محمد افخمی
میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی، حادثه چرنوبیل را مهمترین عامل فروپاشی شوروی میداند. از یک منظر، میتوان نظر گورباچف را تایید کرد. در زنجیره اقدامات اصلاحی گورباچف، اتفاقات پیشبینی نشده زیادی افتاد که منجر به غافلگیری گورباچف و کمیته مرکزی شد و در این بین شاید بتوان فاجعه چرنوبیل را نقطهای دانست که حتی پس از گردش شدید گورباچف به سمت نیروهای ارتجاعی، بازگشت به دوران قبل را امکانناپذیر کرد. چرنوبیل نقش ضربه مهلک به بدن فرسوده نظام را وارد کرد و در بدنامی رسوایی آن میتوان به این نکته بسنده کرد که پس از واپسین اقدام به کودتا در روزهای آخر حیات شوروی، مخالفین در خیابان در شعارهایشان خواستار فرستادن حزب به چرنوبیل بودند.
اما از زاویهای دیگر، باید در نظر گرفت که چرنوبیل بلای آسمانی و حاصل بدشانسی محض نبود. چرنوبیل اتفاق افتاد چون نظام شوروی تمام بسترهای ممکن برای اتفاق افتادنش را فراهم کرده بود. بخشی از دلایل ایجاد این بسترها را میتوان در ناکارآمدی نظام و دولت دانست. اما ناکارآمدی تمام مساله را توضیح نمیدهد. عامل مهمتر، حذف مفهوم «واقعیت» از عرصه سیاسی و اجتماعی بود. نظام شوروی به سرعت دریافته بود در نبود آزادی بیان، واقعیت را میتوان به هر شکل مطلوبی درآورد و آنگاه این واقعیت شناور را به خدمت اهداف حزب گرفت. در این بین بدیهتا جان انسان کمترین اهمیت را دارد و چه جای تعجب که دادگاه هم در پروسه شکل دادن به واقعیت، به عمله کمیته مرکزی تبدیل شود؟ در چنین سیستمی افراد پایین هم یگانه راه پیشرفت را کشف میکنند: واقعیت همان چیزی است که از بالا گفته میشود و باقی سو اطلاعات و اقدامات دشمن است. اگر در موضع رسمی حزب و منویات رهبران، رآکتورها نقطه ضعفی ندارند، پس رآکتورها نقطه ضعفی ندارند. اما واقعیت بالاخره راهی برای پیدا کردن آدم پیدا میکند و گاه این رویارویی ناخواسته به فجایعی با عظمت چرنوبیل منجر میشوند.
شبکه HBO چندی پیش سریالی پنج قسمتی درباره فاجعه چرنوبیل پخش کرد. سریالی که با استقبال گستردهای هم مواجه شد. ماشا گرن نویسنده نشریه نیویورکر در مقالهای به نقد یک نقطه ضعف حیاتی این سریال پرداخته. هرچند مطلب بر اساس سریال نوشته شده، بحثهای مطرح شده در آن برای خوانندهای که سریال را ندیده هم جذابیتهایی دارد. پس از این مقدمه نسبتا طولانی از شما دعوت میکنیم ترجمه این مطلب بخوانید.
سریال «چرنوبیل» روی چه انگشت گذاشت و چه چیزی را ندید؟
منبع: نیویورکر - ماشا گرن
ترجمه: محمد افخمی
اسوتلانا الکسیویچ، نویسنده روسیزبان اهل بلاروس که در سال ۲۰۱۵ برنده جایزه نوبل ادبیات به خاطر آثارش در حوزه تاریخ شفاهی شد، گفته است کتابش درباره چرنوبیل راحتترین گزارشی است که نوشته است. (عنوان کتاب به انگلیسی به «نداهایی از چرنوبیل» یا «دعای چرنوبیل» قابل ترجمه است.) او میگوید دلیل این مطلب این است که هیچ کدام از مصاحبه شوندهها، که همان مردم متاثر از فاجعه بودند، از قبل نمیدانستند چطور باید درباره این موضوع حرف بزنند. الکسیویچ در کتابهای دیگرش با مردم درباره تجربهشان از جنگ جهانی دوم، جنگ شوروی در افغانستان و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی مصاحبه کرده بود. در مورد تمام این اتفاقات و دورههای تاریخ شوروی، روایتهای گسترده پذیرفته شده و عادات صحبتی هست که الکسیویچ آن را مانعی در برابر بیان تجربه افراد و حافظه شخصیشان مییافت اما وقتی از بازماندگان درباره چرنوبیل میپرسید، دسترسی ایشان به داستان شخصی خود راحتتر بود، چون روایت از پیش گفته نشده بود. رسانههای شوروی اطلاعات بسیار محدودی درباره فاجعه منتشر کرده بودند. کتاب یا فیلم یا آهنگی در این باره وجود نداشت. یک خلا به وجود آمده بود.
کتاب الکسیویچ درباره چرنوبیل در سال ۱۹۹۷ به روسی منتشر شد، بیش از ده سال پس از انفجار یکی از رآکتورهای چرنوبیل که منجر به احتمالا بزرگترین حادثه هستهای تاریخ شد. یکی از قابل توجهترین حقایق درباره چرنوبیل این است که خلا روایت به اندازه تمام این ده سال طول کشیده بود و در واقعیت پس از آن هم ادامه پیدا کرد. کتاب الکسیویچ چه در روسیه و چه در غرب تنها پس از جایزه نوبلش اهمیت پیدا کرد. هم در روسیه و هم در خارج، داستانهایی در رسانهها درباره چرنوبیل روایت شده است. بسیاری به صنعت توریسم عجیبی که حول منطقه فاجعه شکل گرفته پرداخته اند. بیبیسی یک مستند درباره چرنوبیل ساخته و یک مستند غریب اوکراینی-آمریکایی هم در این باره ساخته شده. اما در دو سال اخیر، دو کتاب، یکی توسط یک مورخ و دیگری توسط یک روزنامهنگار تلاش کردهاند داستان قطعی مستند فاجعه را روایت کنند. در نهایت سریال «چرنوبیل» HBO که قسمت پنجم و آخرش همین دوشنبه پخش شد نسخهای داستانی را مطرح کرد. با توجه به تلویزیونی بودن این نسخه و استقبال بسیار زیادی که از آن شده، احتمالا این نسخه است که پرکننده خلایی خواهد بود که جای داستان چرنوبیل است. این چیز خوبی نیست.
پیش از این که به این مساله بپردازم که اشتباه افتضاح سریال در کجاست بگذارید جایی که درست به آن پرداخته بود را مطرح کنم. در «چرنوبیل» ساخته و نوشته کرگ مزین که توسط یوهان رنک کارگردانی شده، فرهنگی مادی شوروی با دقتی که پیش از این در تلویزیون یا سینمای غرب یا حتی روسیه سابقه نداشته بازسازی شده. لباسها، اشیا و حتی نور گویی مستقیما از اوکراین و بلاروس و مسکوی دهه هشتاد آورده شدهاند. (ایرادات کوچکی هم وجود دارد. مثلا بچههای مدرسهای یونیفرم تعطیلات را در یک روز کاری پوشیدهاند یا نوجوانانی که کیف مدرسه بچههای کوچک را دارند. ولی اینها خیلی جزیی است.) آمریکاییهای متولد شوروی و حتی روسهای متولد شوروی با حیرت درباره دقت بینظیر سریال در بازسازی محیط فیزیکی مردم شوروی توییت کردهاند و نوشتهاند. یک اشتباه قابل ذکر در این باره بیتوجهی سازندگان به ساختار اختلاف طبقاتی اجتماعی-اقتصادی گسترده در شوروی است. در سریال، والری لگاسف (جرد هریس) یکی از اعضای آکادمی علوم، در زاغهای شبیه به خانه آتشنشان اوکراینی شهر پریپیات زندگی میکند. در واقعیت، لگاسف در خانهای بسیار متفاوت از زاغه آتشنشان زندگی میکرد.
این بستر بزرگترین خطای سریال است: شکستش در تصویر درست ارتباطات قدرت در شوروی. استثنائاتی هم هست که به طرز درخشانی به ساختار شوروی نور میتاباند. مثلا در قسمت اول، در یک ملاقات اضطراری در کمیته اجرایی شهر پریپیات، پیرمردی به نام زاخاروف در سخنرانیای تسلیبخش و دقیق، از همقطارانش میخواهد که «ایمان داشته باشند.» ما شهر را میبندیم. کسی حق خروج ندارد. تلفنها قطع میشوند. جلوی پخش سواطلاعات باید گرفته شود. این گونه است که مانع از این میشویم که مردم با دست خودشان میوه کار خودشان را از بین ببرند. این گزاره همه چیز دارد: سخنرانی بوروکراتیک غیر مستقیم در شوروی، ترجیح «میوه کار» به مردمی که آن را درست کردهاند و البته بیتوجهی محض به جان انسان.
قسمت آخر «چرنوبیل» هم صحنهای دارد که سیستم شوروی را تمام و کمال نشان میدهد. در میانه دادگاهِ سه مردی که مقصر فاجعه شناخته شدهاند، یکی از اعضای کمیته مرکزی حرف قاضی را رد میکند و قاضی برای تعیین تکلیف به دادستان نگاه میکند و دادستان با تکان دادن سرش تکلیف را معلوم میکند. این دقیقا طریقه کار کردن دادگاههای شوروی بود: حرف کمیته اجرایی را عملی میکردند و قدرت دادستان بیشتر از قاضی بود.
متاسفانه به جز این موارد حیرتانگیز، سریال بین کاریکاتور و خزعبل در نوسان است. مثلا در قسمت ۲، بوریس شربینا، عضو کمیته مرکزی لگاسف را تهدید میکند که اگر طرز کار کردن یک رآکتور هستهای را توضیح ندهد، به او شلیک میکند. آدمهای بسیاری در طول سریال از سر ترس از گلوله تصمیم میگیرند. این تصویر اشتباه است: اعدامهای فوری یا حتی اعدامهای تاخیر خورده بر اساس دستور یک عضو کمیته مرکزی پس از دهه سی از ویژگیهای شوروی نبود. در عموم موارد مردم شوروی کاری که به آنها گفته میشد را بدون تهدید تفنگ و مجازات انجام میدادند.
این مساله به دفعات در صحنههای مواجهه قهرمانانه دانشمندان با بوروکراتهای دگم و انتقادات صریح دانشمندان از نظام تصمیمگیری در شوروی به صورت اشتباه و مسخرهای تکرار میشود. مثلا در قسمت سوم، لگاسف به صورت استفهام تاکیدی میپرسد: «عذر میخواهم. شاید من بیش از حد در آزمایشگاه بودهام یا شاید هم احمقم. اما آیا واقعا همه چیز همینطوری کار میکند؟ یک تصمیم من درآوردی بدون اطلاع از جزییات که معلوم نیست به قیمت جان چند نفر تمام خواهد شد توسط یک عضو حزب و کمیته مرکزی گرفته میشود؟» البته که همینطوری کار میکند و نه او آنقدر در آزمایشگاهش نبوده که نداند اوضاع این است. واقعیت این است که اگر او نمیدانست سیستم چطور کار میکند هیچ وقت صاحب یک آزمایشگاه نمیشد.
استعفا، عامل تعیینکننده زندگی در شووری بود. اما استعفا یک منظره بیهیجان و غیر تلویزیونی است. پس سازندگان «چرنوبیل» رویارویی را در جایی که رویارویی غیر قابل تصور است تخیل کردند و با این کار، از مرز داستانسرایی گذشتند و وارد درست کردن یک دروغ شدند. اولیانا خمیوک، دانشمند بلاروسی حتی از لگاسف هم سرسختتر است. به یک عضو حزب میگوید «من یک فیزیکدان هستهایام. تو پیش از اینکه معاون وزیر بشی در یک کارخانه کفش کار میکردی.» اولا که او هیچ وقت چنین حرفی نمیزند. ثانیا، شاید عضو حزب در کارخانه کفش کار کرده باشد ولی اگر عضو حزب بوده، هیچوقت پینهدوز نبوده. او از نردبان حزب بالا رفته که شاید قدم اولش در یک کارخانه بوده، اما در یک دفتر نه کف کارخانه. عضو حزب (یا درستتر بگوییم، کاریکاتور عضو حزب) برای خودش یک پیک ودکا از جامش میریزد و در حالی که پشت میزش نشسته میگوید «بله! من در کارخانه کفش کار میکردم و حالا رییسم.» و در حالی که به نظر میرسد وسط روز است پیکش را به سلامتی «کارگران جهان» سر میکشد. نه. نه جام و نه ودکایی در محل کار جلوی غریبه پرخاشگر وجود دارد و نه کسی فخر میفروشد که «من رییسم.»
اما بزرگترین افسانه این صحنه خود خمیوک است. بر خلاف دیگر شخصیتها، او شخصیتی من درآوردی است و به استناد تیتراژ پایانی فیلم، نماینده چند دانشمندی است که به لگاسف در پروسه تحقیقات یافتن علت فاجعه کمک کردند. خمیوک به نظر، نمایانگر تمام فانتزیهای ممکن هالیوودی است. حقیقت را میداند: نخستین بار که او را میبینیم، در حال کشف این است که اتفاق بسیار بدی افتاده و با سرعت زیادی در حال فهمیدن این اتفاقات است، بر خلاف افراد زیادی که در بطن فاجعه حضور دارند و به نظر ساعتهای زیادی برای هضم فاجعه نیاز دارند. حقیقتجو است: با چندین نفر مصاحبه میکند. (و بعضی از اینها به علت در معرض تشعشع قرار گرفتن در حال مرگ هستند.) یک مقاله علمی سانسور شده را پیدا میکند و با دقت دقیقه به دقیقه از اتفاق دقیقی که افتاده مطلع میشود. بازداشت میشود و بلافاصله در یک جلسه درباره فاجعه با ریاست گورباچف حضور مییابد. هیچ کدام از اینها امکان پذیر نیست و همهاش صورت مبتذلی دارد. مشکل فقط این نیست که خمیوک تخیلی است. مشکل تخیلی بودن نوع دانش تخصصیای است که ارائه میدهد. نظام تبلیغات و سانسور شوروی در اصل با هدف انتشار یک پیغام یگانه مشخص درست نشده بود. بلکه هدف مقدم بر آن، غیرممکن کردن آموختن بود، جایگزین کردن واقعیت با پارازیت و تحویل دادن یک مونوپولی برای ایجاد واقعیتی همواره شناور به دولت بدون چهره.
در فقدان یک روایت از چرنوبیل، سازندگان سریال از طرح کلی فیلمهای با موضوع فاجعه استفاده کردهاند. تعدادی فرد مخوف فاجعهای را رقم میزنند و تعدادی فرد شجاع و همهچیزدان در نهایت اروپا را از غیرقابل سکونت شدن نجات میدهند و واقعیت را به جهان میگویند. این که اروپا نجات پیدا کرد حقیقت دارد. این که کسی حقیقت را پیدا کرد یا آن را روایت کرد، نه.
سرهی پلوخی، مورخ دانشگاه هاروارد در کتابش درباره چرنوبیل که در ۲۰۱۸ منتشر شده، مسیر اتفاقات را بازسازی میکند و مقصر را مشخص میکند. پلوخی میگوید در اصل این نظام شوروی بود که چرنوبیل را ساخت و انفجار را گریزناپذیر کرد. در سریال HBO هم نمودهایی از فهم این مساله دیده میشود. در قسمت پایانی، لگاسف به عنوان شاهد به دادگاه میگوید که علت رخ دادن فاجعه این بود که سر میلههای کنترل از گرافیت ساخته شده بود که باعث بیشتر شدن سرعت واکنش میشد در حالی که میله کنترل باید سرعت را کم کند. وقتی دادستان از او علت طراحی رآکتور با گرافیت را میپرسد لگاسف به همان دلیلی اشاره میکند که باعث شده ملاحظات ایمنی دیگر هم نادیده گرفته شوند و چیزهای دیگری هم سمبل شوند: «اینطوری ارزانتر است.» به نظر در حال نفرین کردن کل نظام است.
در بیشتر موارد اما از ما خواسته میشود که باور کنیم سه مردی که محاکمه میشوند مقصرند. به خصوص آناتولی دیاتلف بدذات غیر جذاب. او را در حال زورگویی به جوانانی بهتر از خودش میبینیم که در نهایت به فاجعه ختم میشود. دلیل همه اینها به نظر این است که او ارتقا شغل میخواهد. در حقیقت، فاجعه حاصل یک ارتقا یا حتی چند ارتقا نبود. حاصل یک رییس سواستفادهگر و شر هم نبود. نظام بود. نظامی ساخته شده از مردان و زنانی باری به هر جهت، که سمبَل میکرد، به ملاحظات بیتوجهی میکرد و در نهایت رآکتور هستهای خودش را بدون هیچ دلیل موجهی منفجر کرد. تنها دلیل این بود که همه چیز همینطوری انجام میشد. از بیننده دعوت میشود که تخیل کند اگر دیاتلف نبود مردان بهتر کار درست را انجام میدادند و خطای مرگ بار رآکتور و نظام پوشیده میماند. این یک دروغ است.
نشان دادن این که یک نظام در حال کندن گور خودش است سختتر از پرداختن به مردی مصمم و شرور در حال تولید یک فاجعه است. به همین صورت، دیدن چند دانشمند به دنبال کلیدهای مساله سختتر از این است که یک شخصیت تخیلی صاحب همه ویژگیهای مقابله با فاجعه باشد. این روایتِ تاریخ بر محور مردان بزرگ (و یک زن) است، بر اساس تنها چند قدم کوچک و تنها چند تصمیم که تنها توسط چند مرد گرفته میشود. به جای خرابکاریای که انسانها رقم میزنند و از نتیجه آن رنج میکشند.
جذابترین بخش برای الکسیویچ داستان کسانی بود که رنج کشیده بودند. سریال تنها از یکی از این داستانها استفاده میکند: داستان لیودمیلا ایگناتنکو که با ماندن پیش شوهر آتشنشانش تا لحظه مرگ، آن هم در حالی که حامله بود، قانونشکنی کرد. نوزادش چهار ساعت پس از تولد زنده ماند. به نظر بدنش تشعشعی که مادر در معرض آن بود را جذب کرده بود که همین باعث نجات جان مادر شده بود. مونولوگ ایگناتنکو در کتاب الکسیویچ یکی از به یادماندنیترین چیزهایی است که در زندگی ام خواندهام. (یک بار از الکسیویچ پرسیدم آیا واقعا مردم اینطوری حرف میزنند؟ جواب داد موافق است که لحن ایگناتنکو شکسپیروار بوده.) اما در سریال، بخشی از داستان ایگناتنکو نشان داده میشود و باقی از زبان خمیوک تعریف میشود. در روایت تاریخی مردان بزرگ محور، فقط انسانهای قدرتمند صحبت میکنند. حتی حیوانات خانگی به جامانده در منطقه قرنطینه پس از تخلیه مردم، از زاویه نگاه مردانی که برای کشتنشان به آنجا رفتهاند نشان داده میشوند. ما هیچجا این حیوانات را از زاویه نگاه صاحبانشان نمیبینیم. ما حتی به ندرت افراد تخلیه شده را میبینیم و فقط نشان کوچکی از این میبینیم که بعضی از افراد از ترک منطقه سر باز زدند و مقاومت کردند: پیرزنی که در آغاز قسمت چهارم بی توجه به دستور ترک مکان، کلهشقانه به دوشیدن گاوش ادامه میدهد.
لگاسف در هنگام شهادت در دادگاه در قسمت آخر میگوید: «هر دروغی که میگویم باعث ایجاد یک بدهی به حقیقت میشود. دیر یا زود باید این بدهی را پرداخت کرد. دلیل انفجار رآکتور RMBK همین است. دروغ.» گویی خلا ایجاد شده با دروغ میتواند توسط حقیقت پر شود. برعکس، این خلا با یک دادگاه من درآوردی تخیلی پر شده که در آن یک ارزیابی دقیق از اتفاقات در یک سخنرانی درخشان ساده به گروه بزرگی از مردم (که به ما گفته شده دانشمندند) ارائه میشود. چیزی که هیچ نمونهای از آن در دادگاههای شوروی وجود نداشت. لگاسف کسی است که حرف آخر را میزند. او از «جزای چرنوبیل» میگوید: «در حالی که از زمانی از خودم میپرسیدم هزینه حقیقت چیست (تصویر سیاه میشود) حالا میپرسم هزینه دروغها چیست؟» میتوان گفت هزینه دروغها، دروغهای بیشتر است. میتوان گفت که اینها تخیل و بزک کردن و میانبرزدن و حتی ترجمه کردن است. هر آنچه هست، قطعا حقیقت نیست.
ای کاش توی تمام دنیا جمع بشه (364002)