آرش قلعه گلاب
مردم دنیا از شرق تا غرب، همه شوکه شده بودند. پانصد نفر از سکنهی جان سالم بدر بردهی شهر، به هیچ عکاس و خبرنگاری اجازه ی ورود به شهر را ندادند. خود میان شهر، که حالا دیگر قبرستان بزرگی بود با پانصد سکنه، ایستادند و دست برآوردند به سوی آسمان. جهل و نفرت، دو شخص متهم به آتش سوزی، با رویی گشاده و خنده هایی نحس، بر روی اجساد سوخته ی شهر قدم ميزدند و بلندبلند افتخار این " روز تاریک " را به هم تبریک ميگفتند. جهل گردن کشیده بود و اجساد سوخته را مينگریست و بغضی نداشت. نفرت، نه آهی کشید و نه اشکی ریخت.
پانصد مرد و زن و کودک بازمانده از آتش، در میان شهر سوخته، به دنبال آن بودند تا شهر را خاک کنند! اما مگر ميشود داغ سوختن یک شهر را، تنها به گوری بدل کرد. نمی دانستند باید چه کنند. کسی نمیگریست و اشکی نمیریخت. باید کاری ميکردند، یک روز تمام گذشت و خورشید داشت دوباره بر اجساد ششصد هزار تن از مردم شهر ميتابید و شکوفههای اجساد سوخته، کمکم داشتند گل میدادند.
پانصد زن و مرد و کودک بازمانده، در میان شهری از گل سیاه گرفتار شده بودند. عکاسان از سراسر دنیا اجازهی ورود ميخواستند. مردان اجازهی ورود به عکاسان ندادند. درهای شهر را برای همیشه به روی آدمیان بستند. جهل و نفرت با جهل و نفرت تمام، هلهله کنان به استقبال عکاسان و خبرگزاران رفتند و با آنان عکس یادگاری گرفتند، شوری در دل شان افتاده بود و هر لحظه میخواستند که درهای شهر را بر روی عکاسان بگشایند.
مردان و زنان و کودکان بازمانده، سرسختانه به مخالفت با جهل و نفرت پرداختند و داغ این روز داغ را بر آنان یادآور شدند، به گلهای سیاه اشاره کردند و جهل و نفرت را نهیب زدند، ولی مگر نفرت و جهل از نهیب، چه هراس شان بود که دم بر نیاورند؟! پای بر زمین میکوبیدند و گل های سیاه را به اشاره، سیاه ميخواندند و به دنبال گل سفید میگشتند! مگر که جسدی پیچیده در کفن پیدا کنند و به تشییع اش برند.
زنان که شیون را از یاد برده بودند، دست در دست کودکان شان، با نگاه به گل های سیاه، به مردان بازمانده گفتند که باید کاری کرد. این شهر حالا دیگر رخت گل سیاه بر تن کرده! ماتم و غبار ِغم، دست در دست جهل و نفرت، امشب بر پیکر اجساد سوخته، نه شمعی خواهند افروخت و نه گلابی خواهند ریخت و نه بخوری روشن خواهند کرد! امشب شب اول جشن و سرور اینان است. باید که مردان بازمانده کاری کنند. مردان در میان شهر گل های سیاه، دیگر نظر به آبادانی شهر نداشتند. باید تصمیمی ميگرفتند و کاری میکردند، نمی توانستند مدام به گل های سیاه چشم بدوزند. نگاه کردن به گل های سیاه چشم را تیره وتار ميکرد. زنان و کودکان نیز خسته شده بودند، یک روز تمام بود که از سوختن شهر ميگذشت.
پانصد زن و مرد و کودک بازمانده، به کنار هم آمدند تا برای زندگی، دوباره تصمیمی بگیرند. همه متفق بودند که باید بروند. باید شهر گلهای سیاه را ترک کنند. دست و دل خود را از این سیاهی بشویند و پا در راهی سپید گذارند. جهل و نفرت، گردانفرازان ِروسیاه! لباس های فاخر شان را پوشیده بودند و مشام از عطر گل های سیاه پر ميکردند! در شهر قدم ميزدند و هر دم با نگاه به زیر پای شان، بر زمین سوخته پای ميفشردند!
مردان بازمانده به زنان و کودکان نگاهی از سر جان انداختند و چشم و دل یکی کردند. باید ميرفتند، ميرفتند به جایی دور، گلهای سیاه را به امان نفرت و جهل رها ميکردند! همه با هم، دست در دست هم، از زمین پرکشیدند و به جایی دور در آسمان رفتند. همان دم گل های سیاه، با درخشش آفتاب، سفید شدند و جهل و نفرت، به زمین گرم فرو رفتند.
ما هنوز گوزنها را ندیده بودیم*
ماندانا صادقی
آن شب خواهرم رفته بود بازار کویتی ها. ميخواست یک لباس تازه بخرد از بوتیک یوسف بهبهانی. هوا تاریک بود که برگشت. ترسیده و هیجان زده: "سینما رکس سوخته بود." و هفت ساله گی من چسبید به سینما، از همان شب، مثل گوشت هایی که چسبیده بودند به پارچه های سفید و وحشتشان هیچ وقت از من دور نشد. سینما نباید این طور تمام ميشد، با بوی گوشت متعفن و چرم کفش هایی که نیم سوز شده بودند.
خیلی حرفها بود درباره رکس. که کی قفل زد به در.(کسی قفل زده بود واقعن؟) بنزین هواپیما ریخته بودند یا نفت؟ تکبعلی زاده بود یا...؟ عدد آدم های سوخته واقعی بودند یا نه؟! آدم های نجات یافته، نجات یافته بودند، یا فقط یافته شده بودند از قبل برای نجات جنایت...؟ هیچ کس، هیچ چیز نفهمید. هیچ کس، هیچ پاسخی درستی نداد، به هفت ساله گی من که چسبیده به سینما.
این روزها هم خیلی حرفها ميشود گفت درباره رکس. درباره این تندیس بی قواره سینمای سوخته که دوستش ندارم اصلن و ای کاش ای کاش نبود توی این کوچه. درباره سنگ های سیاهی که اسم سوخته گان رویش حک بود هم خیلی حرف هست، سنگ هایی که نیستند در گورستان آبادان تا برایشان فاتحه ای بخوانیم.
خیلی ميشود گفت درباره اینکه آن سینمای سوخته چه باری بود بر دوش این شهر هنوز ویران، که صاف صاف شد، بی هیچ نشانی از گذشته. وقتی هنوز جنگ توی همه آبادان هست، توی همه خیابان ها، دیوارها، کوچه ها، آدم ها... هربار که بیست و هشت مرداد رکس آتش ميگیرد توی آبادانِ آدم ها. با خودم فکر اگر گوزنها روی پرده رکس بود، روی پرده متروپل چی بود؟ روی پرده تابستانی نیاگارا؟ نکند تکبعلی زاده با بنزین هایش تکثیر شده بود توی سهیلا، ساحل، کیهان؟
یعنی بقیه قفلها را نگرفته بودند از آن مامور شهربانی، قبل از اعدام؟ که این همه قفل روی درِ شیرین، خورشید، ایران، سنگینی ميکند از آن سال تا حالا؟! یعنی توی سینما بهمنشیر، گیتیِ گنجشک اشی مشی ميخواند که آوار شد سینما با بولدوزر؟ یا نکند سینماها، با هم خودسوزی کرده اند، از دستِ شهر، از دست جنگ، از دست ما؟ چرا برای این خودسوزی هیچ گاه دادگاه فرمایشی برگزار نمیشود؟! سینما نباید این طور تمام بشود برای آبادان. ما هنوز گوزنها را ندیده بودیم.
آنها ۷۲۸ نفر بودند!
داریوش معمار
مرداد در خوزستان شهرت دارد به ماه خرماپزان، گرما بعضی روزها از 50درجه هم میگذرد و در اصطلاح میگویند «جهنم شده هوا، جهنم!» اما آخرهای مرداد، یعنی درست ساعت 9شب 28مرداد برای مردم خوزستان بهخصوص آبادانیها که برای گریز از گرما این وقت را به خیابان و پارک و سینما میروند، معنای دیگری هم دارد که نزدیک به همان اصطلاح جهنمشدن آسمان و زمین است؛ جهنم سینما، فیلم گوزنها، سوختن 728نفر در سینمای 900نفره رکس، جانباختن 377نفر از شهروندانی که در ساعتهای پایانی شب وقتی که داشتند فیلمی از مسعود کیمیایی را که گفته میشد علیه شاه ساخته شده، تماشا میکردند.
اخبار فاجعه از همان روز اول ضدونقیض بودند، پیکر کشتهها را بهدلیل شرایطی که داشتند در کفنهای بزرگ با کامیونهای ریو ارتشی برای خاکسپاری میبردند. بسیاری، از جمله روزنامهنگاران معتقد بودند تعداد کشتهها بیش از اینها بوده، اما درنهایت خبرگزاریها آمار رسمی که آقای محمدزاده، رییس اداره اطلاعات و جهانگردی آبادان آنزمان منتشر کرد را مخابره کردند. آماری که طبق آن، حداقل صدنفر از کشتههای این حادثه هرگز شناسایی نشدند و در مقبرهای دستهجمعی در گورستان آبادان و خضر به خاک سپرده شدند.
ماشینم را روشن میکنم و از ماهشهر راه میافتم به سمت آبادان، میخواهم بروم خیابان شهرداری، نبش «امیری»، تا برسم جایی که 35سال قبل، (روی پاساژ رکس) سینمایی با عمر 22سال و مالکیت آقای نادری بود و فیلمهای روز دنیا را نمایش میداد. خودم را از بغل «بازار روز» میرسانم به کوچهای باریک که یک ستون سیمانی بلند پوشیده با سنگ مشکی وسط آن نصب کردهاند؛ «یادواره شهدای سینما رکس»، بغلش پاساژی است که با یک نگاه میتوان فهمید تازه برپا شده، بعد از سهبار سوختن؛ یکبار در 28مرداد 1357 و دوبار دیگر در سالهای پس از جنگ. سینمایی که سوختن اولش بهوسیله «هاشم عبدالرضا آشور» رخ داد؛ مرد پریشانحواسی که در بصره با ادعای خودش در مورد سوزاندن سینما به دام افتاد یا «حسین تکبعلیزاده» کارگر جوشکار که به هرویین و حشیش اعتیاد داشت و بههمراه سه برادر با نامهای یدالله، فرج و فلاح بذرکار عاملان اصلی تکاندهندهترین آدمسوزی تاریخ معاصر ایران و جهان شدند. اما سوختن دوم و سوم سینما بهخاطر اتصالی برق در سالهای پس از جنگ و بازسازی رخ داد، تا ویرانه شود. بهقول کسبه محل، عاقبت ارواح سوختگان سینما، پاساژ رکس را زیر و رو کرد!
راه میافتم از کنار مخروبه هتل جم سابق (همسایه قدیمی سینما رکس) به سمت بالا، از میان کسبه قدیمی خیابان شهرداری که کارشان تا زمان واقعه سینما در آن حدود بوده. بهجز «شیرینیفروشی لادن» همه رفتهاند، فروشگاه «نیلبک» آقای هوتی (که لوازم موسیقی داشت) در همان سالها تعطیل شد، او دقیقا زیر سینما رکس ساکن بود، «کیف و کفش آتیلا» هم که تا آتشسوزی آخر همچنان در پاساژ رکس بود، جمع کرده و در جای دیگری از شهر برپاست، لوسترفروشی و کفشفروشی «شیاسی» هم دیگر نیستند. کیوسک روزنامهفروشی خسرو ابراهیمی هم دیگر وجود ندارد، نمایندگی جوراب زنانه «استارلایت» هم همان قبل انقلاب جمع شد و در سالهای پس از جنگ جایش را به «نوار و صفحهفروشی کهن» داد که تا چندسال پیش همچنان برپا بود اما حالا خبری از آن نیست. بسیار غریب است این سرنوشت که شباهت زیادی به محوشدن حضور سینمایی دارد که خوب بود مبدل به موزه و یادمانی میشد از خاطرات کسانی که دهشتناک و تلخ، جانشان را از دست دادند و سرنوشت شهری را تغییر دادند.
سر چهارراه برخورد میکنم به یکی از قدیمیهای بازار که اتفاقا مرا میشناسد. میگویم آمدهام جای خالی سینما رکس را ببینم. بیمقدمه شروع میکند به صحبت، آقای رهبر خدابیامرز که پدر همین شهید رهبر خودمان است، در گزارش روزنامه اطلاعات در آن روز گفته بود 728 بلیت فروخته شده و با درنظرگرفتن اینکه بسیاری از مردم، آنزمان با بچههایشان به سینما میآمدند و برایشان بلیت تهیه نمیکردند، ممکن نیست آمار کشتهها کمتر از 700نفر باشد، آمار را عوض کردهاند. تازه نام بعضی کارکنان سینما مثل سرایدار که تنها کفشهایش باقی مانده را هم باید به کشتهها اضافه کرد. گره در پیشانی پیرمرد میافتد، با حرارت حرف میزند و اصرار دارد که میخواستند با دروغ مردم را آرام کنند و حق بسیاری از خانوادههای داغدار ضایع شد!
شعلههای آبی بلند بودند، میگفتند این رنگ تنهاییست که در سینما میسوزند، در همان وقت روی صفحه سفید جادو سیدِ کیمیایی چاقوی دسته سفید زنجانی رابه شکم هروئین فروش میزد، تا زندگی که آتش گرفته بود را پس بگیرد. سینما که سوخت، گورستان شهر شاهد آدمهایی بود که مشاعرشان را از دست میدادند، مرد چهل سالهای که کنار گور دست جمعی خانوادهاش سکته کرد، و جانش از دست رفت، شیون زنی که وسط ناله و گریه میخندید و دو پسرش را صدا میزد، پدری که دنبال جنازه پسر و تازه عروسش ميگشت، زن باردار نه ماهه ای که میان تن سوختهاش ميشد فرزند نه ماهه اش را تشخیص داد، پدر و مادری که فرزندشان را در آغوش گرفته و سوخته بودند تا پیوندشان ابدی شود، آبادان نگران و پریشان از خوابی سنگین بلند شده بود و چنین هولناکی را باور نداشت بُهت شهر حتماً آنقدر از این واقعه سنگین بوده که پس از سی و چند سال همچنان آبادانیهای قدیم در لحظات تنهایی خود سعی میکنند از کابوس آن خلاص شوند.
*
گورستان خلوت است، صبح جمعه میان مزارها و سنگها دنبال آرامشی ميگردم برای آبادانی ها؛ آرامشی که جز با تجلیل و پاسداشت یاد شهدای سینما رکس بازنمیگردد
...............................
* این 2 یادداشت در شماره 1810 روزنامه شرق منتشر شده است.