این جوان که مهدی نام دارد در گفتوگو با شرق درباره زندگی خصوصی و جرمی که مرتکب شده، توضیحاتی داده است:
اسمت چیست و چند سال داری؟
مهدی هستم و ٢٣ سال دارم.
چقدر درس خواندهای؟
٦٢ واحد حسابداری در دانشگاه پیامنور پاس کردم و بعد یک ترم مرخصی گرفتم. قبل از اینکه تولیدی برادرم تعطیل شود، در تولیدی او کار میکردم.
چرا پدرت را کشتی؟
خیلی فحش میداد. صبح دنبال کار رفته و بعد به خانه برگشته بودم. یادم نیست ناهار خورده بودم یا نه. پای کامپیوتر نشسته بودم. پدرم آمد و شروع کرد به فحش دادن. صدای ضبط را زیاد کردم تا صدایش را نشنوم، اما او دیوانه و روانی بود. به همه فحش میداد. درنهایت خواستم بیرون بروم، اما او همچنان به فحاشی ادامه میداد که دهانش را گرفتم. ناگهان متوجه شدم چشمانش سفید شد، دهانش کف کرد و مرد.
مادرت کجا بود؟
وقتی هشت سالم بود، مادرم فوت شد. ما هشت خواهر و برادر هستیم که من بچه یکیمانده به آخر هستم و یکی از خواهرانم چهارسال از خودم کوچکتر است. ما دو نفر با پدرم زندگی میکردیم. بقیه ازدواج کردهاند، البته آنها هم از پدرم دلِ خوشی نداشتند. به آنها هم فحش میداد.
پدرت چند سال داشت و اخلاقش از چه زمانی تند شده بود؟
بین ٦٨ تا ٧٠ سال داشت. او همیشه همینطور بود. راه میرفت و فحش میداد. من هم این اواخر بیکار شده و خانه بودم و این کارش بیشتر اذیتم میکرد، البته قبلا اینطور دعوا نکرده بودیم. فقط چندبار درگیری لفظی داشتیم. اینبار میخواستم از خانه بروم که شروع به دادوبیداد کرد. دهانش را گرفتم تا همسایهها صدایش را نشنوند و آبروریزی نشود. کل ماجرا هفت یا هشت ثانیه بیشتر طول نکشید.
اما در پرونده نوشته شده است، روی گلوی پدرت هم آثار فشار وجود دارد.
نمیدانم. یادم نمیآید، من گلویش را نگرفتم. فقط دهانش را گرفتم، اصلا خوب شد که مرد.
بعد از قتل چه کردی؟
ترسیده بودم. از خانه بیرون رفتم. از تهرانپارس تا انقلاب پیاده رفتم و بعد راهی خانه همکارم در رودهن شدم.
چطور شد دستگیر شدی؟
خودم را معرفی کردم، برادر و خواهرانم شکایت کرده بودند. روز اول تلفنم خاموش بود، اما روز دوم افسر پرونده زنگ زد و صحبت کردیم. روز سوم هم خودم را معرفی کردم.
بعد از این اتفاق خواهر و برادرانت را دیدهای؟
نه هنوز ندیدهام. تلفنم را اولش خاموش کرده بودم.
مواد مصرف کرده بودی؟
نه هیچوقت مواد مخدر مصرف نکردهام.
چرا با وجود مشکلاتی که داشتی، هنوز در خانه پدرت زندگی میکردی؟
من فقط ٢٣ سال دارم و پنج سال است که کار میکنم. تازه هم بیکار شدم. از تنها خوابیدن هم میترسم.
چرا خاطره بدی از تنهایی داری؟
فیلم ترسناک زیاد میدیدم، ١٥٠ تا دیویدی دارم. هیجانش خوب بود. بیشتر فیلمها درباره احضار ارواح بود، اما خودم هیچوقت دنبال احضار روح نرفتم. کتابهای مربوط به آن را هم نمیخواندم، فقط کتاب درسی حسابداری میخواندم.
بیماری عصبی یا روانی داری؟
نه، اما پدرم زوال عقل داشت.
آیا هیچوقت به کشتن پدرت فکر کرده بودی؟
نه، هیچوقت.
رابطه خواهر و برادرانت با پدرت چطور بود؟
آنها هم با او درگیر بودند، اما یکروز، درمیان یکی از خواهرانم میآمدند و کارهای خانه را انجام میدادند.
الان چه حسی داری، پشیمان نیستی؟
نه، پشیمان نیستم. الان آرام هستم، بهخدا یک مورچه هم زیر پای من نمرده است.
فکر میکنی خواهر و برادرانت رضایت بدهند؟
رضایت هم بدهند چه فایده؟ سه یا پنج سال از بهترین روزهای عمرم را باید در زندان باشم. درنهایت رضایت آنها به چه درد من میخورد؟