به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ - ۲۲:۳۶
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۰/۱۵ ساعت ۱۵:۰۰
کد مطلب : ۱۴۱۶۲۴
روزگار اینجا بر مردمانشان سخت می‌گذرد

سرپل ذهاب؛ سر پل آرزوها

گروه جامعه: هوا رو به تاریکی می‌رود؛ کمی آنطرف‌تر از سایت مسکن مهر سرپل ذهاب که ستون‌هایش هنوز پابرجاست ولی دیوارهایش همه فروریخته‌اند، مدرسه‌ای دو طبقه با نمای آجر سه سانتی خودنمایی می‌کند؛ ترک‌های عمیق روی دیوارها یادگار زلزله 50 روز پیش همچون زخمی بر دل مدرسه مانده است.
هوا رو به تاریکی می‌رود؛ کمی آنطرف‌تر از سایت مسکن مهر سرپل ذهاب که ستون‌هایش هنوز پابرجاست ولی دیوارهایش همه فروریخته‌اند، مدرسه‌ای دو طبقه با نمای آجر سه سانتی خودنمایی می‌کند؛ ترک‌های عمیق روی دیوارها یادگار زلزله 50 روز پیش همچون زخمی بر دل مدرسه مانده است.به گزارش ایسنا، از روی دیوار حیاط که حالا فروریخته عبور می‌کنم، پایم را روی نیمکتی فلزی می‌گذارم و پایین می‌پرم. چند خانواده داخل حیاط چادر زده‌اند، کمی آنطرف در آبخوری چند مرد با لباس محلی در حال وضو  گرفتن‌ هستن؛ لباس‌ها و پتوهای خیس روی نرده‌های سکوی جلوی ساختمان جاخوش کرده‌اند و دو پسر در حال دویدن و بازی در حیاط مدرسه‌اند. مدرسه‌ای که متعلق به دانش آموزان استثنایی است.هر کجا می‌روم چند نفر دورم جمع می‌شوند و سوال می‌کنند «قرار است کمکی برسد؟ کمکی با خودت آورده‌ای؟».مردم از وضعیت نامطلوب بهداشتی و سختی‌های زندگی در چادر می‌گویند؛ چند خانواده‌ای که مشخص است پرجمعیت‌اند، با گونی و چوب به مساحت چادر خود اضافه کرده‌اند. چهره زن‌ها از سرما سخت و تیره شده و از ظاهر بچه‌ها مشخص است روزهاست که نتواسته‌اند حمام بروند.

هرکس چیزی می‌گوید، دور و برم شلوغ شده؛ یکی ادعا می‌کند کنسروهایی که هلال احمر در اختیارشان گذاشته تاریخ مصرف گذشته بوده و دیگری می‌گوید «اینجا هرکس آشنا داشته دو تا دوتا کانکس گرفته»،؛ یکی روماتیسم شدید دارد و نمی‌تواند دارو بخرد؛ خانم معلمی از بی توجهی آموزش و پرورش گلایه دارد و می‌گوید که «کسی از ما سراغی نمی‌گیرد، شان ما حفظ نمی‌شود، تعدادی لباس کهنه در اداره ریخته‌اند تا برویم سوا کنیم، ما کهنه پوش نیستیم. آن اوایل کمک ها که می‌آمد هرکس زرنگتر بود و زورش بیشتر بود می‌رفت جلو و می‌گرفت اما ما خجالت می‌کشیم. پسرم از وحشت زلزله شب‌ها چند بار از خواب می‌پرد و جیغ می‌زند و خودم چند بار خواسته‌ام خودکشی کنم، بغضی به گلویم چسبیده و رهایم نمی‌کند.»دیگری می‌گوید: «وضعیت سرویس‌های بهداشتی خوب نیست و بچه‌های ما مریض شده‌اند». دیگری گلایه می‌کند که «شوهرم بیکار شده و هیچ درآمدی نداریم. به ما که مستاجریم کانکس نمی‌دهند. دولت اینجا نیست و اگر کمک های مردمی نبود نمی‌دانیم حالا چه وضعی داشتیم، بچه های ما دچار سوء تغذیه شده اند و خودمان نگرانیم مبتلا به عفونت شویم، یا باید به در خانه‌هایی که سالم‌اند برویم و از سرویس بهداشتی‌شان استفاده کنیم و یا توی صف بمانیم ».سرم از شنیدن انبوده مشکلات مردم سرپل ذهاب باد کرده و همان بغضی که به گلوی خانم معلم چسبیده بود مرا هم رها نمی‌کند، فقط همدردی می‌کنم. چند نفری شماره تلفن می‌دهند و برخی می‌خواهند دستم را بگیرند تا به چادر شان ببرند. زنی با ابروهای کمان و چهره‌ای غمزده اصرار می‌کند به چادرش بروم ، می‌گوید: « خانم بخدا نمی‌خواهم اذیت کنم، اذیت کن نیستم، کمک می‌خواهم، پسر معلول دارم که حال و اوضاعش خوب نیست».

دختر بچه‌ای که عینک ته استکانی به چشم دارد، روسری کرم رنگش را دور گردنش گره زده و کاپشن قرمزی به تن دارد  آنطرف تر از جمعیت دست به کمر زده و به ساختمان مدرسه‌اش خیره شده، توجهم را جلب می‌کند، به سمتش می‌روم و صدایش می‌کنم، برمی‌گردد و می‌گوید من؟ اسمم "سپیده" است خاله. اول می‌گوید: «خوشحالم مدرسه‌ام تعطیل شده» اما بعد به فکر فرو می‌رود، حرفش را پس می‌گیرد و می‌گوید که از تعطیل شدن مدرسه خوشحال نشده است.سپیده دستم را می‌گیرد تا مرا ببرد و دوستانش را نشانم بدهد. پشت سر هم اسم دوستانش را تکرار می‌کند و می‌گوید دلش می‌خواهد مدرسه اش دوباره ساخته شود تا بتواند به مدرسه برگردد. وقتی می‌گوید دو نفر از دوستانم و ناظم مدرسه ام در زلزله مرده‌اند، اشک توی چشمهای ریز و براقش جمع می‌شود. او دلش برای ترک‌های دیوار مدرسه‌اش می‌سوزد.

دلش خوراکی و اسباب بازی و دفتر می‌خواهد و هر چند جمله‌ای که می‌گوید بی هوا می‌آید سمتم و دستانش را دور کمرم حلقه می‌کند و می‌گوید «خاله نرو اینجا بمون».مردم سرپل ذهاب خسته‌ شده‌اند؛ روزگار برای آنها سخت می‌گذرد اما هنوز امیدوارند و زندگی برایشان تمام نشده است. آوار برداری در بسیاری مناطق شروع شده، مدارس باز شده‌اند هرچند برخی از آنها سه شیفته‌اند و برخی در کانکس و چادر. همه آنها قدردان کمک‌های مردمی‌اند و با این حال آرزویشان این است که فراموش نشوند.