گروه اقتصادي: بابک زنجانی در گفتگو با هفتهنامه «آسمان» روایت جالبی از روزهای سربازی و کار برای رئیس کل بانک مرکزی بازگو کرده است. روزهایی که مقدمه میلیاردر شدن او بود. بخشهايي از اين گفتگو را در زير بخوانید:
شما در جایی گفته بودید که در بانک مرکزی سربازی کردهاید و راننده رئیس کل بانک مرکزی بودید. سرباز رئیس کل بانک مرکزی شدن کار ساده ای نیست. قبول دارید؟ لطفا صادقانه بگویید.
صادقانه ميگویم. زمانی که به سربازی رفتم در سپاه تقسیم شدم من را به اردکان یزد فرستادند. سه ماه اول آموزشی ام آنجا بود. از آنجا به پادگان ولیعصر تهران منتقل شدم. در بین سربازها، مرتب تر بودم و تمیزتر مينوشتم بنابراین من را به قرارگاه فرماندهی سپاه فرستادند. حدود 14-13 ماه آنجا بودم. زمانی که در آن مجموعه بودم یادم هست آقای هاشمی رفسنجانی برای بازدید به آنجا آمدند، گفتند تعدادی سرباز برای ریاست جمهوری، بانک مرکزی و جاهای مختلف انتخاب کنید.
چون تک پسر بودم مرا به تهران منتقل کردند وقتی به عنوان سرباز به بانک مرکزی رفتم، گفتند شما باید به عنوان راننده آقای نوربخش را جابجا کنید. ابتدا سرباز بانک مرکزی بودم و آقای دکتر نوربخش رانده دیگری داشتند. بعد از او من راننده آقای نوربخش شدم. آخر خدمت سربازی ام بود حدود 5 ماه مانده بود. وقتی مرا به دفتر آقای دکتر نوربخش فرستادند من در آنجا کار ثبت نامهها را انجام ميدادم نامه ای ميآمد ثبت ميکردم و در کارتابل ميگذاشتم و مرتب ميکردم بعد رانندگی هم ميکردم جایی اگر ميرفتند ميبردمشان تا این که خدمت سربازی ام تمام شد. زمانی که خدمت سربازی ام تمام شد آقای نوربخش گفتند ميخواهی چکارکنی؟ اگر بخواهی ميتوانی این جا بمانی.
پاسخ شما به دکتر نور بخش چه بود؟
من گفتم نميمانم؛ کارت هایشان را دارم آن موقع هر کسی را نميگذاشتند به آن زیرزمین برود چون آنجا بورس شده بود و نميگذاشتند دلالها آنجا بروند. باید مغازه دار بودی یا کارت داشتی من هنوز کارت آن موقع را دارم. وقتی خدمت سربازی ام تمام شد آقای نوربخش 5-4 جا را انتخاب کرده بود و برای کنترل بازار به آنها دلار ميداد تا در بازار پخش کنند. آن وقتها دلار رسمی 300 تومان بود و بیرون قیمت دلار در حال رشد بود و همه ميگفتند ارزش یک دلار ميخواهد معادل یک هزار تومانی شود. خاطرم هست مردم ميرفتند شب تا صبح در صف بانکها ميخوابیدند تا دلار بگیرند و در بازار آزاد بفروشند به خاطر اینکه قیمت دلار بالا نرود آقای نوربخش به من گفت شما هم بیا در این مجموعه هایی که دارند کار ميکنند (دلار تزریق ميکنند) و 4 یا 5 نفر بودند کار کن به من اعتماد پیدا کرده بود.
اولین ارزی که از بانک مرکزی برای توزیع در بازار گرفتید تا قیمت دلار کنترل شود چقدر بود؟
17 میلیون دلار. اولین کارمزدی هم که گرفتم 17 میلیون تومان بود. با آن پول هم یک دفتر در میرداماد خریدم.
چند وقت یک بار از بانک مرکزی دلار ميگرفتید؟
هر روز ميگرفتم. دلارها را در بانک مرکزی ميگرفتم و در بازار ميفروختم و پول ریالی اش را به بانک واریز ميکردم.
اینکه دلارها را با این کارمزد به شما ميدادند خوش یک رانت نبود؟ چرا به بقیه دلار نميدادند؟ روزی 17 میلیون تومانم کارمزد رقم کوچکی نبود.
نمی دانم. وقتی خدا بخواهد کاری برای کسی انجام شود ميشو. آقای دکتر نوربخش که انسان رانتی نبودند، اگر ایشان ميخواست رانتی بدهد به کسی رانت ميداد که منافعی برایش داشته باشد.
بعد از فوت مرحوم نوربخش و بانک مرکزی چکار کردید؟
آن موقع بررسی کرده بودم متوجه شده بودم که در بین کسانی که پول های زیادی ميآورند «سالامبور» فروشها (کسانی که پوست گوسفند ميفروشند)، ارزهای زیادی به داخل کشور ميآورند.
مثلاً چه ارقامی؟
از 10 میلیون دلار گرفته تا 30 میلیون دلار. آنها پوست گوسفند را جمع ميکردند و به خارج از کشور ميبردند. در ترکیه و ایتالیا ميفروختند و پولش را به داخل کشور ميآوردند. آن زمان با یکی از این "سالامبور" فروشها آشنا شدم. گفتم این کار چطور است گفت چرا شما کار ارزی ميکنید بیا در کار سالامبور کار خوبی است.
از چند نفر دیگر که آن پولها را برای توزیع ميگرفتند سه نفرشان تا مدتها در زندان بودند چون ما اول باید ارز به حساب ميریختیم تا آنها تومانش را به ما ميداند. آن سه نفر ارز را به حساب کسی ریخته بودند که پولشان را نداده بودند. مثلاً شخصی به نام ... (نامش را ميبرد) که زمانی در کیش هم هتل داشت. پول سنگینی (ارز) به حساب شخصی ریخته بود. آن نفر هم ارز را برداشته بود و رفته بود. حالا تا برود شکایت کند و پول را بگیرد خودش را به زندان برده بودند. یا بعضی از آنها ميآمدند و دفترچه باز ميکردند تا سود بانکی اش را بگیرند و به صورت هفتگی با بانک مرکزی تسویه ميکردند. من یادم هست آن وقتها با این آقایان صحبت ميکردم که این کارشان حلال نیست چون پول خود بانک را در بانک ميگذاشتند و بهره ميگرفتند.
حالا برگردیم به همان دوره «سالامبور» فروشی شما!
من در آن موقع پوست گوسفندها را ميخریدم و ميدادم دباغی ميکردند. بعد تبدیل به طبقه بندی های مختلف ميشد و آنها را صادر ميکردم.
چقدر پوست گوسفند توانستید جمع کنید؟
آن زمان حدود 5 هزار پوست جمع کردم. هر پوست حدود 500 تا 600 تومان قیمت داشت دلار هم به 900 تومان رسیده بود.
پوستها را به کجا ميفروختید؟
به ترکیه. اما حتی خریدارها را نميشناختم خیلی رسکی کار ميکردم فقط شنیده بودم در ترکیه کسی هست که «سالامبور»های ایرانی را ميخرد. چون ميدیدم همه سالامبورهایشان را برای او ميفرستند فکر کردم خوب است من هم سالامبورهایم را برای او بفرستم. یک روز به ایشان تلفن زدم و گفتم از ایران زنگ ميزنم و ميخواهم سالامبورهایم را به شما بفروشم. ایشان اول گفت که سالامبورهایم را نميخرد اما آنقدر پافشاری کردم تا بالاخره پذیرفت تا از من هم بار بردارد.
از فروش سالامبورها چقدر سود کردید؟
در اولین کانتینری که به ترکیه فرستادم هر سالامبور برایم نیم دلار(حدود 500 تومان) تمام شده بود و در آنجا 19 تا 20 دلار فروخته شد. پولم یکدفعه چندین برابر شد. کارم را به 5 هزار پوست شروع کردم. وقتی دیدم کار قشنگ و خوب است در نزدیکی ورامین کارخانه ای را اجاره کردم. از این طرف و آن طرف کشور پوست ميخریدم و پس از دباغی صادر ميکردم این کار سودهای زیادی برایم درست ميکرد.
هنوز از طرف کسی یا جایی پشتیبانی نميشدید؟ سفارش و توصیه ای نداشتید؟
پوست خریدن که دیگر سفارش و توصیه نميخواهد کارم تا سال 1996 خیلی خوب پیش ميرفت. اما بعد از آن ورشکست شدم و به زندان افتادم.