کار هر شب زن این است که از پلههای خانه پایین بیاید، در را باز کند، بعد با صدایی خشن و دور از صدای معمول یک زن فریاد بزند که از اینجا بروید. کار هر شب زن این است که از پلههای خانه پایین بیاید، در را باز کند و یک صحنه تکراری را جلوی چشمانش ببیند، برشی از زندگی آدمهای خمیده؛ زنان و مردانی که در سیاهی کوچههای تنگ و تاریک در هم میلولند، بین دود و بوی نامطبوع، درست در کنار دیوارهایی که هرچند وقت یکبار رنگ میشوند، اما باز هم سیاه است، دیوارهایی با ردپایی از آتشهای کوچکی که تابستان و زمستان ندارد، هرشب روشن میشود تا عدهای را دور خود جمع کند.
زن هر شب از پلههای خانه پایین میآید تا از حریم خانهاش دفاع کند، تا پسر نوجوانش را در برابر صحنههایی محافظت کند که در مسیر مدرسهاش نیز تکرار میشود، از بوی نامطبوعی که به خانهاش سرک میکشد، از صدای مرد و زنهایی که با کلمات رکیک در هم میلولند و دود هر چند دقیقه صورت تکیده آنها را محو میکند، از آستینهایی که به امید پیدا کردن یک رگ سالم که وجود ندارد، بالا زده میشود که جای سالمی نیست و به همین خاطر نفر دوم به گلو به جایی زیر گوشها هجوم میبرد تا سوزش سرنگ درست زیر گلو، جایی نزدیک به گوشها تکرار شود؛ درست مثل صحنهای که زن هر شب در مقابل خانهاش میبیند؛ زن هر شب از پلهها پایین میآید، فریاد میزند تا از حریم خانهاش محافظت کند.«از وقتی چشم باز کردم تو محله دروازه غار بودم، بین همین آدما، سعی کردم مثه اینا زندگی نکنم؛ الانم فقط زورم به اونایی میرسه که شبا جلوی خونهم مواد میکشن یا تزریق میکنن، بلند میشن و میرن یه جای دیگه یه سه چهار متر اون طرفتر.»زن چهارشانه است و با صدایی بلند حرف میزند، یک روسری رنگ و رو رفته را محکم دور سرش بسته و چادری را روی شانههایش انداخته است، همینطور که حرف میزند حواسش به دور و بر است و به اینکه در بیشتر از یک حدی باز نشود.«یه روز رفتم تو خونه یادم رفت درو ببندم، یکی اومد تا بالا، میخواست به زور کاری کنه، من اون لحظه نترسیدم؛ داد زدم، بعدم هولش دادم؛ اونم ترسید و رفت، از اون به بعد کسی جرات نکرد از این در بیاد داخل.»پسر نوجوانی از پیچ کوچه میگذرد، نزدیک میشود و زن صدایش را پایین میآورد:«چقدر مراقبشون باشم؟ که با کی میرن با کی میان، پشت هر ماشین تو این محله یه معتاد نشسته، یا دارن میکشن یا کارای دیگه، کسی هم نیست چیزی بگه، کاری کنه، وضعیت مدارس رو هم که نپرسید، بچههایی هستن که یا مدرسه نمیرن، اگرم برن یه روز درمیون، تازه اگه گول این موادفروشا رو نخورن، بچهن کسی هم بهشون شک نمیکنه، اینجا هیچ وقت امن نبوده، هیج وقت هم امن نمیشه، اینجا فراموش شدهست.»
زن از در فاصله میگیرد تا پسرک به داخل خانه برود، بعد دوباره به همان شکل اول در را نگه میدارد، یک خواهر ۵۳ ساله دارد که بیمار است، یک دختر و یک پسر دارد که همه آنها با هم در یک اتاق زندگی میکنند؛ اتاق را با ۵ میلیون رهن و ماهیانه ۵۰۰ هزار تومان اجاره کرده است، اما مشکل اصلیاش کوچکی خانه، مصرف هفتهای دو بار گوشت و مرغ و شرایط سخت اقتصادی نیست؛ بلکه بیشتر نگرانیهای او از ناامنی در محلهای است که سالهای سال در رسانهها و در سخنهای مسئولان به شرایط بحرانی آن اشاره شده است، اما زخم این نقطه از شهر که همچون جزیرهای گمشده در تهران است، درمان نشده است؛ زخمی که شهردار جدید تهران را در روز اول کار و شبانه به این منطقه کشاند و انتظار میرفت که روند درمان سریعتر از دیگر کارها اتفاق بیفتد، اما اینطور نشد.
معتادان این منطقه ترسی از جمعآوری ندارند، مطمئن هستند که بعد از مدتی دوباره به پاتوقهای خود برمیگردند، حتی در برخی مواقع مدت زمان دوری آنها از پاتوقها به کمتر از بیست و چهار ساعت میرسد؛ آنها بر روی بدن خود زخمهایی عمیق و عفونی دارند که همین مساله موجب میشود، مراکز عطای پذیرش آنها را به لقایش ببخشند.
تصویر یک زن در پشت شیشههای قصابی محل نقش میبندد که از قصاب میخواهد، سریعتر کارش را انجام دهد. ۱۶ ساله است و باید سریعتر به خانه برگردد، کودکی سه ساله دارد که آن را به همسایه سپرده، اما نگران است.«از اینکه تو سن پایین ازدواج کردم، تعجب نکنید، اینجا خیلی از بچهها مجبور میشن تو سن کم ازدواج کنن، محله امن نیست، پدرا بیشتر وقتشون توی خونههای تیمی میگذره واسه مواد کشیدن یا مواد فروختن، یه سری خونه هم واسه بازیهای شرطی هست که اونجا هم میرن. دختراشون رو زودتر شوهر میدن که اگر براشون اتفاقی هم افتاد، مسئول خودشون نباشن.» بعد صدایش را پایین میآورد، طوری که مرد قصاب نشنود: «توام مراقب باش، تو کوچههای خلوت نرو» همسرش در یک خیاطی، شاگرد است و ماهیانه ۸۰۰ هزار تومان دستمزد دریافت میکند، شاید برای همین است که زن میگوید: «ما حتی نمیتونیم مریض شیم، ینی پولش رو نداریم.»
«کسی که بچه سالم داشته باشه یا میخواد بچهش سالم بمونه، اینجا خونه بگیره.» اولین جمله مرد قصاب است.مغازهای که حجم قابل توجهی از یخچالش خالی و گوشهای از آن پر از چربی و دمبه است. «مردم دروازه غار گوشتو کیلویی نمیخرن، بیشتر هم مرغ میخرن اونم خیلی کم، کثافت از سرو روی این محله میباره.» بعد به کودکی اشاره میکند که دستهایش را در یک جوب کرده و بازی میکند، جوبی که حامل سرنگهای مصرفی است.مرد مسنی در مغازه است که قصد خرید ندارد، اما در ادامه حرفهای مرد قصاب میگوید: «تعداد زیادی از معتادای این منطقه روزا تو کار جمعآوری ضایعات هستن، شبا هم برمیگردن همون پول رو تو شیرهکش خونهها خرج مواد میکنن؛ البته شیرهکش خونه که نه، الان جدید شده باید بگیم کراککش خونه، شیشهکش خونه. توزیع کنندهها رو هم میبینی؟صاف صاف اینجا راه میرن و هر کاری میخوان میکنن؛ تهخطیها رو هم وقتی میبرن، پس میفرستن؛ شنیدی اینو؟ هدیه رو وانکرده پس فرستاد؟ ببین میخوای از اینجا بنویسی؟ فقط دو کلمه بنویس؛ دروازه غار، همین.»