گروه جامعه: هر چقدر از محلات مرفه نشین به سمت حاشیه شهر قدم بر می داری تعداد ماسک زنندگان کم و کمتر می شود، گویا اینجا مبارزه با کرونا جزو اولویت ها نیست یا شاید هم ماسک از راه های مبارزه با کرونا نیست، اما هر چه که هست؛ اینجا ماسک ها رنگ می بازند، نمی تازند و حذف می شوند، آری «روزگار غریبی است نازنین»، یکی هر ساعت ماسکش را عوض می کند و آن دیگری ترجیح می دهد ماسک را از سبد مصرفی خودش حدف کرده و با پول ماسک برای جگرگوشه هایش «نان» تهیه کند تا با شکم خالی سر بر بالین نگذارند.
عصر دلگیر تابستانی با هوای زمستانی منحصر به فرد اردبیل است، ماسک می زنم، مایع ضدعفونی را روی صندلی سمت راست راننده می گذارم، استارت ماشین را که می زنم، سیستم صوتی پراید شروع به پخش می کند، «ماه ملک منظره باخ، صورت پیغمبره باخ، قدرت صورتگره باخ، اکبره باخ، اکبره باخ». همین صوت داوودی مرحوم سلیم موذن زاده اردبیلی در هوای دلگیر عصرگاهی اردبیل، دلگیرترم می کند، دیگر مثل سال های قبل نمی توانیم برای اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری کنیم.مقصد مشخص است، جایی در همین نزدیکی که فاصله افتاده است بین غنی و فقیر. سوال هم مشخص است، اینکه در مناطق حاشیه شهر چقدر از ماسک استفاده می کنند و اگر تعداد استفاده کنندگان ماسک کمتر از محلات دیگر است، دلیل آن چه می تواند باشد؟
اینجا انسانیت پررنگ تر است اما ماسک ها رنگ باخته اند
ذهن و دلم آرام و قرار ندارد برای یافتن پاسخ به سوالاتم. یعنی وضعیت چگونه است؟ انگار صوت داوودی موذن زاده مستقیم پرتم می کند به همین حوالی. ترافیک عصرگاهی است و من با صوت مرحوم موذن زاده «اکبره باخ» را زمزمه می کنم. میراشرف را رد کرده ام، آدم ها را رصد می کنم.هر چقدر به مقصد نزدیک تر می شوم، تعداد استفاده کنندگان از ماسک کمتر می شود. به «ایران آباد» رسیده ام. توقف می کنم، اطراف را می پایم، چنده کوچه ای قدم می زنم، اینجا «آباد» معنای خود را از دست داده است، هنوز زندگی روستایی در کوچه و پس کوچه ها جاری و ساری است و معاشرت و مباشرت به شکل صمیمانه و دوستانه انجام می شود، اینجا انسانیت پررنگ تر است اما ماسک ها رنگ باخته اند.پسر بچه ای در انتهای کوچه ای نظرم را جلب می کند. احتمالا دور و بر 10 سالی داشته باشد. آرام آرام به سمتش گام بر می دارم، از اکثر خانه ها صدای نوحه می آید همی. نزدیکش می شوم، انگار بساط کرده است و در عالم کودکیش بازی می کند و از زندگیش لذت می برد.
- اسمت چیه؟ علیرضا.
- کلاس چندمی؟ میرم به پنجم.
- اینجا چکار می کنی؟ دارم بلال می فروشم.
- علیرضا اسم کرونا را شنیده ای؟ آره یه بیماری خطرناکی است.
- تو که کلاس پنجم میری میدونی چطوری میشه کرونا را شکست داد؟ آره
- چطوری؟ زود به زود دستهامونو بشوریم، ماسک بزنیم و از افراد فاصله دو متری داشته باشیم.
- علیرضا تو اینکارا رو می کنی؟ فقط هر بار که بلال هایم را می فروشم، به خونه میرم و دستهامو میشورم.
- پس چرا ماسک نمیزنی و با افراد فاصله نمی گیری؟ آخه عمو میخوام پولامو جمع کنم و واسه خودم و آبجی لیلا لباس مدرسه و کیف و دفتر و مداد رنگی بخرم برای همین پولامو برای خرید ماسک نمیدم و اگه از افراد فاصله بگیرم کسی ازم بلال نمی خره.
از علیرضا یک بلال می خرم، همه تابوها را کنار می گذارم و قبل از پرداخت پولش به بلال گاز می زنم.
- چقدر می شود؟ 4 تومان
5 هزار تومان پرداخت می کنم، علیرضا هزار تومان مچاله شده را از جیبش در می آورد و به من می دهد، هر چقدر اصرار می کنم که هزار تومان را نمی خواهم قبول نمی کند.گاز دوم را به بلال می زنم و با علیرضا خداحافظی می کنم. تا به ماشین برسم، بلال تمام می شود.سوار ماشین می شوم. حرف های علیرضا مثل پتکی بر گوشه گوشه مغزم کوبیده می شود « آخه عمو میخوام پولامو جمع کنم و واسه خودم و آبجی لیلا لباس مدرسه و کیف و دفتر و مداد رنگی بخرم برای همین پولامو برای خرید ماسک نمیدم».
با درآمد 50 هزار تومانی خرید ماسک ظلم به خانواده است
ماشین را روشن می کنم و راه می افتم. دارم حرف های علیرضا را تجزیه و تحلیل می کنم، هر بار که حرف هایش را تکرار می کنم، درس تازه ای می گیرم. انگار علیرضا استاد فلسفه ای بود که برای درک و فهم جملاتش باید بیشتر فکر کنم و بیشتر بیندیشم و بیشتر وقت بگذارم. رانندگی می کنم اما انگار در یک فضای بدون نیروی جاذبه زمین، معلق هستم. به علیرضا فکر می کنم، هر لحظه لبخند های کودکانه اش به مانند فیلمی از جلوی چشم هایم عبور می کنند. با بوق ممتدی به خودم می آیم، جلوی باغ جیرال هستم. اینجا محله گلمغان است در منهی الیه محله آرازعلی. باغ بزرگ جیرال چند سال پیش افتتاح شد اما نتوانست مردم اردبیل را به خود جذب کند.پیاده می شوم، به سمت جلو حرکت می کنم. جلوی مغازه تعویض روغنی سه نفر دارند گل می گویند و گل می شنوند و باهم می خندند.
- بنده خبرنگار هستم. اجازه است چند دقیقه ای مزاحمتان بشوم؟ مراحمی داداش، بفرما.
- برای تهیه گزارشی خدمتتان رسیده ام. اینکه چرا ماسک نمی زنیم یا نمی زنید؟
خود را حکیم الله معرفی می کند، 43 ساله و کارگر بنایی. من حدود 6 ماه از سال را کار می کنم. خودم مستاجر هستم با سه بچه مدرسه ای.دومی گوی صحبت را از حکیم الله می رباید. من هم احمد هستم که با حکیم الله همکارم. به نظر شما حکیم الله با روزی 50 هزار تومان درآمد چطور می تواند هم اجازه بها را پرداخت کند، هم سه بچه اش را به مدرسه بفرستد و هم هزینه های منزل را تامین کند؟انگار احمد درد دل هایش تلمبار شده بوده است. او ادامه می دهد: ما شش هفت ماه از سال را کار می کنیم آن هم بدون بیمه و بدون هیچ آینده ای. مجبور هستیم از خرد و خوراک و پوشاک خود بزنیم و به فرزندانمان برسیم هر چند که از آنها هم شرمنده ایم.نفر سومی فقط گوش می کند و با بالا و پایین آوردن سرش حرف های دوستانش را تایید می کند. سخنان احمد به اینجا ختم نمی شود، این شهروند اردبیلی می گوید: ما خودمان ماسک نمی زنیم تا بتوانیم برای بچه هایمان ماسک بخریم، برای ما کرونا نه اول دنیا است و نه آخر دنیا خواهد بود. ما چیزی برای از دست دادن نداریم.صحبت ها ادامه می یابد اما فقط یک اصل در اینجا مطرح و تاکید می شود و آن هم کلمه سنگین و غمزده «فقر» است. انگار فقر و استفاده از ماسک رابطه معکوسی دارند.حدیثی با این مضمون وجود دارد که «اگر فقر از در وارد شود، ایمان از پنجره خارج خواهد شد» و این حدیث امروز در شرایط کرونایی برای استفاده نکردن از ماسک صدق می کند. افرادی که با فقر و نداری دست و پا می زنند ماسک را اولویت چندم و گاهی چند دهم خود می دانند حتی در شرایط کرونایی.