روزنامه شهروند نوشت: یکی از پسرها گفته بود، احمد را بده ببرند. «کجاست که بچهها را میبرند؟» زن میپرسد. «کانون اصلاح و تربیت.» ادامه میدهد: «آره، گفت بگذار ببرند، به من چه. وقتی این کار را میکرد فکر اینجا بود؟ اما نمیشه، فردا برای بچه بد میشه. من خیلی ترسیدم از کانون. به هر کی داشتیم زنگ زدیم پول جور کنیم، فامیلهایمان در شیراز گفتند باشد دومیلیون تومان جور میکنیم، فردایش هرچه زنگ زدیم جواب ندادند. بعد یک نفر گفت اینها رد مرز شدن. پانزده نفر را از یک اتاق گرفته بودند. گفتم این نصیب ما چقدر بد بود.»
صورت زن اصلا به ٣٧سالگی نمیماند، استخوانی است و گوشه چشمها پایین افتاده انگار همیشه ناراحت. لبهایش ولی میخندند حتی وقتی قصه روزی را میگوید که از مدرسه احمد زنگ زدند، گفتند دعوا کرده و دندان همکلاسیاش را شکسته.
یا از آمدنشان به ایران، زندگی در گچسر، بیماری شوهرش، رفتن خواهرهایش از ایران. ته همه این قصهها یک خنده است که زود به چرک مینشیند. احمد باید دیه دندان شکسته همکلاسیاش را بدهد. پدر پارکینسون دارد و خانهنشین و برادر ١٨ساله، خسته است. پسرهای بزرگش، ١٨ و ١٦ساله، هیچکدام مدرسه نرفتند: «بهخاطر این زندگی. پسر بزرگم ١٠سالش بود که پدرش اینطوری شد، دیگر زندگیاش شد کار و کار سخت. باید کار کند خرج خانه را بدهد. به خاطر زندگی خیلی رنجیده. آن شب آنقدر گریه کردم که خدایا این پسر خودم اینطوری جواب میدهد چهکار کنم؟ دو سه روز خانه نیامد. بابایش را دنبالش فرستادم که معتاد نشود، بدبخت شویم.»
احمد کلاس ششم است. تازه از مدرسه آمده خانه، ناهار بخورد و برود سرکار. یکی از مغازههای بازار پارچه دروازهغار. مادر میخواهد بچهها را از مدرسه بیرون بیاورد، نشسته روی زمین. مرد، پدر خانواده، لرزان روی تنها مبل خانه نشسته است. حرف نمیزند، گوش میدهد و دستها و پاها بیقرارند و سخنگو. همان اوایلی که آمدند ایران بیماریاش بروز کرد. زن تمام این سالها در گچسر خیاطی کرد و پسرها کار کردند. یکی خرج دوا و درمان داد، یکی کرایه خانه و یکی خرج زندگی. شش بچه دارد. سه بچه آخر احمد و خواهر و برادرش میروند مدرسه: «گفتم این بچه را از مدرسه بیرون کنم دیگر بلایی سرمان نیاید. دیروز بچهها دویدند و پریدند. سر یکیشان خورد به معلمی که چندسال بود باردار نمیشد، بچه در شکمش مرده. قریب بود باز هم به دردسر بیفتیم.»
احمد دیروز چی شد تو مدرسه؟
من توی کلاس نشسته بودم. خانومه اومد گفت ایبابا تو که همون یه دیهرو نداری بدی، دومی هم افتاد گردنت. گفتم خانم، من نبودم. بعد خود زنه و همه بچهها گفتند کار احمد نبود، بچههای کلاس دیگه بودن.
دندان دوستت چی؟ اون چطور شکست؟
« پسره اول میخواست داداشم رو بزنه، بعد اومد دنبال من. رفتم بالای نیمکتها. هی میزد و هی من فرار میکردم، اومدم پایین، گردنمرو گرفت، خودم رو آزاد کردم، باز هم داشت دنبالم میدوید که پاش گیر کرد و خورد زمین. ناظم ما رو برد دفتر گفت زنگ بزنید مامانهاتون بیان. اون هم زنگ زد به باباش. باباش که اومد تا من رو دید به پسرش گفت این جوجه خیس تو رو زده؟ بعد گذاشتی زنده بمونه؟ پسره پیش باباش به من گفت من میخواستم تو رو بکشم، بعد ناظم بهش گفت ساکت شو. پیش مدیر گفت.»
احمد آرام حرف میزند، صدایش از فاصله چند سانتیمتری به سختی میآید.
میشه یکم بلندتر حرف بزنی؟
مادر ادامه میدهد: «من خانه بودم. صبح بود، آن یکی پسرم زنگ زد گفت بیا مدرسه. گفتم چه کار کرده. بابای پسره و خود پسر و پسر من هم بود. هوا سرد بود و زنگ تفریح گفته بودند بچهها بمانند توی کلاس. معلم نداشتند. پدر پسر گفت ٧-٦میلیون بیاور من رضایت میدهم، اگرنه شکایت میکنم. خدایا من ٧-٦ میلیون از کجا بیارم؟ خودم بدبختی دارم. گفت پس نداری باید کلانتری زنگ بزنیم. ناظم به پدر پسر گفت، بچهاند دیگه، شوخی میکردند. بچه شما هم شر است. چند بار هم بچهها را زده. میخواستیم بیرونش کنیم. بابای بچه گفت با این حرفها حل نمیشود، زنگ بزنید کلانتری و هرچی دلش خواست بهم گفت. خیلی اعصابش خرد بود.»
مدیر مدرسه چیزی نگفت؟
هیچی نگفت. میگفت پولو بیار بده تموم بشه بره. پسرت زده دیگه، باید پول بدی. به جای اینکه شر را بخوابانه، طرف اونرو میگرفت. ولی ناظم از ما طرفداری کرد. من هیچی نگفتم، گفتم پسرم تقصیرکاره، نمیشه که با همه درگیری کنی. یکسره میگفت ١٠میلیون بیار بده تموم بشه. گفتم از کجا بیارم. باباش که کار نمیکنه، هزارتا مشکل داریم. مدیر گفت: خانم ندارم ندارم چیه، پسرت زده داغون کرده. نداری، زنگ بزنم کلانتری. پسرم هم که آمد همینهارو گفت، گفت ١٠میلیون نداریم، این هم که تقصیری نداشته، اتفاق میخواسته که بِغَلته بهش. »
همه میروند بیمارستان، احمد میماند دفتر تا زنگ پایان مدرسه بخورد. به خانه رسیده و نرسیده، برادرش زنگ میزند که دوباره بیا مدرسه: «بعد گفتند بریم کلانتری. من و مامانم توی ماشین کلانتری نشستیم. داداشم پشتسر ما اومد. تو کلانتری خانم سروان یک کم دعوا کرد، گفت چرا این کارو کردی، میخوای بفرستمت افغانستان؟ گفتم من که نمیخواستم این کارو بکنم. اتفاق افتاد.»
احمد در کلانتری نترسید، ولی در دادگاه، قاضی که حرف از کانون زد، ترس به جانش افتاد: «با مامان و داداشم رفتیم دادگاه، بابای همکلاسیام هم اومد. بابام را هم یکی دو بار با مشکلات بردیم. قاضی میگفت میخوای دیهرو بدی؟ یا بندازمت کانون ٨-٧ ماه اونجا بخوابی بعد بفرستمت افغانستان؟ اون موقع وکیل نداشتیم.»
دفعه بعد با کمک یکی از موسسهها وکیل گرفتیم، با وکیل که رفتیم، قاضی هیچی نگفت. وکیل گفت قاضی چه آدم خوبی بود. گفتم شاید با ما اینطور میکرد چون افغانستانی هستیم. حقشه، کشورشه، ماییم که بدبخت و بیچارهایم. چه کنیم؟»
پدر پسر، وقتی پدر احمد را دید گفت دلم میسوزد اینطوری با این حال هی میکشانید و میاوریدش دادگاه ولی من هم تقصیر ندارم، دندان پسرم باید درست شود. پول ندارم.
سطح تاب آوری بچه ها را افزایش دهیم
اردیبهشت ١٣٩٤، طرح فرمان از سوی رهبر ابلاغ شد: «هیچ کودک افغانستانی، حتی مهاجرینی که به صورت غیرقانونی و بیمدرک در ایران حضور دارند، نباید از تحصیل بازبمانند و همه آنها باید در مدارس ایرانی ثبتنام شوند.» بسیاری از کودکان مهاجر افغانستانی که قبلا در مدارس خودگردان و کلاسهای آموزشی سازمانهای مردمنهاد آموزش میدیدند، بالاخره توانستند وارد مدارس دولتی شوند و کنار کودکان ایرانی، در یک کلاس یا یک نیمکت بنشینند. اما در همه مدارس و مناطق، اوضاع برای کودکان افغانستانی به این سادگی نبود. بعضی مدارس، کلاسهای کودکان افغانستانی را جدا کردند، آنها را در نیمکتهای جدا نشاندند و در دعواها و شیطنتهای کودکانه، کسی ازشان حمایت نکرد.
دُربیبی هر بار که به یاد میآورد پدر یکی از دانشآموزان ایرانی، پسرش را جلوی در خانه چطور کتک زد، بغض میکند. پنج بچه دارد، حدود چهل ساله است. بچههایش پاسپورت داشتند و مدرسه میرفتند اما بیشتر از سوم راهنمایی ادامه ندادند: «پسرم کلاس سوم ابتدایی است. توی مدرسه با بچهای دعوا کرد و پدر بچه خیلی عصبانی آمد دم خانه. شوهرم نبود. من برای اینکه آتشش بخوابد یکی زدم توی سر بچهام. او بچه را از دستم گرفت و آنقدر کتک زد که نفسش درنیامد.» گاهی مدارس هم در این ماجرا همدست والدین ایرانی میشوند و بچههای افغانستانی را با والدین ایرانی بچههای دیگر طرف میکنند. در یکی از مدرسههای صباشهر بین دو بچه دعوایی پیش آمد و پدر بچه ایرانی مقابل مدیر مدرسه بچه افغانستانی را کتک زد.
فریده هر روز صبح به پسر هشت سالهاش میگوید: «با بچههای ایرانی دعوا نکن. اگر بچه ایرانی حرفی بهت زد سرت را بینداز پایین و هیچی نگو. می خواهم جلوی اتفاق را بگیرم.»
در شهرری، با اینکه سالهاست مردم منطقه با حضور مهاجران افغانستان آشنا هستند و برخوردها کمتر است، باز هم برخوردهای سلیقهای حضور در مدرسه را برای کودکان مهاجر سخت میکند: «معلم، بچه من را میز آخر کلاس مینشاند، ١٠بار بهش گفتهام چشم بچه من ضعیف است، معلم توی چشمم نگاه کرد گفت شما خودتان اضافی هستید.»
فرحزاد یکی از مناطقی است که مهاجران افغانستانی در آن زیادند.
قنبرگل که در شهریار زندگی میکند میگوید بچهاش همیشه میخواهد کچل باشد، چون اگر شپش بیفتد نخستین اتهام گردن بچههای افغانستانی است: «تا کمی موها بلند میشود لج میکند که حتما میخواهد کوتاه کند و مدرسه نمیرود تا کوتاه نکند.» فقط قضیه موها نیست. در این مدارس هر اتفاقی که بیفتد مثلا چیزی بشکند.
اول بچههای افغانستانی متهم میشوند، دربیبی میگوید در مدرسه بچهها عینک پسری را شکسته بودند و مدیر مدرسه اصرار داشت چون بچه او در جمعی که دعوا کردهاند بوده، حتما او عینک را شکسته.
این اتفاقات در مناطقی که مدت طولانیتری به حضور مهاجران عادت کردهاند، کمتر پیش میآید. قاسم حسنی، عضو هیأت مدیره انجمن حمایت از کودکان کار می گوید در منطقه ١٢ موارد اینچنینی نشنیده است اما تأکید میکند که این اتفاقها زنگخطر هستند: «بخش مددکاری ما روی این مسائل نظارت دارد و مشکلات را رفع میکند اما خوب است که ما بدانیم چه کارهایی کنیم که بچهها در این ادغام آسیبی نبینند. ما بدون برنامه آمدیم گفتیم بچهها به مدرسه دولتی بروند که اقدام انساندوستانه و درستی بود اما امروز آموزشوپرورش باید پکیجهای تکمیلی برای این مسأله ارایه دهد. بچههایمان باید بپذیرند در مواجهه با کشور دیگر و کودک مهمان چگونه رفتار کنند و ما هم باید بدانیم وقتی کودک مهمان آسیب میبیند چه رفتاری داشته باشیم. این آموزشها را میشود در مدارس داد. متاسفانه هنوز در محیط مدرسه واژه افغانی مورد جدال است.»
حمید شاهمنصوری، رئیس آموزشوپرورش منطقه ١٢ میگوید برای مدیران و معلمان مدارس جلساتی گذاشته و برای آنها توضیح داده شده که بین بچهها تبعیضی قایل نشوند: «در این جلسات گفتهایم که بچهها باید شرایط یکسانی داشته باشند و شئون اخلاقی و انسانی رعایت شوند، تا به حال هم موردی در خلاف این ماجرا به ما گزارش نشده. بچههای ما هم با حس نوعدوستی که دارند از نظر آموزشی به بچههای مهاجر کمک میکنند. در یکی از مدارس دیدم که کنار هم نشستهاند و به لحاظ درسی به کودک مهاجر کمک میکنند.» ماجرای احمد نیز در همین منطقه اتفاق افتاده است. نبود دستورالعمل منسجم باعث میشود برخوردهای سلیقهای صورت بگیرد. در بعضی مدارس سال گذشته با وجود طرح فرمان، ثبتنام کودکان افغانستانی به سادگی صورت نمیگرفت. شاهمنصوری در اینباره میگوید: «شاید در مناطقی که این ماجراها اتفاق افتاده، نظارت کمرنگ بوده. گاهی هم کجسلیقگی مدیران مدرسه باعث تبعیض میشود که به دلیل ذهنیتهای منفی در جامعه به وجود میآید. در منطقه خودمان چنین مثالهایی ندیدم، حتی در بعضی مدارس تعداد این دانشآموزان از بقیه بیشتر است.»
بچههای افغانستانی در خیلی از مدارس گروه خودشان را میسازند و سعی میکنند از خودشان در مقابل ایرانیها مراقبت کنند. در قمصر بچهها اوایل تلاش کردند با ایرانیها همگروه شونداما در این گروهها تحقیر شدند و به گروههای افغانستانی جذب شدند. آنها حالا با هم بازی و در درسها به هم کمک میکنند و دوگانه بین ایرانی و افغانستانی برجستهتر میشود. در مناطقی که تعداد افغانستانیها کم است، همین امکان هم وجود ندارد و بچهها از بیپناهی در مدرسه آسیبهای زیادی میبینند. اما بچهها تقصیری ندارند، این رفتارهایی است که در جامعه میبینند و تکرار میکنند.
قاسم حسنی میگوید در کشورهایی که نگاه مدیریت اجتماعی قویتری دارند، نگاه به انسان درون جامعه خیلی مهم است: «یک منظر فرد مهمان است که باید با نرمرفتاری جامعه مقصد آشنا شود. از آن طرف نیاز است که شهروندان جامعه مقصد هم آموزش داده شوند. متاسفانه ما در هیچکدام از این دو حوزه کار نکردیم. دورهها و کارگاههایی برای انطباقپذیری فرهنگی برای مهاجران در نظر نمیگیریم، از آن طرف برای جامعه میزبان هم تمهیداتی نداریم که برای اینکه زیست بهتری با افراد مهمان داشته باشیم چه کارهایی را باید انجام دهیم.»
هاجر مدتی است که دیگر به مدرسه نمیرود، از وقتی که معلم مدرسه او را خنگ خطاب میکند: «ریاضی را خیلی دوست داشتم ولی معلم میگفت تو خنگی ریاضی یاد نمیگیری.» دوم راهنمایی بود که ترک تحصیل کرد.
شاهمنصوری میگوید همانطور که به لحاظ حقوقی شرایط برای تحصیل یکسان است، شرایط برای اعتراض نسبت به این موارد هم یکسان است: «از همان ابتدا که این طرح شروع شد قرار بود عدالت آموزشی رعایت شود و موارد اعتراض هم اگر پیش بیاید بهطور یکسان بررسی میشود.»
زهرا دیگر درباره روزی که او را به خاطر افغانستانی بودن به اردو نبردند و یکی دیگر از همکلاسیهایش را شاگرد اول معرفی کردند حرف نمیزند. اما مادرش اینروزها را از یاد نمیبرد. مادرها شکایتهای بچهها را گوش میکنند اما بیشترشان نمیتوانند اعتراضی کنند. زنهایی که صداهای خودشان از حدی بالاتر نمیآید و خودشان در این فضا فرودست هستند. آنها نمیتواند ارتباط مستقیمی با مدیر و بقیه مسئولان مدارس بگیرند و این چرخه خشونت تمام نمیشود.
فاطمه اشرفی که سالهاست در زمینه سوادآموزی کودکان مهاجر فعالیت میکند، میگوید حضور بچهها در مدارس دولتی مسأله تازهای نیست ولی قصورهایی هم صورت میگیرد که باید اصلاح شود: «انتظار داریم در نظام آموزشی با توجه به تفاوتهای قومی، زبانی و ملی که کموبیش وجود دارد، برنامههایی تهیه و اجرا شود که سطح تابآوری بچهها را در مدارس اعم از مهاجر ایرانی یا خارجی افزایش دهد. این موارد در بسیاری از مدارس فقط مربوط به مهاجر خارجی نیست و پایینبودن سطح تحمل اجتماعی حتی نسبت به بچههایی که لهجه دارند و از شهرهای خودمان مهاجرت کردند هم هست. آنها مدتها قبل از اینکه ادغام شوند، در محیط اجتماعی ایزوله هستند و این نگرانکننده است. برنامههای تربیتی و اجتماعی مشخصی نداریم برای اینکه در تعاملات اجتماعی یا مهارتهای ارتباطی بتوانیم این بچهها را به هم نزدیک و روح و فضای ارتباط انسانی ایجاد کنیم. این مشکلی جدی است و پیامدهایش را در خشونتهای اجتماعی و بیگانهستیزی در جامعه میبینیم.»
احمد باید ١٢ میلیون دیه بدهد
احمد میخواهد برای ناهارش نیمرو درست کند و بعد برود سرکار، میگوید همکلاسیهایش خوبند. برادر بزرگ فروشنده فروشگاه لوازم خانگی است. ماهی ٨٠٠هزار تومان حقوق میگیرد. ٤٥٠هزار تومان سهم صاحبخانه است. پسر دوم هم در چمدانسازی کار میکند، یک هفته کار هست و یک هفته نیست. مادر احمد میگوید بچه من نباید درگیر میشد، فقط باید به مدیر میگفت. میترسد از سال دیگر که احمد میرود به مدرسهای که «پسرهای بزرگ بزرگ» دارد. سه تا مدرسهای دارم. بزرگترها میگویند: ما جوانیم، تا کی کار کنیم و خرج خانه را بدهیم و به برادر و خواهرمان برسیم. به خدا خسته شدیم. تا هفت هشت ماه قبل، خودش هم کار میکرد، کیسهدوزی. حالا دیگر کار نیست. ٤میلیون از پول پیش خانه قرض است: «کمکم از پول خرجی که بچهها میآورند صد تومن، دویست تومن کنار میگذارم به قرضهایم میدهم.»
چند سالگی ازدواج کردی؟
«چه میدانم. افغانیها زود شوهر میدهند. شاید ١٤سال. شوهرم فامیل مادرم است. آن وقت که ازدواج کردیم سیمانکاری میکرد. من راضی نبودم بیاییم ایران. شوهرم گفت ما که افغانستان کسی را نداریم. خودش فامیل نداشت. فامیلهای من هم ایران بودند. اینجا که رسیدیم مریض شد. گفتم باشد، تو که تا حالا استراحت نکردی، اینجا بخواب.» میخندد. از همان خندهها.
احمد هر دقیقه از وضعیتش میپرسد: چی شد؟ چه گفتند. مادر میگوید: «آن روز که میخواست برود کلانتری، مدیر مدرسه و سربازها گفتند برو تا بچهات سکته نکند، بعد گفتند سند بیاورید، اگرنه پسرت میرود کانون. گفتم بعد از خدا چیزی نداریم اینجا. یک گذرنامه داریم تمام. گفتم ملامت سلامت مشخص نیست، معلوم نیست کی گناهکار و کی بیگناه است. الان میگویند تقصیرکار کلا پسر من است. ملامت این شد که دندانش شکست، گفتم اگر دندان از بچه من میشکست چی؟ پدرش گفت خدا را شکر کنید که فقط دندانش شکست، اگر طوری میشد هفت پشتت هم اگر زنده میشد نمیتوانست رضایت بگیرد. گفتم آره دیگه، زخم است که مشخص میشود. اول گفتند ١٢میلیون باید بدهی. گفتم اگر داشته باشم میدهم اگر نداشته باشم، احمد را باید بدهم دیگر.» دوباره میخندد.
برادر بزرگتر، کوچکتر از سنوسالش به نظرمی رسد. اینروزها دیگر با کسی حرف نمیزند. روزی که این اتفاق افتاد احمد را کتک زد. گفت رفتهای مدرسه که ادب یاد بگیری، سلامعلیک کنی، احترام بگذاری نه اینکه دندان بشکنی. مادر چیزی نگفت: کوچکترها پررو میشوند. احمد گفت بروید بپرسید تقصیر من نبوده.
در خانهشان همه ساکتاند. هاجر، آخرین بچه خانواده با پیراهنی که تازه مادر برایش دوخته راه میرود و میآید و دفترهایش را ورق میزند. یک برگه جدا میکند. مادر تشر میزند که چرا پاره کردی؟ هاجر میگوید تولد معلمشان است و میخواهد برایش نامه بنویسد.
پرونده احمد درحال رسیدگیهای اولیه است، سلمان رئوفیپور، وکیل احمد میگوید: «چون زیر پانزده سال است در دادگاه رسیدگی میشود. اول شاکی در کلانتری شکایت کرد، بعد به پزشکی قانونی ارجاع داده شد و برای طرف ایشان جلسه تشکیل داده و معاینه کردند و مقدار دیه مشخص شد و یک جلسه تحقیقات مقدماتی هم داشتند که رفتیم و تا الان هم زمان را بر این گذاشتیم که توافق کنیم. پزشکی قانونی حدود ١٢میلیون دیه معین کرده است.» شاکی احمد در بهترین حالت با پنجمیلیون دیه راضی میشود: «اول ٨-٧میلیون بوده. کلی صحبت کردیم و بر ما منت گذاشتند تا راضی شوند. یک دندان ایشان سیاه شده و یکی هم شکسته است.» رئوفیپور میگوید اگر این دیه پرداخت نشود، احمد باید به کانون برود.
ناظم مدرسه احمد میگوید بیمه دانش آموزی حداقل قسمتی از پول را میدهد اما نه حالا: «باید بروند درمانگاه هزینه را حساب و همه فاکتورها را جمع کنند، یک روز بیاورند و ما نامه بزنیم رویش ببرند بیمه پول را بگیرند. نمیدانم چقدرش را میدهند.» او همان ناظمی است که وقتی پدر شاکی به مدرسه آمد، او را آرام کرد تا احمد را کتک نزند: «البته هر کسی باشد ناراحت میشود، دو دندان جلوی بچه شکسته و زیباییاش است. من سعی کردم اتفاق بدی نیفتد.»
مادر احمد می گوید:«از وقتی این بدبختی به خانه ما افتاده، انگار خانه عزادار است.» بچهها شبها که از کار برمیگردند، هر کدام کمی غذا میخورند و میخوابند: «هر طرف را که نگاه میکنم کسی نیست که قرض بگیرم.