همه خوابیدهاند، جز «فرشته»؛ بچه مومشکی، چشممشکی و گندمگونِ خانه که یک سمت صورتش به سقف است و آن یکی روی نازبالش آبی. «فرشته»، نخستین نوزادِ پاکِ خانه است؛ بیاعتیاد، بیخماری، بینشئگی. نوزاد دو ماههای که حالا هوای اتاق آبی را نفس میکشد؛ آبی، همرنگ دیوار، همرنگ موکت و روبالشیهای خانه. خانه، مرکز اقامتی زنان و مادران معتاد است.
فقط صدای نفسهایشان است که میآید از زیر پتوهای رنگی، در اتاق بچه؛ اتاقی کوچک و جمع و جور که گوشه سالن بزرگ است، کمی آن طرفتر از تختهای فلزی دوطبقه، تختهایی با ملافههای آبی و روبالشیهای لیمویی، چند متر دورتر از تردمیل و کتابخانه. مادر که تکان میخورد، لرزشی تمام تنش را میگیرد، تن نحیف و ترد و نازک «فرشته»؛ چشمها را میدوزد به سقف، به چراغی که روشن میشود و به مادری که حالا بیدار شده و نگاهش میکند: «از وقتی به دنیا آمده نه پدرش به او سر زده و نه پدر و مادرم. هیچکس نمیخواهدش.»
تو را چی؟
من را هم نمیخواهند.
اشک، چشمهای قهوهایاش را برق میاندازد. صورتش، چشمهایش، لبهایش، صدایش، غم دارد، میلرزد: «خدا بزرگه.»
چهارماه پیش که خاطره را با آن شکم بالا آمده و صورت کبود و دست و پاهای پف کرده و اعتیاد شدیدش به هروئین، به ساختمان آجر سهسانتی سفید و سهطبقه آوردند، فکرش را هم نمیکردند که دو ماه بعدش، صدای گریههای نوزادی، طبقه دوم ساختمان را پُر کند. فرشته به دنیا آمد، فرشته که حالا به قول مادرش «بیشتر شبیه پدرش است.»
بچه «خاطره» تا هفتماهگی تکان نخورده بود. اگر هم خورده بود، مادرش نفهمیده بود، بس که نشئه بود، بس که مرفین زده بود.
«خاطره» باردار که شد، پدرش در را باز کرد و از خانه انداختش بیرون: «پدرم گفت بچه را بنداز. میخواهی، مصرفت را ادامه بده اما بچه را بنداز.» خاطره فقط ٢٧ سالش بود که یک روز فهمید حالت تهوع دارد، فهمید جنینی دارد، آن موقع به قول خودش دوا میکشید، برده بودندش کمپ برای ترک اعتیاد. از همان جا هم فهمید باردار است و به خانوادهاش گفت: «نمیدانستم باردارم، مرفین عادت ماهانه را عقب میاندازد، چند ماه گذشته بود که فهمیدم باردارم، بچه را میخواستم. قبول نکردم بچه را بندازم. پدرم هم من را انداخت بیرون.» اینجا دیگر صدایش شروع میکند به لرزیدن، استخوان روی گلویش بالا و پایین میرود، این بغضش بود که فرو میداد.
خاطرۀ باردار، هفتماه در خیابان زندگی کرد. از همان ماه اول بارداری مصرفش را شروع کرد: «چون توی خیابان بودم نمیتوانستم مصرف نکنم، هفتماه مرفین میزدم تا بتوانم بخوابم و اذیت نشوم، توی یکی از پارکهای شوش و دروازه غار میخوابیدم با دوست مردی که پدر بچهام است.» پدر «فرشته» خودش هم معتاد بود. حالا کجاست؟ «خانهاش. دنبال زنی دیگر.» صدایش درنمیآید.
«خاطره» درد زایمان نداشت. ٩ ماهش که تمام شد، بدون علایم زایمان، او را بردند بیمارستان رسول اکرم سزارین کرد و «فرشته» شد نخستین نوزاد مرکز که پاک به دنیا میآید. حالا دو ماه است که بین بچهها، دست به دست میشود، سر از اتاق خواب زنان با تختهای دوطبقه فلزی درمیآورد، از آشپزخانه، از کاناپه کرمقهوهای جلوی تلویزیون و سالن پذیرایی که جلویش پر از سیدی فیلمهای ایرانی است؛ راننده تاکسی، فروشنده، من، مرگ ماهی، سوپراستار.
«فرشته» ناله ضعیفی میکند، چشمهایش از دیدن آدمهای جدید، از صدای شاتر دوربین عکاسی، میچرخد و هراس دارد: «نمیدانم اگر این بچه نبود، چه بلایی سر خودم میآمد، حالا به خاطر این بچه، مجبورم پاک زندگی کنم، پاک بمانم.» خاطره اینها را دنبال حرفهای قبلیاش میاندازد.
«خاطره» میخواهد به اسم خودش برای فرشته شناسنامه بگیرد: «نمیدانم تا کی اینجام.» صدای مددیار میآید: «تا هر وقت که جای بهتری برایش پیدا شود، اینجا میماند.» آزاده اسمیزاده اینها را میگوید. مدیر واحد زنان جمعیت تولد دوباره، جمعیتی که این مرکز را راهاندازی کرده است. «خاطره» از ماه هفتم بارداریاش که به این مرکز منتقل شد، مصرفش را متوقف کرد و از آن موقع، فقط متادون میخورد.
«شکوفه » هنوز خواب است، صدای ما هم بیدارش نکرد. سرش را تکان میدهد و میرود روی سمت دیگر صورتش میخوابد: «بیرون میروی چراغ را هم خاموش کن.» خاطره این را میگوید و میخزد زیر پتو، دخترش را هم میبرد. کلید برق را میزنم.
طبقه اول، بخش درمان
سمت چپ در ورودی، دومین تخت با ملافه آبی و بالش صورتی، جای «هنگامه» است که ساعت دو، یک ربع کم سرش شلوغ است. تندتند جورابهای مشکی را پا میکند، شلوار را میکشد بالا و به شکمش که میرسد، به زور دکمه را میبندد. او هشتماهه باردار است: «شوهرم آمده دنبالم.» سایه سیاه همسر و پسرش را از پشت پنجره نشان میدهد: «میروم برای ویزیت دکتر.» و جواب زن تخت کناریش را میدهد: «دو سه روز دیگر برمیگردم.» خرت و پرتهایش روی تخت ولو شده، یکییکی میاندازدشان داخل کیف، مثل شیشه دودیرنگ: «این متادونه، ٤ سیسی برای مصرف دو روزهام. این هم مثل قرص آهن و ویتامین برایم واجب است، مثل خاطره که زایمان کرده، باید فعلا مصرف داشته باشم، دکتر گفته تا یکسال بعد از زایمان باید بخورم. اگر نخورم، حالم بد میشود، برای بچهام هم ضرر دارد.»
سهمش از متادون روزی دو سیسی است، قرار است دو روز دیگر برگردد، به همان اندازه به او سهمیه میدهند: «اگر بیشتر بماند، برایش متادون میفرستیم. با تاکسی.» این را پرستار بخش درمان مرکز اقامتی مدل طبی زنان و مادران معتاد میگوید. بخشی که در طبقه اول ساختمان سفید است، با پنج تخت فلزی که یکی از آنها در اتاق مخصوص است؛ اتاقی که به گفته خانم اسمیزاده، برای آنهایی است که در دوره درمان اعتیاد، نیاز به آرامش و استراحت بیشتری دارند. هنگامه ٣٥سال بیشتر ندارد. سه ماه پیش، وقتی سومین بچهاش را ٥ ماهه باردار بود، به این مرکز آمد، خودش آمد: «به من گفتند دختر است، من بچه نمیخواستم، دو تا پسر ١٧ و ١٥ ساله دارم، ماه پنجم تازه فهمیدم که باردارم، شیشه مصرف میکردم، مصرفم بالا بود، یک روز رفتم دکتر که به من گفت قیافهات به حاملهها میخورد، برایم آزمایش نوشت، دیدم ای بابا، ٥ ماه است که باردارم. نمیخواستم. همان روز بود که بچه اولین تکان را خورد و همان روز هم به مرکز آمدم.»
در آن پنج ماه حالت باردارها را نداشتی؟ سرگیجه، حالت تهوع؟
چرا داشتم، ولی فکر میکردم مال مواد است. همهاش فحش میدادم به موادفروشها که جنس خراب میاندازند به ما، نگو حامله بودم.
شبیه ٣٥ سالهها نیست، شیشه کار خودش را کرده: «شیشه عادت ماهانه را به هم میریزد. همین هم شد تا نفهمم که حاملهام، تا آن موقع هم سخت مصرف میکردم، شیشه و هرویین. روزی یک گرم دوا و یک گرم شیشه. ١٣، ١٢ سالی میشود.» میپرسم همسرت هم میکشید؟ « نه او ٦سال است گذاشته کنار، متادون میخورد.» این را میگوید و میرود سمت پنجره تا به پسر و همسرش بگوید کمی دیر میکند، منتظرش بمانند: «سه روز است وارد ٩ ماهم شدهام، خوب است که دختر است.» همه میان حرفهایش میپرند، مهدیه و آزاده و شراره؛ شراره با آن موهای فرفری روشن که سیگاری دستش است. پرستار به او تذکر میدهد: «اینجا نه.» میداند که آن موقع، آن ساعت، وقت سیگار نیست. باید منتظر بماند. هنگامه مرکز را دوست دارد: «بهخدا میروم خانه دلم برای اینجا تنگ میشود، اوایل که برای درمان آمده بودم، آنقدر بیاعصاب و بداخلاق بودم که هر کس دیگری بود مرا میانداخت بیرون اما با من خوب تا کردند.»
هنگامه، دیگر وسایلش را جمع کرده، سریع جواب میدهد: «نمیدانم چه اسمی رویش بذارم، فرشته که داریم، قبلا باران هم داشتیم، نمیدانم، شاید نگین.» این را میگوید، چادرش را سرش میکند و میرود سمت در. قرار است بیمارستان اکبرآبادی مولوی زایمان کند، جایی که مرکز به او معرفی کرده، هزینهها را هم خودشان میدهند. از دور برایم دست تکان میدهد: «تو رو خدا برایم دعا کن.» ستاره داد میزند: «پاک برگردیها!» و با آن قد بلندش گوشه اتاق یک لنگه پا میایستد. او کلیددار مرکز است، هر کس در میزند، اوست که میرود پشت در، قفلش را باز میکند و میهمان را، تازهواردهای مرکز را میبرد داخل: «دخترم یکسال و هشتماهه است، بردنش شیرخوارگاه. بهزیستی میگوید صلاحیت نگهداشتنش را ندارم.» ستاره ٢٥ ساله است، با این سن کم، دندان در دهانش نیست، ٦ماهی میشود که پاک شده، از طریق همین مرکز هم برای تنها دخترش شناسنامه گرفته.
زمین طبقه اول، سفید است، مثل دیوار، مثل روپوش پرستار بخش و مثل صورت «کبری». زن ٤١ سالهای که نای بلند شدن از تختش را ندارد، پتوی بنفش را دورش پیچیده، سرش باز است و تیشرت آستینکوتاه تیرهای تنش است، همرنگ موهایش: «تریاک و حشیش و این آخرها هم کراک میکشیدم، ٢٠، ١٩ سالی میشود، دو سال است که لغزش میکنم، آمدم اینجا برای ترک.» کبری دو پسر از همسر اولش دارد، یکی ١٩ ساله، آن یکی ٢٣ ساله: «بچههام پیش شوهر دومم هستند.» یک ماه بیشتر است که اینجاست، بیشتر از «پگاه»؛ پگاه چشمانش دانه زیتون است، لبهایش حبه قند؛ اهل یکی از محلههای شمال شهر است و با مادر معماری که دارد، خودش را یک سر و گردن بالاتر از بقیه میداند: «١٤، ١٣ روزی میشود که اینجام، از ١١سال پیش شیشهکشیدن را شروع کردم، با دوست پسرم، با هم شروع کردیم، حالا هم با هم در حال ترکیم.» پگاه سابقه ٥ ماه بستری در بیمارستان روزبه را هم دارد، میگوید روزی ٣٥، ٣٠ تا قرص اعصاب میخورده. او را کمپ چیتگر به اینجا، به مرکز، معرفی کردهاند، چهار زانو روی تختش نشسته و منتظر است دوره درمانش تمام شود تا برود در خانهای که مادرش وعده داده در نزدیکی مرکز برایش کرایه کند: «دیپلم گرافیک دارم، آرایشگری میکردم، خودم خواستم معتاد بشم، حالا هم خودم آمدم.»
موهایش را مدل آفریقایی بافته: «دوستم ١١ روز است که پاکه.» دوستش آن روز آمده بود پشت پنجره تا ببیندش، برایش دست تکان داده بود و از آن دور، چند کلمهای حرف زده بودند. دستی به موهایش میکشد و نگاهی به «نازنین» میاندازد، به نازنینی که لبهایش قرمز تند است و بیحال، خیلی بیحال حرف میزند: « امروز دومین روزی است که اینجام، دیشب خیلی بهم سخت گذشته، پا درد شدیدی داشتم، قلبم درد گرفت.» نازنین ١٩ ساله است، فقط دو ماه اعتیاد داشته اما همان دو ماه را هم سنگین کشیده: «من دوا میکشیدم روی کفی ضخیم با فندک اتمی. خانه که بودم دو سه تا فرش سوزاندم.» صدای کبری بلند میشود: «یکهو بگو ادیسون بودم.» صدای خندهشان بلند میشود. دوست نازنین، همان که با او دوا میکشید حالا، بهخاطر ٦٠ سانت شیشه زندان است؛ دو سال زندان دارد با ١٨٠ ضربه شلاق.
اینجا برایت خوب است؟
خیلی، از خانه خودمان بهتر. مثل هتل است. دلتنگ خانه میشوم اما همین که یک دکتر بالای سرمان است، خوب است. اینجا همدردمان زیاد است، پایم که درد میکند، آن یکی هم پایش درد میکند.
این جواب «عاطفه» هم هست، کسی که با چشم اشارهای به زن کنار پنجره میکند: «او را میبینی، او همه کارهمان است، همدردمان، بهیارمان.» شبنم نگاهی میکند با مهر. خودش هم اعتیاد داشت، حالا مددکار شده، دو سه روز اینجاست، دو سه روز خانه خودش: «٥ سال است پاکم. در همین موسسه تولد دوباره پاک شدم.» او مراقبشان است و از پایین رفتن سن زنان معتاد حرف میزند: «الان مواردی مراجعه میکنند که ١٥ و ١٨ ساله هستند.»
سارا اسمیزاده، مدیر واحد زنان جمعیت تولد دوباره همهجا همراهمان است: «اینجا بخش درمان است، روند درمان هم در تعامل میان فرد معتاد و پزشک طی میشود، اگر بخواهند سمزدایی میشوند اگر نه، درمان نگهدارنده به آنها میدهند. اینجا برای زنان مصرفکننده است. هدف این است که زنان معتاد، در شرایط کمخطر به وضع پایدار برسند، بچهها چند هفته روی نگهدارنده میمانند، بعد آنها را برای دریافت متادون به کلینیکها معرفی میکنیم. اینجا فقط مخصوص زنان معتاد به مواد مخدر نیست، معتادان به الکل هم میتوانند بیایند اما مراجعهکنندگان ما مصرف همزمان مواد و الکل دارند.»
طبقه دوم خانه است
از ١٥، ١٠ پله بالاتر، صداهاي بلندتر میآید، چند زن جوان مشغول معاشرتند، هر کس به یک طرف میرود، یکی سیدیهای جلوی تلویزیون را مرتب میکند، آن یکی چای میآورد، دو سه نفر روی کاناپههای کرمقهوهای ولو شدهاند: «کمپهای دیگر دخمهاند، اینجا با همهشان فرق میکند، نگاه کن.» پنجره را باز میکند، شاخههای درخت میهمان ناخوانده میشوند: «اینجا پنجره را که باز میکنی درخت است، خیابان است، مغازه و ماشین و آدم. پشت این پنجرهها زندگی است. اما در و دیوار خیلی از کمپها کاهگلی است، شبها از کمپ صدای سگ و شغال میآید، اینجا درخت سخنگو ندارد.»
اشارهاش به درختی است که در بعضی از کمپها، معتادان را به آن میبندند تا آرام شوند: «به ما میگفتند هر وقت این درخت حرف زد، طناب دورت را باز میکنیم.» اینها حرفهای شیرین شراره است، همان شراره مو آتشی: «میدانی چیه؟ ما اینجا آدم عقدهای نداریم، از همان اول که آمدم اینجا گفتم از در بسته میترسم، باید هر چند روز یک بار برم دور بزنم، بعد که خودم یادم رفته بود به من گفتند برو بیرون دورت را بزن و برگرد.» شراره زیباست، چشمهایش عسلی است، لبهایش همرنگ لبهای نازنین است، شالی دور سرش بسته و لباسهای خانه تنش است، از همان گلدار راحتیها: «مدیر اینجا تخصص دارد، روانشناسش با ما مثل دخترانش رفتار میکند.» ١٦ روز از پاکی شراره ٢٩ ساله میگذرد.
آنها صبحشان را با صبحانهای که عاطفه برایشان درست میکند، شروع میکنند، ظرفها را میشویند، جارو میزنند، بچه خاطره را میگیرند، ظهرشان با کلاسهای هفتگی پر میشود، با کلاسهای ماتریک و مهارتهای زندگی، عصرشان با فیلمهای ایرانی: «دیشب تسویهحسابو دیدیم.» مریم از آن طرف به میان حرفش میآید: «امشب فروشنده را میبینیم.» مریم دختر قشنگی است؛ این موقع از سال که میشود، به قول خودشان لغزش میکند، زمستان، هوس مواد را در سرش زنده میکند: «تا حالا چندبار ترک کردم اما زمستان که میشود، دوباره میروم سمتش. بیشترین زمانی که مصرف نداشتم، هفت ماه بود، امسال میخواهم رکورد بزنم.»
چرا زمستانها؟
دقیقا نمیدانم، اما شنیدم که پاییز و زمستان ویتامین دی بدن کم میشود، خورشید کم است، افسردگی میآورد، برای آدمهایی مثل ما هوس کشیدن مواد مخدر میآورد.
«نیره» از آن طرف ادامه میدهد: «هر کس با یک چیزی برای مصرف مواد برانگیخته میشود، یکی مثل مریم با زمستان و شهرش، یکی مثل شراره با پدرش، یکی مثل خودم با هوای بارانی.»
«مریم» همسر و دختر ٥ سالهاش را اصفهان گذاشته و آمده تهران، آمده مرکز اقامتی مدل درمانی تا روی پاکیاش بماند؛ حساب روزهای پاکیاش را دقیق دارد: «هفت ماه و هفت روز.» او قدیمیترین زن این مرکز است. مرکز اقامتی حالا با تولد «فرشته»، صدای سومین کودک را میشنود؛ «علی» و «حامد» قبل از «فرشته»، اینجا بودهاند، صدای کودکیشان را «مریم» خوب به یاد دارد.