزی هزار بار و هر بار که می نشینم و بند می شوم، یا علی می گویم و این ذکر از زیانم نمی افتد. جریان تصادف من را شنیده اید؟
خیر. لطفا بفرمایید.
-سال 93 بود که جلوی همین منزل فعلی روی خط عابر پیاده یک ماشین شاسی بلند نیروی انتظامی به من زد. آذر ماه بود و هوا خوب، رفته بودم مقداری قدم بزنم. هنوز دو قدم برنداشته بودم که دیدم رفتم روی هوا و عجیب است که در آن لحظه فقط صدای خودم در گوشم بود که گفتم یا علی و دیگر چیزی نفهمیدم. مردم جمع شدند و وقتی شناختند هر کس یک جوری کمک کرد تا بعد از حدود دو ساعت آمبولانس رسید، چون ترافیک بسیار شدید بود. آن قدر ترافیک بودکه چند تا از آقایان پلیس ها گفتند شما نگران نباشید ما ماشینها را بغل می کنیم و می گذاریم روی خط کناری و همین کار را هم کردند. راننده آمبولانس هم که مرا شناخته بود گفت شما نگران نباشید من شما را به بیمارستانی می برم که از 10 بیمارستان خصوصی بهتر است و مرا برد بیمارستان شریعتی. حالا از این تعطیلات چند روز پشت سر هم بود که دکتری هم بیمارستان نبود. یکی از خانم پرستارها گفت من فقط از یک دکتر شماره تلفن دارم و بروم ببینم برای عمل می آید یا خیر. رفت و تماس گرفت و گفت دکتر فردا هفت صبح اینجاست که شما را عمل کند. شش ساعت زیر عمل بودم و دکتر هم جوان 40 ساله ای بود و آن قدر عالی عمل کرد که بعدا که عکس های من را به یک دکتر فرانسوی نشان دادند گفت امکان ندارد یک جوان 40 ساله در ایران بتواند یک چنین عملی را انجام دهد. با این حال بر اثر این عمل هم پای من و هم دستم هنوز مشکل دارد و دستم به پشت سرم نمی رسد. این است که بیشتر به خندیدن و گفتن تظاهر می کنم. من پسر 34 ساله ای در انگلیس داشتم که سالها قبل از بین رفت و این است که من زندگی شبانه دارم و با دردهای خودم همدم هستم.
ظاهرا اشیا و یادگارهای استاد بنان را همان گونه حفظ کرده اید.
-بله. متاسفانه این مرض منحوس و وامانده کرونا نمی گذارد بیایید و موزه کوچکی که برای بنان ساخته ام را ببینید. تمام وسایل بنان و هرچه به آن علاقمند بوده دراین موزه جمع است. حتی یک استکان بنان را هم حفظ کرده ام. ما قبلا در جمال آباد شمیران منزل داشتیم و درمدت 18 سالی که در این منزل هستیم آن قدر خوب است که هر کسی می آید می پرسد چه کسانی اینجا هستند که جو و فضا این گونه است و وقتی می فهمد، می گوید هر قیمتی بدهید می خریم.
خانم آور، شخصا کدام یک از آهنگ های مرحوم بنان را دوست دارید و می پسندید؟
-اول از همه ای ایران را. سرود اصیل ملی ما ای ایران است که الان حتی بچه های پنج شش ساله هم از حفظند. الهه ناز هم عالی است و شاید ندانید که بنان این آهنگ را برای کارگران خوانده است. دو روز قبل از اینکه بنان برای درمان چشمش به آلمان برود، گروهی از کارگران در خیابان به او می رسند و ازش می خواهند چیزی برای آنان بخواند. می گوید من می خواهم بروم خارج، الان چیزی آماده ندارم. می گویند هر چه می خواهی و در یادت هست بخوان و او آن آهنگ را که در ذهنش بوده را می خواند و بعدا که برمی گردد، آن را منسجم کرده و ضبط شده اش را بیرون می دهد. لذا هیچکدام از ترانه ها و اجراهای بنان بد نیست، بلکه خوب و خوبتر دارد. این را هم من نمی گویم همه برجستگان موسیقی ایران می گویند که باید قرنها بگذرد تا کسی مانند بنان ظهور کند.
-استاد بنان تصادف شدیدی کردند که باعث شد یک چشمشان را از دست بدهند. درباره آن تصادف بگویید.
-بنان و دوستانش در جایی حوالی کرج مهمان بودند، یکی از دوستانشان به نام دکتر کلالی می گویند خسته شده ایم و برویم هوایی بخوریم. در جاده کرج مقداری پیش می روند و هنگام برگشت ظاهرا روی جاده قیر ریخته بودند یا هر چه؛ بالاخره ماشینی که بارش تیر آهن بوده در جلوی آنها یک مرتبه ترمز می کند و بر اثر آن شیشه جلوی ماشین می شکند و یکی از تیر آهن ها در چشم بنان فرو می رود. در ایران خیلی آن چشم را معالجه کردند که موثر نشد. حتی آلمان هم رفت و آنجا هم گفتند دیگر کاری نمی شود کرد و اگراین چشم معیوب را در نیاوریم و مصنوعی نگذاریم، آن یکی چشمت را هم از دست می دهی. این گونه شد آن ماجرای تلخ. با این حال او هیچوقت از این حادثه ناراحت نبود و می گفت زیبایی را با یک چشم هم می توان دید. یک چیزی من به شما بگویم؛ خدای من شاهد است تا آن زمانی که بنان زنده بود حالا شاید کسی باور نکند، هیچ وقت توی چشمش نگاه نکردم چون همه اش می ترسیدم اگر نگاه کنم ممکن است ناراحت شده و از همه چیز زده شود.
روند موسیقی استاد بنان بعد از این حادثه تصادف چگونه شد؟
-بنان در سال 1334 تصادف کرد. اما این امر هیچ تاثیری بر کار و قریحه اش نگذاشت و اتفاقا بعد از آن هم کارهای درخشانی را ارائه داد. حتی جالب است بدانید مقداری تم کارهایش را شادتر کرد و می گفت زمانه عوض شده و باید طوری کار کنیم که همه مردم راضی باشند. با اینکه صدای بنان سوز و حال بخصوصی داشت اما با این حال رو به کارهای شاد آورد.
مهمترین وصیت مرحوم استاد بنان به شما چه بود؟
بنان آدم فوق العاده مردم داری بود و به مردم و موسیقی و البته سرنوشت کشورش عشق می ورزید. همه برایش بزرگ بودند و هر جایی که وارد می شد اولین کارش این بود که به همه از بزرگ و کوچک سلام می کرد. بخاطر همین خاکی بودن و درویش بودنش همه عاشقش بودند. اما یکی از مهمترین وصیت های بنان به من این بود که می گفت اگر روزی من از بین رفتم تو تنها کاری که باید بکنی حمایت از جوانهاست. باید به آنها کمک کنی چون سرنوشت مملکت و موسیقی به دست اینهاست و من از 37 سال قبل و تا پیش از این تصادف، شبانه روز خواندم و نوشتم و نوارهایش را جمع آوری و منظم کردم. اولین کنسرت سالار عقیلی را من برایش ترتیب دادم و خودش هم گفته که خانم بنان زندگی من را زیرورو کرد. کاوه دیلمی همینطور. خیلی ها از شهرستان های دور که حتی اسمشان را نشنیده بودند زنگ می زدند که خانم بنان مثلا ما سازی می زنیم یا صدای خوبی داریم اما نمی دانیم این را چگونه پرورش بدهیم و با کسی آشنا نیستیم. خیلی هایشان جایی برای ماندن در تهران هم نداشتند. می گفتم بیایید منزل خودم و پذیرایی می کردم و بعد هم خودم می بردمشان پیش اساتید و معرفی شان می کردم که استعدادشان کشف بشود.بعضی ها به من می گفتند تو یک زن تنها هستی و این کارها برای تو خطرناک است. اما من در فکر دیگری هستم. هنوز هم تا جایی که بتوانم این گونه کار ها را می کنم. فقط این چوبدستی مقداری کارم را مشکل کرده اما تا توان دارم در اجرای وصیت بنان به جوان ها کمک خواهم کرد.
لطفا به ماجرای درگذشت استاد بنان بپردازید.
-بنان دو سالی بود که ناراحتی معده داشت و یک مرتبه هم خونریزی کرده بود که در بیمارستان تهران کلینیک بستری شد. این را هم بگویم که بنان به هیچ چیز اعتیاد نداشت، فقط گاهی سیگاری می کشید که این اواخر آن را هم نمی کشید. این را داشته باشید. بعد بمباران های جنگ شروع شد و بنان خیلی می ترسید. کنار منزل آن زمان ما در جمال آباد، زمین بازی بود که یکی از همسایگان ما که یک خانم آلمانی بود و جنگ جهانی دوم را دیده بود با بیل وکلنگ و بشکه فضایی شبیه پناهگاه ساخته بود. آن موقع که زیاد وضعیت قرمز و سفید اعلام می شد بنان با اینکه خواب را خیلی دوست داشت، بیشتر اوقات صبح های زود آماده می شد و با جمعی به همان زمین کنار منزل می رفتند تا اگر وضعیت قرمز شد، فوری بتوانند پناه بگیرند. یک روز که وضعیت قرمز شد، ما تا می خواستیم حرکت کنیم در پله ها ماندیم و نتوانستیم از منزل بیرون برویم. روی پله ها دیدم بنان دست مرا محکم گرفته، به صورتش که نگاه کردم دیدم رنگش پریده و می لرزد و آنجا بود که فهمیدم این مدت چقدر می ترسیده و تحت فشار بوده و به روی خودش نمی آورده است. بنان از زمان تصادف یک لخته خون پشت گردنش داشت که حرکت نکرده بود اما بعد از آن بیماری معده و این فشارهای روحی بمباران ها، این لخته حرکت کرد و زمین گیرش کرد. دکتر ها هم مرتبا می آمدند و می رفتند اما فایده ای نداشت. تا اینکه آخرین بار، یک روز آقای دکتر دانشوری که اولین کسی بود که در ایران عمل قلب باز کرده بود و با وجود نبود خانواده اش، درایران مانده بود به همراه دکتر دیگری به منزلمان آمد. به اتاق بنان رفتند و بدون معاینه فقط به صورتش نگاه کردند، دکتر دانشوری به آرامی از من خواست که از اتاق بیرون بروم و گفت که می دانم زن قوی هستی، بنان را باید فورا به بیمارستان ببریم. مدیر بیمارستان ایرانمهر از دوستان من است و می رویم آنجا. آن موقع چون زمان جنگ بود مجروح هم زیاد بود. بنان درآن موقع هوش و حواس درستی نداشت و ما 19 روز تلخ را در بیمارستان داشتیم.
در بیمارستان چه گذشت؟
-من 19 روز تمام پایم را از اتاق بیمارستان هم بیرون نگذاشتم. به دکتر گفتم فقط من یک خواهش از شما دارم وآن این است که من یکسال در منزل از بنان پرستاری کردم و حتی پشتش یک زخم کوچک هم نزد، لذا اینجا هم خودم می خواهم پرستارش باشم که خوشبختانه موافقت کردند. تقریبا 3 روز آخر عمر بنان بود که ازدحام جمعیت آن قدر زیاد شد که دیدم بهتر است محدودش کنم. لذا خواستم یک مانعی جلوی در اتاق بگذارند تا هر کسی نتواند داخل بیاید. دلیلش هم این بود که دلم می خواست بنان با همان قیافه همیشگی اش در یاد مردم بماند نه با ظاهر مریض که بالاخره اثرش را بر چهره برجای می گذارد. در روزهای آخر دیدم مرحوم پرویز یاحقی و بیژن ترقی آمدند بیمارستان. پرویز خواهش کرد که فقط خودش تنهایی داخل بیاید و بنان را ببیند. آمد و اول از همه پای بنان را بوسید و روبرویش ایستاد و مدتی در سکوت نگاهش کرد. بنان دیگر حرف نمی زد و تقریبا در کما بود. دراین حالت، صدای نفس کشیدنش بنان و حالت بالا و پایین رفتن سینه اش شبیه آبشار بود. یاحقی سپس در سکوت و بدون خداحافظی بلافاصله رفت و بعدا دوستانش برای من تعریف کردند که تا منزلش چه کرد. بعد هم وقتی به منزل رسید بلافاصله ویولنش را دست گرفت و مانند همان صدای آبشار گونه نفسهای بنان آهنگی ساخت و نواخت و بیژن ترقی هم بلافاصله برای آن شعر گفت. 48ساعت پس از این اتفاق، بنان من، گوهر ناب موسیقی ایرانی که دلش برای مردم واین کشور می تپید، نفس های آخر را کشید و به آسمان رفت. من که حالم را نمی فهمیدم و از اتاق بیرونم بردند اما بعدا تعریف می کردند که تمام مجروحین جنگی در مسیری که بنان را به سردخانه می بردند با شاخه ها و گلدانهای گل ایستاده بودند و چه ها که نکردند.
اینجا خانم بنان مدتی سکوت می کنند و به زحمت جلوی ریختن اشکهایشان را می گیرند. سپس می پرسند: شما امامراده طاهرکرج را دیده اید؟
-بله خانم.
-البته آن روزهایش را که ندیده اید. می دانید چه شد که من تصمیم گرفتم بنان را درآنجا دفن کنم؟
خیرخانم، بفرمایید.
-سالها قبل روزی من و بنان عازم کرمانشاه بودیم. من رانندگی می کردم. درکنار جاده به امامزاده کوچک و نیمه مخروبه ای رسیدیم که البته درختهای کهن سر به فلک کشیده داشت به طوری که حالت عجیبی برآن حاکم بود. ترمز کردم و به بنان گفتم مقداری در اینجا استراحت کنیم. از اینجا خوشم آمده. در همین حال صدای بوق قطار بلند شد و تمام کلاغهایی که روی آن درختهای بلند لانه داشتند بیرون پریدند و این قدر پایین آمدند که اگر دستم را دراز می کردم می توانستم بگیرمشان. یعنی نمی دانم در آن حس و حال با هم همکلام شدند، با من هم احساس شدند، نمی دانم. رفتیم و شب همدان ماندیم و کنسرت خانم الهه هم رفتیم اما آن خاطره از ذهن من پاک نشد تا اینکه آن اتفاق تلخ افتاد من پیش بینی همه چیز را کرده بودم و وقتی دوستان مراجعه کردند گفتم جایی به نام امامزاده طاهر را می شناسم که جای بنان آنجاست. وقتی ما بنان را برای دفن به آنجا بردیم دومین نفری بود که درآنجا دفن می شد و البته کلاغها و درختها و حس و حال غریبی که من تجربه کردم، هنوز هم هست. چون این غم از درون من پاک نخواهد شد.