گروه فرهنگی: چند وقتي است، فيلمهاي «دلم ميخواد»(۱۳۹۳) و «حكايت دريا»(۱۳۹۵) به كارگرداني بهمن فرمانآرا در دسترس مخاطبان قرار گرفته است. فيلمهايي به غايت عجيب و غريب كه معلوم نيست، هدف از ساخت آنها چيست! فيلمهاي بهمن فرمانآرا نوعي تضاد و گمگشتگي را نشان ميدهند كه گويا از خود مولف سرچشمه ميگيرد.همه چيز سطحي است و معناي خاصي ندارد حتي فرم و صورت خاصي هم مد نظر نيست؛ در واقع چند بازيگر دور هم جمع ميشوند و كارهايي معمولي ميكنند كه فقط ثروتمندان مرفه طبقات تنآسا به آنها فكر ميكنند. هيچ رنگ و بويي از واقعيت درون فيلمهاي فرمانآرا نيست و فضا به نوعي نمادين پيش ميرود. انگار كارگردان حوصله ندارد، وارد جزييات و فكر كردن بشود و ميخواهد با همه چيز شوخي كند. به طور ويژه در فيلم «دلم ميخواد» با همه چيز لجبازي ميكند حتي با محيط پيرامون! و در نهايت شايد پيام اين باشد كه بابا جان ساده بگيريد اين زندگي روزمره لعنتي را.
آقاي فرمانآرا خودش ميگويد:«واقعيت اين است كه من فكر ميكنم با وضعيت موجود و سيري كه كشور طي ميكند، نسل آينده نسل شادتر و اميدوارتري است.» به نظر ميرسد، دوربين بيخيال و گمگشته كارگردان از اين جملهها سرچشمه گرفته است. فيلمنامههاي اين كارگردان آنقدر ضعف دارد و آنچنان سوراخهاي دراماتيك درونش هست كه نميدانم از كجا شروع كنم و بهتر است وقتمان را در اين بخش تلف نكنيم.من به شدت تعجب ميكنم وقتي فرمانآرا ميگويد كه با سينماي جان فورد و هاوكس بزرگ شده است زيرا اگر فيلمهاي اين دو كارگردان دستراستي امريكايي را نگاه كنيد حداقل با زيباييشناسي كلاسيك هاليوود آشنا ميشويد و ميدانيد كه ميزانسنها بايد چگونه كار كنند. البته مهمترين نكته درباره اين كارگردان اين است كه زندگي مرفهي دارد و هيچگاه به دلايل مالي و پولي فيلم نساخته است بلكه دنبال سينماي شخصي و بيان حرف خودش بوده است. او در زماني كه فيلمفارسيها سالنهاي سينماي ايران را اشغال كرده بودند، فيلم «شازده احتجاب» را كه اقتباسي از هوشنگ گلشيري است، جلوي دوربين برد.بايد اينجا بگويم كه سياست حاكم آن دوران اين بود كه حكومت قاجاريان نقد بشود و آن كتاب گلشيري هم منبع خوب و موفقي در جهت اين كار بود و دفتري هم كه آقاي فرمانآرا در آنجا مشغول بود، نزديك به قدرت مركزي آن زمان بود. به هر حال مضمونهايي چون «يأس فلسفي»، «گمگشتگي»، «سادگي»، «هراس از مرگ»، «خودشيفتگي»، «انسانگرايي ليبرال» و... در كارهاي فرمانآرا موج ميزند كه با انديشههاي ماركسيستي و انتقادي كارگرداناني چون مسعود كيميايي، امير نادري، فريدون گله و سهراب شهيدثالث متفاوت است.
فرمانآرا تلاش ميكند، دروغ نگويد و زندگي خود و افراد طبقه نزديك به خودش را روايت كند ولي وقتي افكارش به تصوير درميآيد همه چيز به هم ميريزد زيرا بايد از هزار و يك مانع چون ساختار روابط توليد فيلم، مجوزها و سانسورها گذر كند. به عنوان مثال آقاي فرمانآرا در مصاحبهاي درباره فيلم «دلم ميخواد» تاكيد ميكند:«در يكي از سكانسهاي فيلم كه رضا كيانيان براي ديدن يك روانپزشك ميرود، ميبيند كه مردم در 3 طبقه منتظر ديدار با روانپزشك هستند. به من گفته شد كه اين سكانس نشان ميدهد همه مردم ايران افسرده هستند. بنابراين براي آنكه تلخي فضاي فيلم را كم كنم به آن طنز اضافه كردم.» اينجا مشخص ميشود سانسور چگونه لحن، فضا، سبك و فرم فيلم را به هم ميريزد و آثار فرمانآرا هم دقيقا در اين زمينهها داراي مشكلهاي اساسي است.او مانند داريوش مهرجويي به «عرفان ايراني» توجه دارد كه در دوران معاصر مخصوص طبقات بورژواست كه البته با انديشههاي انسانگرايانه ليبرال هم قاطي ميشود و گاهي هم به علت روح زمانه از انديشههاي جايگزين چون «نبرد طبقاتي» بهره ميگيرد. به فيلمهاي «آقاي هالو» و «اجارهنشينها» به كارگرداني داريوش مهرجويي نگاه كنيد و آنها را با «پري» و «ليلا» مقايسه كنيد. مثلا ميتوانيد فيلمهاي «بوي كافور، عطر ياس» و «خانهاي روي آب» را با «حكايت دريا» و «دلم ميخواد» مقايسه كنيد چون آنچنان متفاوت هستند كه جا ميخوريد. با اين وجود رد پاي مضمونهايي كه عنوان شد در تمام فيلمهاي فرمانآرا ديده ميشود.
نقد روشنفكري با غرولند روشنفكري
يك نكته بسيار مهم فرمانآرا اين است كه پيش از انقلاب تلاش ميكرد، زياد سياسي عمل نكند ولي بعد از انقلاب به سياست واكنش نشان ميدهد و مثلا تصاوير يكي از روساي جمهور ايران را در «بوي كافور، عطر ياس» پخش ميكند و به حرفهاي او در سكوت گوش ميكند. فارغ از اين مساله اين كارگردان كهنهكار به شدت به نقد روشنفكري ميپردازد. دقيقا يكي از مضمونهاي مورد توجه فرمانآرا كوبيدن روشنفكران گذشته است كه به نظر ميرسد دل پر خوني از آنان دارد. اشارههاي او گاهي به شدت گل درشت هم ميشود كه ميتوانيد رد آن را در «يك بوس كوچولو» بگيريد. از سوي ديگر، او خود را يك روشنفكر متفكر نشان ميدهد كه سياهيها و پلشتيهاي جامعه و افراد روشنفكرنما آزارش ميدهد.او مدام درباره وضعيت جاري در جامعه غر ميزند و روي زخمهاي خودش نمك ميپاشد اما نميتواند راهكار و آيندهاي را نشان بدهد. مثلا به فيلم «كندو» به كارگرداني فريدون گله نگاه كنيد تا تفاوت اين دو ديدگاه را متوجه شويد. منظورم اين است، انتقادهاي جاري در سينماي فرمانآرا در برابر فيلمهاي ديگر وزني ندارد. بدبيني، تلخانديشي و غرولندهاي روشنفكرانه در كارهاي فرمانآرا موج ميزند ولي در نهايت آنچنان هم تند نميرود و در آخر راضي ميشود و قهرمانهايش هم يك بيخيالي خاصي دارند.مثلا قهرمان فيلم «دلم ميخواد» را كه يك نويسنده است با قهرمان فيلم «جدايي نادر از سيمين» اصغر فرهادي مقايسه كنيد كه يك فرد معمولي از طبقه متوسط جامعه است. يكي از آنان به شدت بيخيال است و ديگري در عصبيت و فشار غرق شده است. حالا قهرمانهاي اين دو فيلم را با قهرمان فيلم «خيلي دور، خيلي نزديك» رضا ميركريمي مقايسه كنيد. سطحيگرايي فرمانآرا بيشتر شبيه به فيلمهاي آبگوشتي و سرهمبندي شده چند سال اخير كمال تبريزي است. كارگرداني مثل وانگ كارواي نيز درباره چيزهايي كه خودش دوست دارد، فيلم ميسازد و در پي تجارت نيست ولي فرم و تصوير فيلمهاي او با آثار فرمانآرا زمين تا آسمان فرق ميكند.
كارواي ميگويد:«زماني كه يك كارگردان شدم و شروع به كار كردم مثلا وقتي «چانگكينگ اكسپرس» را فيلمبرداري ميكرديم يك رستوران بود كه من آن را خيلي دوست داشتم و در آنجا ميماندم. هر روز صبح فيلمنامه همان روز را مينوشتم و در شب شروع به فيلمبرداري ميكرديم.» جالب است كه اين كارگردان هنگكنگي مجبور بوده هر شب با عجله يك بخش از فيلمنامه را دربياورد ولي در نهايت نتيجه كارش به گونهاي شد كه در اغلب فهرستهاي منتقدان سينما يا بهترين يا دومين كارگردان قرن بيستويكم شده است. فرمانآرا ميگويد:«يك روز در حال رانندگي بودم و راديو نيز روشن بود و يك موسيقي پخش كرد كه كمي ريتميك بود.در همان زمان به نظرم رسيد اگر من با اين آهنگ در كنار خيابان پارك كنم، صداي راديو را زياد كنم و در پيادهرو برقصم، عكسالعمل ديگران اين است كه قطعا من ديوانه هستم. همين مساله باعث شد تا طرح فيلمنامه «دلم ميخواد» را بنويسم.» واقعيت را بخواهيد، برايم جاي سوال است كه ايشان چگونه به خيابان نگاه ميكند كه كودكان كار را نديده است زيرا من كه مدام ميبينم! يا چگونه كارگران بيكار در كنار خيابان و دستفروشان بدبخت را نميبيند؟ او در فيلم حكايت دريا هم خودش را از نسل روشنفكران متفكر گذشته معرفي ميكند كه نميتواند فضاي اكنون را درك كند. ما از همان سكانس اول و نمايش دريا به خوبي ميدانيم باز هم قرار است، زندگي شخصي و مونولوگهاي دروني آقاي فرمانآرا را ببينيم و باز هم خود كارگردان نقش اصلي را در فيلم بازي ميكند.يادم ميآيد از هيچكاك پرسيدند كه چرا فيلمهايي در ژانرهاي متفاوت نميسازد و او هم در پاسخ گفت:«چون اگر فيلم موزيكال بسازم همه منتظر هستند تا آن زني كه آواز ميخواند، كشته شود.» به همين صورت در فيلمهاي فرمانآرا منتظر غر زدن، بيخيالي و سطحيسازي زندگي روزمره هستيم. من هر دفعه كه فيلمهاي كارگرداناني چون فرمانآرا را ميبينم، ياد اين ضربالمثل ميافتم:«از طلا گشتن پشيمان گشتهايم/ مرحمت فرموده ما را مس كنيد.» چقدر هم فرمانآرا، محمدرضا گلزار، مهناز افشار و صابر ابر در اين فيلمها به يكديگر ميآيند.