اسماعیل حسینپور
گروه مقالات: از آن گاه که در دوم آذر1312 درکاهکمزینان چشم بر آفتاب گشودی تا آن روز که در 29 خرداد 1356 آسمان نشین شدی و در زینبیهدمشقآرام گرفتی احساس میکنم در آسمان و در آن شبهای پرستاره برای نسل من و ما کهکشانی بودی و هستی، تو در آن سالیان و در این سالیان در دلکویرکاریزی شدی و چه تشنگانی را که سیراب نکردی و چه حقیقت جویانی را که به سرچشمهی زلال معنویت و عشق و ارادت به دین و ائمه رهنون نشدی و چه برافراشته خیمههای خرافات و اوهام را که با شعلهی بلند کلامت به آتش نکشیدی...
حالا سالهاست تو رفته ای، ما ماندهایم با خاطراتی که از کتاب هایت، قلمت، نوشته هایت در خاطر داریم. هنوز احساس میکنم دههی 60 خورشیدی است و من دانش آموزمدرسه راهنمایی شهیدچمرانهستم. هنوز به دنبال آثار تو هستم. ورق شان میزنم. میخوانمشان ازآری این چنین بود برادر... تابا مخاطبان آشناو تاگفتگوهای تنهاییوکویرپرشکوه تو...
معلم غریب انقلاب
حرف زیاد است و درد زیاد است ولی صادقانه میگویم تو یک نسل را که نه یک تاریخ را تکان دادی، بسیاری از مبارزان دیروز انقلاب، بیساری از فداکاران دیروز سنگرها، بسیاری از شهیدان و جانبازان و ایثارگران و آزادگان با شکوه واژه هایت قامت افراشته در برابر استداد پیش از انقلاب ماندند و انقلاب امروز ما بخشی از پیروزی اش را مدیون قلم و قدمهای توست که بر آن نسل چنان اثرگذاشتی که برخیزند و سیاهی ستم را فریاد بزنند. عکسهای راهپیماییهای آن سالیان میگویند که تو که بودی، چه کردی و امروز چه در سکوت و خلوت سالگرد کوچ غریبانه ات را نه در دیارمان که در دلمان برگزار میکنیم. در بین شعرهای پرشوری که بسیاری از شاعران تقدیمت کردهاند شعر استادعلی معلم دامغانیرا در این روزها دلنشینتر مییابم آنگاه که میگوید:
هلا نسیم تند سیر اگر به گشت میروی
هلا بلند آفتاب اگر به دشتش میروی
بخوان برای دشتها چکامهیتر مرا
بخوان به گوش بوتهها غم برادر مرا. . .
حالا تو بزرگ مرد، بزرگ برادر، بزرگ استاد:
برما ببخش شاید خیلی از وفاداران دیروزت، شاید خیلی از همرهان و همراهان دیروزت درگیر میز و پست و عنوان شدهاند و تو را به فراموشی سپردهاند اما تو در دل من، در دل ما، در دل ما کودکان دیروز، در دل ما نسل قد کشیده با انقلاب، تو چون همان کاریز پرشکوه کویر جاری و در نو شدنی، تو یک راه هستی، یک شعلهی گرم و نامیرا که راهمان مینمایی و دستمان را میگیری و در این روزگار غربت دین، در این روزگار مظلومیت مذهب، چه قدر به تو و آن اندیشههای بلندت سخت محتاجیم. هر چند از تو دوریم و تو در زینبیه آرام گرفتهای اما هنوز رد پای تو در مزینان و در خانهی سادهیمحمد تقی شریعتیپیداست. رد پایت به خانهی خورشید میرسد.گفتگوهای تنهاییات را که ورق میزنم دل گفته هایت با جوانان دیروز درس امروز ماست آنگاه که میگویی:
ای جوان
تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!
از شادی توست که من در دل میخندم،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جملههای ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،
دریاب! دریاب!
من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بودهاند وشاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
و آینده تو تنها آرزوی من...