گروه فرهنگی: سهراب سپهری در زندگینامه خودنوشتش مینویسد: «من کاشیام. اما در قم متولد شدهام. شناسنامهام درست نیست. مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر (۱۶ اکتبر) به دنیا آمدهام. درست سر ساعت ۱۲. مادرم صدای اذان را میشنیده است... من کودکی رنگینی داشتهام. دوران خردسالی من در محاصره ترس و شیفتگی بود...»به گزارش ایسنا، «هنوز در سفرم» که پریدخت سپهری، خواهر سهراب آن را منتشر کرده، مجموعهای است از نامهها و نوشتههای این شاعر؛ در برخی از آنها روایتی از یک دیدار و در برخی دیگر راز و رمز پشت یک شعر به چشم میخورد. در نود و دومین زادروز سهراب سپهری برخی از دستنوشتههای او در این کتاب را میخوانیم.
میدانم که پاسبانها شاعر نیستند
سهراب سپهری در «صدای پای آب» میگوید «پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند»؛ او خود در نوشتهای مرتبط با همین شعر چنین مینویسد: «وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگرنه میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمیگردد. دنیا در ما ذخیره میشود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب میخورد. وقتی که به این کنار بلند نگاه میکنم، حتی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است.»
نباید به نقاشی رو داد
سهراب سپهری پیشتر بیشتر به عنوان شاعر شناخته میشد، اما سالهاست که از او به عنوان یک هنرمند نقاش نیز تمجید میشود. او در یکی از نوشتههایش در قیاس نقاشی با شعر چنین مینویسد: «نقاشی از آن کارهاست. پوست آدم را میکند. تازه طلبکار است. ولی نباید به نقاشی رو داد. چون سوار آدم میشود. من خیلیها را دیدهام که به نقاشی سواری میدهند. باید کمی مسلح بود، و بعد رفت دنبال نقاشی. گاه فکر میکنم شعر مهربانتر است. ولی نباید زیاد خوشخیال بود. من خیلیها را شناختهام که از دست شعر به پلیس شکایت کردهاند. باید مواظب بود. من شبها شعر میخوانم و هنوز ننوشتهام. خواهم نوشت. من نقاشی میکنم. شعر میخوانم و یکتایی را میبینم...»او در بخش دیگری از یادداشتهایش درباره تاثیر پدرش در نقاشی کردنش مینویسد: «پدرم تلگرافچی بود. در طراحی دست داشت. خوشخط بود. تار مینواخت. او مرا به نقاشی عادت داد...»
مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید
مشفق کاشانی پیش از درگذشتش بارها از دوستی با سهراب سپهری گفته بود. عدهای مشفق کاشانی را کشفکننده سهراب و معلم شعر او میدانند، کمااینکه سپهری خود نیز از این مسئله گفته است. او درباره آشناییاش با مشفق کاشانی مینویسد: «دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم. هنوز یک بیت آن را به یاد دارم: ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان/ نکردم هیچ یادی از دبستان.اما تا ۱۸سالگی شعری ننوشتم. این را بگویم که من تا ۱۸سالگی کودک بودم. من دیر بزرگ شدم. دبستان را که تمام کردم، تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم... اواخر دسامبر ۱۹۴۶ بود. و من در اداره فرهنگ کار گرفتم. آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار میکرد، رنگ تازهای به زندگیام زد. شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم و خودش را ندیده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید. الفبای شاعری را او به من آموخت. غزل میساختم، و او سستی و لغزش کار را بازمیگفت. خطای وزن را نشان میداد. اشارات او هوای مرا داشت. هر شب مینوشتم. انجمن ادبی درست کردیم. و شاعران شهر را گرد آوردیم. غزل بود که میساختیم. اما آنچه میگفتیم شعر نبود. دو دفتر از این گفتهها را سوزاندم. من فنّ شاعری میآموختم. اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای غریب داشت. مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد...»سهراب سپهری، شاعر و نقاش متولد نیمه مهر ۱۳۰۷ بود. تاریخ تولد او را ۱۴ و ۱۵ مهرماه روایت کردهاند. از آثار این شاعر میتوان به «در کنار چمن یا آرامگاه عشق»، «مرگ رنگ»، «زندگی خوابها»، «آوار آفتاب»، «شرق اندوه»، «حجم سبز»، «هشت کتاب» و ... اشاره کرد. او در یکم اردیبهشتماه ۱۳۵۹ در سن ۵۱سالگی درگذشت.