گروه سياسي: سايت تاريخ ايراني نوشت: عباس امیرانتظام بعد از انقلاب و حتی پس از مرخصیاش از زندان فعالیت اقتصادی نکرد. انقدر درستکار و خوشفکر بود که مواردی که قبل انقلاب انجام داده بود را سامان داد. زمینی داشت ۸۰۰ متری روبروی پارک قیطریه که در دوران زندان از طریق خانواده بازرگان و خانم عطایی حفظ شد. البته اداره برق بخشی از آن را گرفته بود. یکی از همبندیهای امیرانتظام به نام فریدون کاظمی ۱۷ سال پیش گفته بود اگر پولی دستم باشد وقتی آزاد شوم دور این زمین دیوارکشی میکنم تا تصرف نشود. امیرانتظام زنگ میزند به خانواده عطایی و میگوید ۴ میلیون تومان در اختیار او بگذارید. وقتی از زندان مرخصی شد دید دیوارکشی نشده، پولی هم که گرفته بود باید به خانواده بازرگان پرداخت میکرد. یک روز با حسن نراقی رفته بودند که ببینند چه کار میشود کرد، نراقی پیشنهاد داده بود در این زمین آپارتمان بسازند. امیرانتظام گفته بود پول ندارم چیزی بسازم و تازه باید ۴ میلیون بدهم. نراقی پیشنهاد داد با سعید سحابی که معمار بود آنجا را بسازند، زمین از امیرانتظام و پول و ساختوساز از آنها.
بعد از فروختن زمینهای شهرکغرب زمینهایی در عسلویه خرید که محصول اعتمادش به یکی از همبندیهای دیگرش در زندان بود. همبند عباس گفته بود عسلویه آینده دارد چون نفت و گاز مملکت اینجاست. تشویق کرد او بخرد. هر بار امیرانتظام مرخصی میآمد میگفت زمینهای دیگری هست پول بدهید، بخرم. به بهانههای مختلف پول گرفت. یک روز در فاصله این مرخصیها که به عسلویه رفتیم متوجه شدیم این فرد زمینها را به نام خودش خریده و حتی بخشی را فروخته و استفاده کرده است. علیرضا زهرهوند وکیل خانوادگی ما ۵ سال پیگیری کرد و در نهایت از دادگاه به نفع امیرانتظام حکم توقیف اموال آن فرد و جلب او را گرفت. امیرانتظام به وکیل گفت توقیف اموال کن اما بازداشت نه، حاضر نیستم او زندانی شود؛ اما چیزی به نام خودش نداشت که توقیف شود. فقط یک ملک به نام خانمش کرده بود که توانستیم بگیریم. مقداری پول به ما پس دادند و ۶ قطعه زمین البته در موقعیتهای نامناسب.
بزرگترین لطف را حسن نراقی کرد که با سحابی در قیطریه مجتمع ساخت که ۴ واحد به امیرانتظام رسید و فروختیم و برای فرزندان عباس فرستادیم. درآمدی نداشتیم و حقوق من بود و پساندازی مختصر با هزینه بالای پرستاری و تجهیزات پزشکی در منزل. حقش بود، سالها سختی کشیده بود و حالا باید تمام امکانات درمانی و رفاهی در اختیارش قرار میگرفت.
سرنوشت دو ازدواج قبلی
امیرانتظام دو بار ازدواج کرده بود که هر دو منجر به جدایی شد. با وجود تیپ و تحصیلات و درآمد خوب هرگز آدم خوشگذرانی نبود، عاشق تشکیل خانواده و بچه بود. از برکلی که برگشت یکی از صمیمیترین دوستانش، آقای اخوان که الان مقیم کاناداست یکی از دوستان همسرش که در دانشکده حسابداری درس میخواند را معرفی کرد. به حالت سنتی خواستگاری کرد اما به زودی متوجه شد که دنیای متفاوتی دارند. امیرانتظام عاشق پدرش بود که با او زندگی میکرد اما همسرش مخالف بود و بعد یکسال و نیم گفت یا پدرت را انتخاب کن یا من، امیرانتظام هم میگوید پدرم. قهر کرد و رفت و بعد مدتی طلاق گرفتند. از همسر اول دختری دارد به نام الهام که پس از طلاق و ازدواج همسر، پیش امیرانتظام ماند و برایش پرستار گرفت. تا اینکه با همسر دوم آشنا میشود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود و فرزند هم داشت. به خاطر اختلاف همسر با دخترش، الهام را در ۵ سالگی و بعد از فوت پدرش به آمریکا فرستاد. از همسر دوم دو پسر دارد به نامهای اردشیر و انوشیروان. وقتی امیرانتظام با خانواده به سوئد رفت و سفیر ایران در کشورهای اسکاندیناوی شد بهترین فرصت بود که الهام هم بیاید و برای اولین بار برادرانش را ببیند. اینکه اسکاندیناوی را انتخاب کرد هم به خاطر درایتش بود. وقتی بازرگان به امیرانتظام گفت صلاح نیست در ایران بمانی و بهتر است سفارت را قبول کنی، به بازرگان گفت گرچه در آمریکا زندگی کردم اما الان اگر پایم را بگذارم آنجا شاید هزار تا مشکل پیش بیاید و بهتر است به کشوری بیطرف بروم. اسکاندیناوی را انتخاب کرد. بازرگان اعتمادی که به امیرانتظام داشت به هیچ کس دیگر نداشت. به امیرانتظام میگوید هر وقت نیاز داشتم قول بده کمک کنی. بعضی وقتها دو یا سه روزه به تهران میآمد و با بازرگان جلسه داشت.
تا اینکه ماجرای بازگشت به ایران با نامه کمال خرازی با جعل امضای صادق قطبزاده، وزیر خارجه پیش میآید. همسر ایشان بعد از دستگیری به آمریکا میرود. مادر الهام هم بعد دستگیری پدر میرود سراغ فرزندش و به آمریکا برمیگرداند. البته خانواده بعد از بازداشت امیرانتظام از سفارت ایران خارج و مدتی توسط صلیب سرخ اداره میشوند، بعد میروند آمریکا. امیرانتظام که احساس کرد سفر بیبازگشتی دارد، میرخوانی که وابسته اقتصادی سفارت ایران بود را قیم بچههایش کرد و حدود ۶۰۰ هزار دلار به او داد تا اگر به سن قانونی برسند به آنها بدهد که البته به خاطر تصمیم مادران بچهها این مبالغ به آنها نرسید.
سالهای جدایی از خانواده
مادر پسرها اجازه نمیدهد الهام برادرانش را ببیند. الهام در پانسیونی در سیاتل و در کنار خانوادهای نگهداری میشد که در کودکی با آنها بود. مادرش در لاسوگاس بود. پسران در لسآنجلس بودند با مادرشان. الهام بارها با برادرانش تماس گرفت و آنها جواب ندادند. ۱۷ سال هم از پدر نامهای نمیگرفتند. نامههایی که در زندان برای بچههایش مینوشت را به آمریکا نمیفرستادند. فرزندان عطایی و بازرگان گاهی از بچهها خبر میآوردند. ۱۷ سال ارتباط در حد صفر بود. این برای کسی که عاشق بچه است تراژدی است. هر وقت مرخصی میآمد و زنگ میزد مادر پسرها میگفت بچهها خوابند یا خانه نیستند، ولی الهام ارتباط داشت. اولین عید بعد از ازدواج ما الهام به خانه زنگ زد. من جواب دادم. گفت شما کی هستید؟ گفتم الهه. جا خورد، اسم مادرش هم الهه است. به تدریج ارتباط برقرار کردیم. با کمک پدر درس نیمهتمامش را ادامه داد و از دانشگاه واشنگتن در رشته علوم سیاسی فارغالتحصیل شد.
پسرها اما رابطهای نداشتند. ایمیلهایی از آنها پیدا کردیم که از این طریق دو خط احوالپرسی میفرستادیم. تا اولین بار که امیرانتظام در بیمارستان ایرانمهر بستری شد، من ۷ صفحه نامه به انگلیسی نوشتم و ایمیل کردم که اردشیر و انوشیروان پدر شما افتخار یک ملت است و اگر در لسآنجلس احترامی به شما میگذارند به خاطر پدرتان است. برای اولین بار پاسخ دادند. ابراز خوشحالی کردند. انوشیروان حقوق خوانده بود و اردشیر حسابداری که سال سوم رها کرده بود. بعد از آن ارتباطات بهتر شد. امیرانتظام میگفت آرزویم ازدواج پسرهاست.
اولین دیدار با فرزندان
طی این سالها دوستان ملی - مذهبی و ملی که به خانه ما میآمدند و میگفتند ما داریم میرویم خارج دیدن بچههایمان، نگاه امیرانتظام و حسرت او قلب من را به درد آورد. سعی میکردیم ایرانگردی کنیم، پاسپورت هم دادند اما نمیدانستیم ممنوعالخروج است یا نه. مشترکا با هاشم آقاجری برنده جایزه حقوق بشر لهستان شد که در سفارت لهستان در واشنگتن اهدا میشد که نرفت، جایزه حقوق بشر کانادا را هم به صورت مشترک با نیکآهنگ کوثر برنده شد که برای دریافت آن هم نرفت.
امیرانتظام سال ۹۳ دچار عفونت ریوی شد و یک روز نیمهکما بود. من نگران شدم. عزمم را جزم کردم که هرطور شده به خارج از کشور برویم تا بچههایش را ببیند. از تیر و مرداد به وزارت اطلاعات و دادگاه انقلاب مراجعه کردم تا مهرماه. یک روز میگفتند میشود، یک روز میگفتند نه. یک روز میگفتند دادگاه انقلاب مسئول است یک روز میگفتند وزارت اطلاعات. در این فاصله با حسن نراقی برنامهریزی میکردم با این شرایط فیزیکی و قلبی کجا برویم؟ دوبی را انتخاب کردیم چون بچههای نراقی آنجا بودند. بهترین هتل را انتخاب کردیم، خانه فروختیم که هزینه بلیت سفر با پرستاران و همراهان فراهم شود. وزارت اطلاعات هنوز معلوم نکرده بود اجازه میدهد یا نه. انقدر رفتم و آمدم تا اینکه موافقت ضمنی گرفتم در ۲۷ مهرماه اجازه سفر بدهند. صبح روز سفر که بیدار شدیم امیرانتظام میخندید و میگفت نمیگذارند ما برویم. میرویم کافیشاپ فرودگاه قهوه میخوریم برمیگردیم.
پرستاران از بخش عادی رفتند و ما به سیآیپی رفتیم. به آنها گفتم اگر اجازه پرواز ندهند تماس میگیرم و خبر میدهم، در این صورت من میروم پیش بچهها و شما مهندس را ببرید خانه. در سیآیپی امیرانتظام خیلی خونسرد نشسته بود و قهوهاش را میخورد. ۴۰ دقیقه قبل پرواز مسئول سیآیپی پاسپورت را آورد و گفت اجازه پرواز دارید. من تماس گرفتم به پرستارها گفتم بروید داخل هواپیما. باورکردنی نبود. یک روز قبل آمدن بچهها به دوبی رسیدیم. امیرانتظام خیلی آرام بود. برای اطمینان دکتر نصر برای داروهای خاص گواهی پزشکی داده بود که بتوانیم به دوبی ببریم. شب اول را به راحتی گذراند. اول دختر و نوه و داماد میآمدند و با ۱۶ ساعت اختلاف برادران میرسیدند. خواهر و برادرها ۳۶ سال همدیگر را ندیده بودند. اول رفتیم استقبال الهام. به مامور فرودگاه موضوع را گفتم اجازه داد نزدیک بخش ورود مسافران شویم. دیدار اول پدر روی ویلچر با دختر و نوه اشک همه را درآورد. الهام کیفش را پرت کرد و دوید و به آغوش پدر پرید. امیرانتظام انقدر روحیه قوی داشت که میتوانست احساس خودش را کنترل کند با این حال کمی شوک به او وارد شده بود و کم حرف میزد.
ما بعد از آنکه رفتیم آن هتل رؤیایی و مجلل، دوباره برگشتیم فرودگاه برای استقبال از پسران، دو برادر خیلی خونسرد آمدند. پسر کوچک دو ساله بود که از پدر جدا شده بود و یادش نبود. هر دو در آغوش پدر رفتند. من گفتم پسرها، این الهام خواهرتان است. آنچنان همدیگر را بغل کردند انگار این ۳۶ سال جدا نبودند. با بگو بخند برگشتیم هتل. یک هفته برنامه داشتیم، روز هفتم پسرها برمیگشتند و دختر روز هشتم. تا ۴ روز اول پدر خوشحال بود اما نمیتوانست ارتباط برقرار کند. گفت نمیدانم چه بگویم، بچهها نمیپرسند چرا اصلا زندان رفتی؟ گفتم باید تلاش کنی. دو روز آخر بهتر شد. از پسران درباره کار و درسشان سؤال میکرد. شب آخر درباره مسائل سیاسی با آنها صحبت کرد. پسران حوصلهشان سر رفت. دختر و داماد خارجی اما سیاسی بودند. اتفاقی در شب آخر افتاد. امیرانتظام میگفت الهام همیشه دوست داشت در بچگی کنار من بخوابد. شب آخر گفتم برو پیش پدرت بخواب، الهام ۴۴ ساله مثل دوران بچگی رفت شب آخر کنارش پدرش خوابید.
وقتی برمیگشتیم انگار کوهی از دوشم برداشته شد. بالاخره این حسرت زجرآور تمام شد. امیرانتظام زیرورو شد. دید امر غیرممکن ممکن شد. یخ روابط شکست. پدر فهمید دنیای این بچهها فرق میکند. بعد از این ملاقات ارتباطات بین پدر و پسران بیشتر شد. یک سال بعد که بیماریهای امیرانتظام تشدید شد قرار دوم را گذاشتیم گرچه دکتر منع کرده بود این نوع سفرها را. برنامهریزی کردیم و با امکانات مالی خودمان سنجیدیم، ترکیه را انتخاب کردیم. همان زمان داعش به فرودگاه استانبول حمله کرد و بچهها راضی به سفر به آنجا نبودند. چون دوست صمیمی برادرم در باکو یک شرکت داشت، آذربایجان را انتخاب کردیم.
بهمنماه ۹۴ که تولد اردشیر هم بود به باکو رفتیم. امیرانتظام این بار با بچهها گرم گرفت. نوه (جوزف، پسر الهام) دومین بار بود که پدربزرگش را میدید و با هم خیلی دوست شده بودند. امیرانتظام در این سفر خیالش راحت شد که بچهها زندگی خودشان را دارند. حسرتها تمام شد و رؤیاها محقق شده بود. بعد که برگشتیم بچهها میپرسیدند سفر سوم کی هست؟ فروردین و اردیبهشت امسال امیرانتظام در بیمارستان بستری شد. خردادماه حالش خوب بود. به بچهها گفتم کی میتوانید مرخصی بگیرید. گفتند سپتامبر یا اکتبر که گفتم آن زمان نمیدانم حال پدرتان چطور خواهد بود. در تیرماه دو هفته قبل فوت دنبال رزرو بلیت سفر به ترکیه بودم که دیگر زندگی مجال نداد برای سومین بار فرزندانش را ببیند.
با اینکه یکی از مسئولین ردهبالای وزارت اطلاعات دو بار گفت وقتی بچهها بخواهند بیایند من خودم میآیم فرودگاه و تضمین میدهم برای آنها مشکلی پیش نیاید، اما امیرانتظام میگفت شاید آن روز این مسئول نباشد و یا از بچهها سؤال و جواب کنند، من طاقت ندارم. اینطور بود که آنها به ایران نیامدند. حتی بعد فوت پیشنهاد دادم که بچهها بیایند ایران که گفتند آنجا مراسم میگیریم.
آنها که حلالیت طلبیدند
در این سالهای آخر افراد زیادی به دیدن امیرانتظام آمدند. اولین کسی که آمد محمدجواد مظفر بود که بسیار محترمانه دلجویی کرد و تلویحا گفت در اوایل انقلاب درباره شما اشتباه کردیم. وقتی آیتالله منتظری فوت کرد هم شب عمادالدین باقی تماس گرفت و گفت حاج احمد منتظری میخواهند با آقای امیرانتظام صحبت کنند. احمد منتظری گفت ما فردا پدر را به خاک میسپاریم و میخواهیم از شما حلالیت بطلبیم. امیرانتظام گفت من کسی نیستم بخواهم حلال کنم و بعد به خاطر اقدام بزرگ آیتالله منتظری در سال ۶۷ احترام زیادی برای ایشان قائلم. شهادت محمد منتظری فرزند آیتالله علیه امیرانتظام در دادگاه یکی دیگر از دغدغههای خانواده منتظری بود. اول انقلاب محمد منتظری و گروهش میخواستند یک سری عتیقهجات را به لیبی منتقل کنند که امیرانتظام متوجه میشود و دستور میدهد فرودگاه را ببندند و اجازه خروج اشیا را نداد. منتظری کینه به دل میگیرد و علیه امیرانتظام شهادت میدهد. در روز خاکسپاری مهندس سحابی و هاله هم احمد و سعید منتظری از امیرانتظام دلجویی کردند. وقتی امیرانتظام در بیمارستان بستری شد و خطر کمای قندی وجود داشت، منتظری ایمیل فرستاد که برای سلامت امیرانتظام دعا میکنیم و جویای احوالش شد.
مسعود بهنود هم ایمیل زد و گفت من امانتی دارم که باید به شما بگویم. وقتی ایران بودم و کتاب «۲۷۵ روز بازرگان» را مینوشتم، کنار رودخانه لواسان با بازرگان قدم میزدیم که به من گفت بهنود بنویس تا زمانی که بیگناهی امیرانتظام به دنیا ثابت نشود دست من از قبر بیرون میماند. بهنود گفت آن زمان نتوانستم این را در کتاب بنویسم اما الان میگویم. فرخ نگهدار هم ایمیل زد و احوالپرسی کرد و گفت درباره امیرانتظام اشتباهات تاریخی صورت گرفته است.
بعد از مرخصی از بیمارستان احمد منتظری با خواهرهایش آمدند منزل ما. یک آقایی هم همراهشان آمده بود و به امیرانتظام گفت، من را میشناسید؟ عباس گفت نه ولی احتمالا همدانشکدهای بودیم (منظورش اوین بود)، گفت بله ولی من بازجوی شما بودم، آمدم حلالیت بطلبم. امیرانتظام گفت پس جزو بازجوهای خوب بودید که چهرهتان در ذهنم نمانده است. ناصر آلادپوش و متقی هم آمدند، نمایندگان دادستانی در دوره قدوسی که در کتاب خاطرات از آنها به عنوان محمدی و سعیدی نام برده است و امیرانتظام گفت همیشه خاطره خوب از آنها در ذهنم هست. یک روز هم در پمپبنزین یکی آمد و امیرانتظام را بغل کرد که عباس خیلی سرد برخورد کرد. پرسیدم که بود، گفت نمیدانی چه بازجویی بود! میگوید من را حلال کن.
یک بار هم رضا خجسته رحیمی، سردبیر مجله «اندیشه پویا» با ابراهیم اصغرزاده آمد. در را باز کردم نمیدانستم با اصغرزاده میآید، سبد گل را گرفته بود جلوی صورتش تا کنار زد و سلام داد پرسیدم آقای اصغرزاده اینجا چه کار میکنید؟ به امیرانتظام گفت اشتباه کردیم، جوان بودیم و توضیحات را به مقامات دادیم و الان برای رفع سوءتفاهمها آماده هستیم. اصغرزاده گفت ما در نشر اسناد لانه تندروی کردیم و حق نداشتیم روی محتوای اسناد قضاوت کنیم. امیرانتظام هم در جوابش گفت برای من خیلی جای تعجب است که واژه «امیرانتظام عزیز» این قدر معنی و مفهوم در این جامعه دارد. اینکه سالیوان به من نامه بنویسد «آقای امیرانتظام عزیز ...» واقعاً این قدر تأثیر دارد؟ فقط من بودم که با آمریکاییها مذاکره کرده بودم؟ آقای بهشتی هم بارها با آمریکاییها مذاکره کرده بود و اخیراً هم اسنادی از آن منتشر شد.
یک بار هم غفارپور، معاون قدوسی در دادستانی همراه با عبدالمجید معادیخواه و فاضل میبدی و دو نفر از برادران هاشم صباغیان آمدند. غفارپور گفت از همان ابتدا قدوسی به این نتیجه رسید که شما بیگناه هستید و هیچگونه ادله و سندی که نشان دهد شما به نظام خیانت کردهاید وجود نداشت. وقتی گزارش به مافوق دادیم گفتند باید این پروژه درباره شما پیاده شود. امیرانتظام گفت هر چه بود گذشت و شاید میخواستند بین ملیون یک نفر را انتخاب کنند و به زندان بیاندازند که به یک ماه نرسیده خورد شود و اعتراف کند و تقدیر این بود که آن فرد من باشم و انتظار نداشتند که مقاومت کنم.
معادیخواه اولین کسی بود که ۱۶ سال پیش نامه نوشت و با شجاعت اخلاقی گفت شهادتش علیه امیرانتظام در دادگاه اشتباه بود. وقتی رفتند امیرانتظام گفت کار دنیا را ببین یک زمانی دوستان ما نمیخواستند از کنار من رد شوند حالا ببین چه کسانی میآیند دیدن ما. یک بار هم مصطفی تاجزاده همراه همسرش خانم محتشمیپور آمد و گفت ما اشتباه کردیم و به امیرانتظام ظلم شده است.
عیادت از آیتالله محمدی گیلانی
اتفاقی که خیلی بازتاب داشت، عیادت امیرانتظام از آیتالله محمدی گیلانی، رئیس دادگاهش بود. روز ۲۱ شهریور ۱۳۹۲ ما به عیادت دکتر شیخالاسلامزاده رفتیم که رئیس بیمارستان پارس بود و همانجا در پانسیونی بستری بود و اقامت داشت. دکتر شیخالاسلامزاده تا امیرانتظام را دید گفت عجب تو هم که عصا در دست داری؛ چه دنیایی است من و تو اینجا هستیم، آقای گیلانی هم نیمهکما در آیسییو است. دکتر شیخالاسلامزاده وزیر بهداری پیش از انقلاب بود که پس از انقلاب ۵ سال زندانی شد و در ضمن پزشک معالج گیلانی بود. وقتی برمیگشتیم به امیرانتظام گفتم چطور میشود کینهها را کنار بگذاریم و تو با همان رویه حقوق بشری و اینکه میگویی باید بخشید ولی فراموش نکرد، به عیادت گیلانی بروی. گفت فکر خوبی است. رفتیم در آیسییو، یکی از مامورین امنیتی آمد جلو گفت ساعت ملاقات نیست. امیرانتظام گفت من چون اینجا بودم و شنیدم ایشان کسالت دارند گفتم حالا که هستم ببینمشان، آن مامور امنیتی گفت نمیشود، ساعت ملاقات بیایید. وقتی برگشتیم پسر جوان مهربانی آمد و گفت شما اینجا چه میکنید؟ نوه آیتالله گیلانی بود. امیرانتظام گفت آمدم عیادت. نوه گیلانی ما را برد به داخل بخش ایزوله آیسییو. امیرانتظام به پزشک گفت لطفا فقط بفرمایید آمدم عیادتشان. گفت ایشان نیمهکما هستند خود شما میتوانید بگویید. امیرانتظام رفت بالای سر گیلانی خم شد و گفت آقای گیلانی سلام، من امیرانتظام هستم، آمدم حال شما را بپرسم. من دیدم آیتالله گیلانی کنار چشمش لرزید. گویی شنیده بود. امیرانتظام بعد از دو، سه دقیقه گفت برویم. گفت ایشالا حالشان بهتر شود و از نوه تشکر کرد که ملاقات را ترتیب داد. نوه گیلانی گفت یکی از آرزوهای من دیدن شما بود. امیرانتظام هم گفت در خانه ما به روی شما باز است. موقع برگشتن در ماشین حس خوبی داشت. گفت من چند جایزه حقوق بشری گرفتم، برای همین اهداف و چه خوب که چنین کاری انجام شد.
این خبر به طرز حیرتآوری منعکس شد، همه تقدیر کردند جز شادی صدر که از امیرانتظام گله کرد و در نامهای نوشت: «زخمهای جامعه ایران، باید یک بار کاملاً باز شوند و به درستی و آنطور که درخور است، ضدعفونی شده و دوباره بسته شوند. وگرنه، اگر راه شما، که مستلزم بسته ماندن زخمهای چرکین است را پیش بگیریم، این زخمها، جایی دیگر، وقتی اصلاً منتظر نیستیم، سر باز میکنند و خشونتی که همهمان از آن هراس داریم، دوباره تکرار خواهد شد.»
امیرانتظام در ۵ آبان ۹۲ به شادی صدر این پاسخ را داد: «عیادت از آقای محمدی گیلانی، کسی که در مقام قاضی شرع حکم حبس ابد غیرقابل تغییر اینجانب را ۳۴ سال قبل صادر نمود براساس یک تصمیمگیری شخصی بوده است. این دیدار در حضور نوههای آقای گیلانی و محافظ حراستی ایشان انجام گرفت. حداقل به آنانی که در اتاق حضور داشتند نشان داده شد که زندگی همیشه بر روی یک چرخه نمیچرخد. قدرتهای نشأت گرفته از مقام که میتواند برای دیگران جهنمساز یا بهشتساز باشد روزی فروکش خواهد کرد و بیماری میتواند هر انسانی را از پای درآورد. بیماری قوی و ضعیف، دارا و ندار نمیشناسد و گریز از آن برای هیچ کس میسر نیست. من رأساً تصمیم به عیادت از بیماری نیمهبیهوش گرفتم که روزی با صدور حکمش به ناروا ۹۰ درصد از سلامتی جسم و روح مرا از من گرفته است! اما در این دیدار حکمتی بود و آن تمرین بخشش و گذشت از خطاها بدون آنکه این خطاها را فراموش کنیم. اینجانب به نمایندگی از سوی هیچ گروه یا فرد دیگری به این دیدار نرفتهام. فکر میکنم پس از گذشت بیش از هشت دهه از عمر پرفرازونشیبم این حق کوچک را داشته باشم که بتوانم در مواردی که نتایج آن قطعاً به نفع جامعه و در راستای اهداف بزرگتری که سالها در ذهن پروراندهام تصمیم بگیرم. امیدوارم تا پایان راه خداوند همچون گذشته یار و یاورم باشد تا تصمیماتی سازنده و اثرگذار بر نسلهای بعدی گرفته شود. در این مرحله آفریدگار را سپاس میگویم که یاریام نمود که بین دو گفتۀ: «چشم در برابر چشم» یا «اگر سیلی خوردی سیلی نزن بلکه طرف دیگر صورتت را برگردان» یکی را انتخاب کنم. باز هم گفتۀ دوم را مطلوب یافتم.»/ تاریخ ایرانی