گروه جامعه:روزنامه ایران نوشت: «از آسمان هر چه بر سرت ببارد نباید غمگین باشی؛ حتی اگر آن چیزی که میبارد بلا باشد. حتماً در هر بلایی حکمتی هست.» در خواب و بیداری این جملات را تکرار میکند. دستش را به سمت گوشی تلفن میبرد، طبق معمول همه صبحها. شماره را میگیرد. باز هم بوقهای ممتد و بدون جواب. کمی توی خانه راه میرود، توی بیداری هم هنوز خواب است؛ خواب خواب. بوی شمع سوخته، عود و ظرف حلوا و درد انباشته در هوای خانه انگار تازه از خواب بیدارش میکند. زل میزند به قاب عکس با آن روبان مشکی کنارش. واقعیت مثل شلاق توی صورتش میخورد. برای همیشه رفته و آرزوهای او را هم با خودش برده. اگر از آسمان بلا ببارد... صدای مادر توی گوشش است. دیگر نمیتواند هر روز صبح گوشی تلفن را بردارد و آن صدا را بشنود. حالا دیگر مادر فقط قابی سر طاقچه است. اگر از آسمان بلا ببارد، بلا ببارد... بلا باریده مادر جان بلا باریده.این گزارش قصه آنهایی است که کرونا عزیزانشان را برده. یکی خواهر از دست داده و دیگری مادر و آن یکی همسر. همهشان یک جمله را بارها تکرار میکنند این که این ویروس مثل بلای آسمانی ناگهان آمد و همه چیز را عوض کرد. میگویند اصلاً فکرش را نمیکردند این طوری تمام شود. نه آنها باور کردهاند نه آنها که گرفتار این بیماری شده بودند. تا آخرین لحظه امیدوار بودند... میگویند کرونا آرزوهایشان را بر باد داده. دوست دارند از عزیزشان بیشتر بگویند.
«بچههای عزیز سه روز قبل آنفلوانزا گرفتم خوب شدم ولی همهاش فکر میکردم کروناست. اوایل بیماری مثل دانشآموزی بودم که آخر شهریور یا نیمه فروردین دلش برای سور و سات و بازی تنگ شده ولی قبل از بازگشت به مدرسه دلشوره داره. من این روزها مثل دانشآموزیام که دلشوره درس و تنبیه شدن دارد اما به خودش امید میدهد. حتی زمان مدرسه هم برایم بزرگترین تهدید مدرسه نرفتن بود به من حق دهید که متن غمگین بنویسم. فکر میکردم کرونا دارم اما الان حالم خوب است.» منصوره غفار تبریزی، روانشناس بالینی این متن را سه روز بعد از بیماریای که فکر میکرد آنفلوانزاست با دوستانش به اشتراک گذاشت. او ۶ روز بعد از نوشتن این جملات برای همیشه رفت. آزمایشها مشخص کردند که او کرونا دارد. کار به بیمارستان هم نکشید و منصوره در میان بهت و ناباوری بیماران و دوستانش برای همیشه پر کشید.«نمیدانم این درد قرار است با من چه کار کند؟ بسوزاند؟ پر از عشقم کند؟ فقط میدانم توی وجودم دارد جوانه میزند و رشد میکند هر لحظه تنومندتر.» معصومه خواهر منصوره این حرفها را میزند. میگوید از درون آتش گرفته و این اندوه جانکاه باورش نمیشود. از منصورهای میگوید که عاشق بچهها بود. عاشق محیط زیست و عاشق صلح و آرامش.
مدام به او میگفتند در این روزهای شیوع کرونا دست کم مطب را تعطیل کن اما منصوره هر بار میگفت این روزها خیلیها به او احتیاج دارند. خیلیها به خاطر همین ویروس دچار اضطراب و پریشانی شدهاند و اگر او نباشد به کجا پناه ببرند.این بخشی از یکی از آخرین نوشتههای اوست: «اتفاقی که افتاده، در عمرم با آن روبهرو نشده بودم و آن واژگون شدن بسیاری از طرحوارهها راجع به زندگی و دنیاست. تا قبل از شروع کرونا اگر چه ما در دنیایی بودیم که در آن جنگ، جهل، فقر و تخریب محیط زیست و ... وجود داشت اما بشر احساس قدرت و اعتماد به نفس داشت. حالا شش ماه است این بیماری گروهگروه انسانها را به کام مرگ میکشاند اما ما باید قوی باشیم و تسلیم نشویم. خبر خوب، قدرت سازگاری بشر و نوآوری او در تمام عرصههای زندگی است.»
او دیگران را آماده میکرد چطور با کرونا مواجه شوند و در برابرش قوی باشند.نازنین یکی از بیماران دکتر منصوره است: «یک سال برای مشاوره و درمان پیشاش میرفتم. روح بزرگی داشت. وقتی فکر میکرد هزینه درمان زیاد است صرف نظر میکرد. بارها دیدم هزینه مراجعانی را که قادر به پرداخت نبودند پس میداد. پزشکی بود که به احساسات بیمارش اهمیت میداد. او آزاداندیش بود و من راحت حرفهایم را برایش میگفتم. قبل از این که پیش دکتر منصوره بروم گیج بودم و او راه تاریک مقابل زندگی من را روشن کرد. هنوز صدایش با من است. هر بار که پیشش میرفتم احساس میکردم پیش دوست آگاهم میروم. هر چه از خوبی او بگویم کم گفتهام.»
دکتر منصوره در میان غم، ماتم و بهت اطرافیانش اکنون چند هفتهای است رفته. «خاطرات یک روانشناس بالینی» اثری از اوست؛ عزیزترین بازماندهاش. شاید به قول دکتر منصوره کرونا به ما نهیب میزند که به اسب سرکش تمدن مهار بزنیم و شیوه زندگیمان را عوض کنیم و دنیای جدید و بهتری خلق کنیم. شاید منصوره غفار تبریزی حالا نگاهمان میکند که ببیند آیا با این اتفاق کنار میآییم؟ اتفاقی که به قول او طرحوارههای ذهنیمان را به هم ریخته است.تهمینه خانم ساکن رشت بود. سالها معلمی کرد بازنشسته که شد خیلیها گفتند بنشین خانه و استراحت کن اما دلش نیامد؛ آخر عاشق بچهها بود. بعد از بازنشستگی به روستایی در یک منطقه محروم رفت و در یک مدرسه مشغول به کار شد. خانم معلم در اسفند ماه ۹۸ و در اوج شیوع کرونا در شهر رشت جانش را از دست داد. هنوز خیلی از شاگردانش تصویر والیبال بازی کردنش را در ذهن دارند.
با این که چند ماهی از رفتنش میگذرد هنوز برادرش نتوانسته بر سر مزارش حاضر شود و دو فرزندش را در آغوش بگیرد و تسلای دلشان باشد. نتوانسته بر مزار خواهر برود و یک دل سیر اشک بریزد و داغ دلش را سرد کند.میگوید کرونا چنان بلایی سرشان آورد که از ریسمان سیاه و سفید هم میترسند. حسین برادر تهمینه چند روزی میشد که خواهرش را به دلیل ابتلا به کرونا از دست داده بود که پدر همسرش هم به خاطر این بیماری درگذشت و روزهای سختشان آغاز شد. همسرش دچار شوک عصبی شد و آنها ترجیح دادند به عزاداری از راه دور بسنده کنند. دو عضو عزیز خانواده را در مدت کوتاهی از دست داده بودند؛ بدون سوگواری و در تنهایی. بلا آمده بود.
عزاداریشان برای هر دو خانواده دلخراش بود. خواهر و برادرهایی که تهران بودند از راه دور یکدیگر را نگاه میکردند و میگریستند. به قول حسین نه آغوشی برای دلداری بود و نه تسکینی. غم روی غم تلنبار میشد و حالا بغضهای انباشته مثل استخوانی در گلو سفت شده.«خواهرم ۶۰ ساله بود که رفت. قبلاً فکر میکردم شصت سال، سن زیادی است. وقتی بچه بودیم و مادرم میگفت طرف سی و پنج ساله بود که مرد میگفتم چه خوب عمر کرده. اما این روزها میفهمم که تهمینه خواهرم چقدر آرزو داشت. دوست داشت ازدواج فرزندانش را ببیند. دوست داشت برای جامعه مفید باشد، همانطور که همیشه بود. بهمن ماه تقریباً همه بچههای مدرسهای که در آن درس میداد آنفلوانزا داشتند؛ آن موقع هنوز کسی از کرونا خبر نداشت. میگفت نمیدانم چرا شاگردهایم این قدر سرما میخورند. اما خودش سر حال بود حتی با بچهها توی حیاط والیبال بازی میکرد. ۱۹ اسفند با دل درد و دلپیچه راهی بیمارستان شد. آزمایش داد و فهمیدیم کرونا دارد. روزهای بعد حالش بهتر بود. اوج کرونا در رشت بود. ۲۱ اسفند حالش بد شد و در آی سی یو بیمارستان فوت کرد. هرچند در گواهی فوتش نوشتند فوت به خاطر ایست قلبی.» حتی نگذاشتند همسر و فرزندان تهمینه خودشان سنگ قبرش را انتخاب کنند. میگفتند شما پولش را بدهید ما سنگ قبرهای یکدست میگذاریم. میخواستند سنگ سفید بر مزار تهمینه بگذارند اما سنگ مزارش سیاه شد.
حسین آه میکشد: «بچههای خواهرم مدام میگفتند دایی بیایید ما در حیاط خانه ببینیمتان اما ما ناخواسته همان را هم دریغ کردیم. خواهرهایم تا نصفه راه رفتند اما جاده بسته شد. آن روزها جنازه را هم تحویل نمیدادند و فقط بچهها و همسر خواهرم سر مزارش بودند. فکر کنید آنها الان چه حالی دارند؟ هیچ روانکاو و روانشناسی هم نیست که بتواند آرامشان کند.»
این روزها ترس عجیبی در دل خانواده حسین افتاده. همسرش مرخصی بدون حقوق گرفته و تنها دخترش از زمان شیوع کرونا فقط دو بار از خانه خارج شده و خودش هم هر روز بعد از برگشت از محل کار باید همه لباسهایش را ضد عفونی کند و دوش بگیرد. از آن طرف عذاب وجدان رها کردن خانواده تازه درگذشتهها هم هست: «هیچ کس در این مدت نیامد کمکمان. نگفت چطور زیر بار این همه درد له نشویم.»حسین وقتی از خواهرش حرف میزند صدایش سراسر اندوه است از تهمینهای میگوید که امید به زندگیش از همه خواهرها و برادرهایش بیشتر بود. سالها با سختی کار کرده بود. این روزها داشت طعم زندگی را میچشید. آنها هر سال تابستان به عشق تهمینه راهی رشت میشدند. خانهای که همیشه چراغش روشن بود. حسین آن قدر ناامید است که میگوید شرایطی پیش آمده که فقط سعی میکند به تنها دخترش مهارتهای زندگی را بیاموزد؛ چرا که نمیداند برای خودش هم چه اتفاقی میافتد. بارها میگوید تهمینه رفت و همه آرزوها و آرزوهایم را با خود برد.
باز صبح شده و دستش به سمت تلفن دراز شده تا شماره مامان را بگیرد. کی میخواهد فراموش کند، مامان نیست. مامان برای همیشه رفته. به پنجره نگاهی میاندازد؛ باران میبارد. تابستان و باران. یاد حرفهای مامان میافتد وقتی باران میبارید. بوی خاک باران خورده که زیر بینیاش میزند یاد مامان زهرا ۵۸ سالهاش میافتد. یادش میآید اگر زنده بود نیمه مرداد ماه باید سی و هشتمین سالگرد ازدواجش را جشن میگرفتند. مامان زهرایی که همه عشق و زندگیاش بچههایش بودند. با خوشی بچههایش خوش بود و با غمشان غمگین. تا قبل از شیوع کرونا هیچ چیز برای خودش نمیخواست.
فاطمه با بغض حرفهایش را میزند: «میگویم تا قبل از شیوع کرونا چون دقیقاً قبل از شیوع این ویروس منحوس بالاخره بعد سالها رضایت داد با بابا بروند کربلا برای زیارت. همین که پاسپورتش آمد عراق ناآرام شد و بعد هم برای کرونا مرزها بسته شد. اولین سالی بود که مدام میگفت امسال باید بروم پیاده روی اربعین...»مامان زهرا هم آرزوها داشت اما همه را جا گذاشت و رفت. فاطمه یادش نمیرود که چطور دو روز قبل از این که تب بیماری سراغش بیاید با هم خانهای نزدیک خانه او دیدند و مامان چطور با ذوق دانهدانه در کابینتها را باز کرد و برای چیدن وسایل خانهاش نقشه میکشید. از نور خانه جدید تعریف میکرد و میگفت خانه را پر از گل خواهد کرد.«اما مامان دو روز بعد از این همه آرزوی قشنگ تب کرد و راهی بیمارستان شد و سه هفته توی آیسییو بود. درست وقتی آن قدر خوب شده بود که منتظر بودیم به بخش منتقل شود، از بیمارستان زنگ زدند و مامان زهرای من برای همیشه رفت با همه آرزوهای ما و خودش.»
غلامرضا درویش معروف به حاج درویش را همه به خیر بودن میشناختند. محال بود کسی مشکلی داشته باشد و حاج درویش گرهی از کارش نگشاید. سال ۵۷ با انقلاب از انگلستان به ایران آمد آنجا ریاضی میخواند. انقلاب که شد گفت باید بروم مملکت خودم.
همه میدانستند برای حل کردن مشکل آدمها از این سر شهر به آن سر شهر میرود و میآید. حاج درویش در حین کار جانباز شده بود؛ وقتی برای بچههای سیستان بلوچستان فعالیت میکرد، تصادف کرد و پایش آسیب دید. ریههایش هم مشکل داشت. حمیده خانم همسرش چقدر از دست حاج درویش حرص و جوش میخورد خریدها را برمیداشت و ضدعفونی میکرد اما حاج درویش همه چیز را شوخی میگرفت، یعنی فکر نمیکرد کرونا چنین بلایی باشد. تا این که پسر بزرگ خانواده کرونا گرفت و پشت بندش بقیه خانواده؛ ۱۶ نفر بودند و همه مبتلا شدند.
حمیده خانم با آرامش زیاد حرف میزند. صبوری و آرامش اصلاً توی ذاتش است: «آقا قبول نمیکرد کرونا دارد. دکتر هم که میرفتیم میگفتند سرما خوردهاید. میگفتم مگر میشود آدم این جوری سرما بخورد! خودم دو هفته کامل افتادم. اصلاً مدل سرماخوردگی نبود. یک بیماری اصلاً نبود هر روز یک جای آدم را متلاشی میکرد. خود من پا درد، دل درد، تهوع و بیقراری شدید داشتم. شبها چنان سردردی داشتم که با چند تا قرص هم خوب نمیشد. این یک بیماری نیست، چند جور بیماری مختلف است در دل یک بیماری. اما حاج درویش زیر بار نمیرفت مدام میگفت سرما خوردهایم. دو سه روز آخر که خیلی بدحال بود به من گفت نکند واقعاً کرونا گرفتهایم؟ گفتم من چند روز است به شما میگویم ما کرونا داریم. خلاصه آزمایش دادیم و معلوم شد همهمان کرونا گرفتهایم.»
اعضای خانواده یکی یکی بهتر میشدند اما حال حاج درویش مدام بدتر میشد. ریههای آسیب دیدهاش انگار دیگر توان خلاصی از این بیماری را نداشت. تا این که ۵ روزی در بیمارستان بستری شد، گفتند بیماری زمینهای دارد و خطرناک است. حمیده خانم میگوید: «من خوب شده بودم که حاج درویش برای همیشه رفت. روزهای آخر احساساتی شده بود؛ دوستانش که زنگ میزدند، گریه میکرد و میگفت من فکر نمیکردم کرونا آن قدر نامرد باشد. همه میگفتند تو که یک روز مشکلات همه را حل میکردیداری گریه میکنی؟ یعنی باورشان نمیشد. در غریبی و تنهایی دفنش کردیم فقط خودمان بودیم.»
چطور این اتفاق افتاده است، همه این اتفاقها؟ همه آنچه بر سرشان آمده آیا واقعی است؟ چرا همه چیز این طور ناگهانی بر سرشان فرود آمد این همه اتفاق غیر قابل پیشبینی و تغییر؟ به مادرش قول داده بود از آسمان هر چه ببارد غمگین نباشد؛ حتی اگر بلا ببارد. حالا یادش نمیآید این قول را به خودش هم داده بود یا نه؟ از خودش میپرسد چطور میتواند از پس همه چیز بربیاید مهمتر از همه آرزوهای از دست رفته.»