گروه سیاسی: «حاج علی ثقفی»برادر بانو ثقفی همسر مکرمه امام خمینی متولد ۱۳۲۵ تهران است. بعد از انقلاب مسئولیت هایی همچون استانداری سمنان و استانداری یزد را در کارنامه کاری خود دارد.
برادر همسر امام خمینی (ره) با حضور در برنامه این هفته دستخط گفت: من احساس میکنم برخورد قوه قضاییه با فساد بهتر از قبل است، ولی باز هنوز فاصله داریم و کسانی هستند که اجازه نمیدهند و قدرت دارند.
وی گفت: من امروز عزم قوی مدیریتی را در زیرمجموعه نمیبینم، یعنی شما آن کاری که اقتدار میخواهد، تغییرات بلندی را می خواهد اعم از مسئله اقتصادی، سیاست، اجتماعی، حتی در مسائل مذهبی، این عزم ضعیف است.
متن گفتگوی وی در برنامه «دستخط» را در ادامه بخوانید:
*شما تقریباً ۳۳ سال کوچکتر از خانم خدیجه ثقفی هستید.
بله.
*چند فرزند بودید؟
پدرمان۱۳ فرزندداشت که از دو خانم بود. یکی دو بچه هم فوت شده بودند. شاید پدرم مجموعاً ۱۵ فرزند داشتند.
*داستان ازدواج ایشان خواهرتان با امام (ره) را تعریف کردهاند برای شما؟
طبیعی بود که اینها نمیخواستند دختر اولشان که گل دختر بود... فوق العادگی خانم خودش داستانی است، هیچ قابل مقایسه با زن معمولی نبود. زندگی کردن با امام (ره) به نظر من یکی از سختترین زندگیهای روزگار است ولی خانم آنقدر این زندگی را برای خودش دلچسب کرده بود که هیچ نمودی در چهره ایشان نداشت از این که ناراحت است، گرفتار است، یا ایشان سختگیریهایی در خرج زندگی میکند، ملاحظاتی در رفت و آمد دارد.
یک زمانی آقا (امام) به من فرمودند من هر چه دارم از خانم دارم. این را بارها بیان میکردند. گفته بودم آقا این طور میگویند چقدرش تعارف است؟ خانم گفتند هیچ چیزیش تعارف نیست؛ همه درست است. هر چه آقا دارد از من دارد. اگر از روز اول نمیخواستم با ایشان سازش کنم، مشکل در رفت و آمد و درس خواندن و مبارزات و مدتی که در هجرت و تبعید بود و ایجاد میکردم ایشان نمیتوانست به اینجاها برسد.
اگرچه استعداد ذاتی خود امام (ره) بود ولی زمینه را خانم فراهم کرده است. در آن زمان که بسیاری از مردها سواد نداشتند و خانمها تقریباً هیچ یک سواد نداشتند ولی خانم آن زمان تحصیلات داشت. بعد هم یک معلم زبان فرانسوی برای ایشان گرفتند و ایشان فرانسه هم بلد بودند. ایشان بسیار اهل کتاب خواندن بود و علاقه شدیدی به دیوان حافظ و سعدی و فردوسی و عنصری و شعرای دیگر داشت که شعرای رکن ادبیات ایرانی بودند، علاقه داشتند و میخواندند. گاهی خودشان شعر میگفتند، ولی میگفتند من شاعر نیستم.
آقای بروجردی - داماد خانم - میگفتند یک روز به خانه آمدم و تازه با این خانواده وصلت کرده بودم و بسیار مقید بودم که مراعات کنم و کتاب قدیمی و عربی را بخوانم. دیدم خانم کتاب صادق هدایت میخواند. تعجب کردم و گفتم خانم مگر خواندن این کتابها درست است؟ اینها که کتاب گمراه کننده است. خانم گفت کسی که دعای کمیل خوانده باشد و آن فراز اول دعا، همان جمله اول یعنی اللهم انی اسئلک برحمتک التی وسعت کل شی، را فهمیده باشد با این کتابها گمراه نمیشود.
و بعد این جمله را گفتند که صادق هدایت، صادق بود، ولی هدایتگر نبود. صادق بود چون خودش به ناامیدی رسید و خودکشی کرد اما هدایتگر نبود چون انسان را ناامید و گمراه میکرد.
خب در مسئله ازدواج ایشان، به این صورت بود که مادر و مادربزرگ کاملا مخالف بودند. آشنایی حضرت امام (ره) با پدر ما در قم اینچنین بود که پدر ما در قم نزد آیتالله حائری موسس حوزه علمیه، درس میخواندند و پدر ما از شاگردان مخصوص ایشان بود. امام (ره) هم بعنوان یک طلبه جوان از خمین به قم میآیند.
پدر ما از حضرت امام (ره) که آن موقع به ایشان حاج آقا روح الله میگفتیم، خیلی خوششان میآید و یکی از آرزوهای ایشان میشود که این فرد داماد ایشان شود. پدر ما خیلی مدیر و مدبر بود. آقا سید احمد به حضرت امام (ره) گفته بود سن شما گذشته است و ۲۵ ساله هستید، دختر آقای ثقفی را برای ازدواج انتخاب کنید. او گفته بود ایشان که به من دختر نمیدهند. چون پدر من از روحانیونی بود که هم خیلی شیکپوش بود، البته بخاطر خانم اولش بود که وضع خوبی داشتند و همیشه بهترین لباسها را برای پدر ما میخرید.
نهایتا با خانواده که صحبت کردند، خانواده ناراحت شدند که دخترمان را حرام نمیکنیم و ما حاضر نیستیم این اتفاق بیفتد! این آقا برای قم است و در آنجا زندگی میکند و دختر ما نمیتواند در قم زندگی کند.
خلاصه ۸ ماه پدر ما رابطهاش را با امام (ره) و خانواده خودش و بین این دو آقا سید احمد مدیریت میکند تا به تدریج خانواده را راضی کند. خود خانم میگفت آقا برای اینکه من را متمایل به این ازدواج کنند، سعی میکرد بهترین غذا را به من بدهد. به من پول میداد که من چیزی بخرم. برای ازدواج هم در ماه مبارک رمضان این اتفاق افتاد که سال ۱۳۰۸ بود. آن زمان ازدواج انجام میگیرد و آقا سید احمد لواسانی وکیل خانم میشود و آقای پسندیده اخوی بزرگ حضرت امام (ره) وکیل آقا میشود.
*رابطه امام (ره) و خانم ثقفی را همه تعریف میکنند. بسیار شنیدهایم که رابطه کاملاً عاشقانهای بود.
کاملا! حضرت امام (ره) این عقیده را داشتند که اگر کسی را دوست دارید بیان کنید. به همین جهت وقتی خودشان خانم را دوست داشت، میگفت و اظهار علاقه میکرد. اطمینان عجیبی هم به همدیگر داشتند، بسیار به همدیگر اعتماد داشتند.
میدانید که حضرت امام (ره) وقتی تبعید شدند و به ترکیه رفتند، مهر مخصوص خودشان را به هیچ کسی ندادند، جز خانم! یکباره شما میبینید ۸ اولاد خانم داشتند. هر کدام اینها را با خانهای که اجارهای بود، دو سال از این خانه به آن خانه میرفتند، بزرگ کردند. گویا خداوند این دو نفر را برای همدیگر ساخته بود.
*از دوران مبارزه چه میگفتند؟
پدر ما و خانم و قوم و خویشهای ایشان، خیلی اهل مبارزه به آن صورت نبودند. بسیاری از علما و اکثریت علما مبارزه را به این صورت که شاه باید برود نمیدانستند. اینها همیشه سعی میکردند شاه را ارشاد کنند و آن جایی که لازم است، مانند میرزای شیرازی که تنباکو را حرام اعلام کند و ناصرالدین شاه را فلج کند... حتی به یاد دارم یک بار آقاجان به قم رفته بودند که با حضرت امام (ره) دیدار کنند و درباره همین مسائل صحبت کرده بودند، بعد آقاجان ناراحت شده بود و اوقات ایشان تلخ شده بود و میگفت یک ساعت برای حاج آقا روح الله درباره اینکه این کار خوبی نیست، علمای بزرگ همواره سعی کردهاند نظارهگر باشند و ارشاد و تنبیه کنند و خودشان رأس کار قرار نگیرند، صحبت کردم. حاج آقا روح الله گوش دادند و در نهایت پدر ما پرسیدند نظر شما چیست؟ حضرت امام (ره) گفتند من کار خودم را میکنم؛ فکر میکنم باید شاه برود. ولی خانم کاملاً حمایت میکرد و حتی وقتی حاج احمد آقا بنا بود از سوی حضرت آقا امیرالحاج شود، خانم ناراحت بود و نمیخواست این اتفاق بیفتد.
*علت ناراحتی ایشان چه بود؟
علت ناراحتی ایشان دو نکته داشت. اول اینکه میگفتند اگر شما به آنجا بروید من میترسم نتوانید از عهده این کار بربیاید چون فرزند ایشان بودند، همیشه فکر میکنیم بچه کوچک است. دوم این که میگفت حضرت امام (ره) مخالف بود از اینکه اطرافیان به پست و مقامی برسند. من نمیخواهم بعد از امام این خواستهشان از بین برود. حرف اصلیاش این بود منتهی میگفت اگر حضرت آقا اصرار به این کار دارد ناچاراً میپذیریم ولی اگر رضایت من شرط است من راضی نیستم که وقتی آقا شنیدند اینچنین است، قبول نکردند؛ چون آقا هم خیلی به خانم ارادت داشتند.
*همسر امام نسبت به آقا (رهبر انقلاب) چطور بودند؟ احترامی که برای آقا قائل بودند و احترامی که آقا برای ایشان قائل بودند چطور بود؟ من شنیده بودم آقا هر وقت دیدار با خانم داشتند ایشان مشتاق به زیارت آقا میرفتند.
بله؛ اولاً خانم بسیار مهماندوست بود حتی وقتی آقا به بیمارستان برای عیادت خانم آمدند، خانم خیلی ناراحت شد از اینکه نمیتواند از جا بلند شود. حضرت آقا هم سالی یکی دو بار خانه ایشان میآمدند و نیم ساعت تا سه ربع میماندند. صحبتها و حرفهایی داشتند.
*چه صحبتهایی بیان میشد؟
بیشتر احوالپرسی و اوضاع کار و سختی امور و اینها بود؛ صحبتهای این چنینی بود. چون خانم وارد سیاست نمیشدند، نه اینکه اهل سیاست نباشند، اتفاقاً اهل سیاست هم بودند و خیلی مسائل را بلد بود و میدانستند. مثلاً در قضیه آقا مصطفی بعد از تبعید امام، وقتی ساواک به آقامصطفی گفت که شما درخواست بدهید که به دیدار امام بروید، خانم گفتند این کار را نکنید، برای این که وقتی بروید اینها میگویند خودشان خواستند بروند و این که میگویند (وانمود میکنند) ما خواستیم امام تنها نباشد. یعنی هم خواستیم حضرت امام (ره) را تحویل گرفته باشیم و هم حاج مصطفی به خواست خودش رفته و ما به او نگفتیم برود چون به ایشان گفته بودند باید بروید. خانم گفتند نروید. آقا مصطفی گفته بودند پدر تنها هستند. خانم گفتند یقین داشته باشید اینها شما را به زور میبرند. دو روز بعدش آمدند و به زور ایشان را بردند.
*آقای علی ثقفی بعنوان کسی که هم حضرت امام (ره) را درک کرده و هم بانوی مکرمه حضرت امام (ره) را درک کرده است، هم انقلاب را درک کرده است، اوضاع مردم را چطور میبیند؟
روز اول انقلاب سادگی که بر مردم حکومت میکرد بار ارزشی داشت. امروز ساده زیستی بار ارزشی ندارد.
*چرا؟ کجای کار را اشتباه کردیم؟
وقتی انقلاب شد تقریباً همه ماشینهای مدل بالا مخفی شد و از بین رفت. یادم است شهید رجائی پیاده از خیابان ایران به سرکار میآمد. یک خاطره تعریف کنم؛ حاج احمد آقا اوایل انقلاب یک شب منزل پدر ما در پامنار آمد. دو پاسدار و یک ماشین داشت و به این بچهها گفت شما بروید و من میخواهم اینجا بیشتر بمانم. بعد ساعت حدود ۹:۳۰ شب به من گفت، دایی من را جماران میبری؟! آن زمانی بود که منافقین بودند و ترورها انجام میشد. گفتم من میترسم شما را ببرم. گفت من خودم میروم. گفتم چطور میروی؟ گفت ماشین میگیرم و میروم. گفتم نه این کار خطرناکی است و اجازه دهید زنگ بزنم و پاسدارها بیایند، ماشین من هم قراضه است. گفت: نه با همین ماشین شما میرویم. در نهایت رفتیم و به سلامت رسیدیم. گفت دایی جان اگر همه مردم ساده بروند مشکلی نداریم. اگر بخواهم با ماشین بنز بروم همه خیره بودند که بدانند این ماشین چه کسی است.
خود حاج احمد آقا بسیار ساده زیست بود. برای فوت پدر میخواست مراسم اختصاصی برای خودش در خانه برگزار کند و چند نفر از قوم و خویشها را دعوت کند، با اینکه تمام ایران برای حضرت امام مجلس گرفتند، ولی فرش خانهاش را فروخت تا برای پدرش مراسم بگیرد. من این را با چشم خودم دیدم و اگر این را ندیده بودم باور نمیکردم. توقع هم ندارم شما باور کنید. ایشان فرش خانه خود را فروخت و شام سادهای داد.
این زندگی حاج احمد آقا بود. الان میخواستیم این سادگی حفظ شود نباید کسی از مسئولین را داشته باشیم که یک ویلای هزار متری یا دو هزار متری داشته باشد. من وقتی استاندار سمنان شدم یک کلمه نپرسیدم حقوق من چقدر است. با من تماس گرفتند و گفتند آقای هاشمی رفسنجانی شما را انتخاب کرده که به سمنان بروید. استاندار سمنان بودم، تاکسی گرفتم و رفتم. گفتند فلان ماشین دو ساعت دیگر به سمنان میرود، من هم سوار آن ماشین شدم و به سمنان رفتم. به راننده گفتم نزدیک استانداری من را پیاده کنید، من را پیاده کرد و گفت از اینجا بروید و وسط آن خیابان استانداری است. من هم رفتم. نگهبان ورودی استانداری من را نمیشناخت. من هم میدانستم استاندار حضور ندارند، از نگهبانی پرسیدم معاون استاندار هستند؟ گفت چه کارش دارید؟ گفتم کارش دارم.
از در کوچک وارد شدم و حیاط بزرگی بود. تا به پلههای ورودی رسیدم دیدم آقایی از پلهها با عجله پائین آمد و پلیسها هم دنبال من میدویدند. استقبال کردند و من استاندار شدم. وقتی هم در اتاق نشستیم یک صدایی بلندی از حیاط آمد که درود بر خمینی، سلام بر ثقفی! من از شیشه اتاق نگاه کردم و دیدم عدهای با بیل و جارو حدود ۲۰۰ نفر در حیاط ایستادهاند و شعار میدهند. یک منشی به نام امینی داشتم آمد و گفت اینها کارگران شهرداری هستند و شنیدهاند شما آمدهاید، سه ماه حقوق نگرفتهاند. گفتم خب من که الان پول ندارم. گفتند چک دارید. گفتم امضای من هنوز معرفی نشده است. گفت شما امضا کنید بانک گفته پرداخت میکنم، اگر امضا قبول نشد شهرداری نزد بانک پول دارد، از آن برداشت میکنم. فکر میکنم ۲۵۰ هزار تومان بود که امضا کردم.
*امام (ره) یک موهبتی را به ما داد که مردم ایران خودشان را پیدا کردند.
بله.
*یعنی همهاش را نباید نگاه ناامیدانه به این امر داشت. درست است نقطه مطلوب را دست پیدا نکردیم ولی حرکت کردیم.
حتما به این سمت حرکت کردهایم. من ۳۲ ساله بودم که انقلاب شد، ما ارتباطی با دولت نداشتیم. هیچ دخالتی در سرنوشت مملکت خودمان نداشتیم. در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کردیم، امام (ره) به ما شخصیت و استقلال، روحیه داد، منتهی ما قدر این را خیلی ندانستیم و اگر می توانستیم خودمان را با آن شرایط وفق دهیم، خیلی بهتر بود. ما لیاقت این را داشتیم که خیلی بهتر باشیم. یک بز گر یک گلهای را گر میکند؛ کافی است یکی دزدی کرده باشد، مگر چند دزد گردن کلفت در مملکت داشتیم و چند هزار مدیر خدوم داشتیم که هنوز هم هستند و خدمت میکنند؟ ولی همان ۴-۳ دزد اگر با آنها برخورد جدی نشود که به نظر من گاهی برخورد جدی نشده است، آنها کل مجموعه را لکهدار میکنند.
*در این مدتی که آقای رئیسی آمده است، برخورد قوه قضائیه را با فساد چطور دیدهاید؟
من احساس میکنم بهتر از قبل است، ولی باز هنوز فاصله داریم و کسانی هستند که اجازه نمیدهند و قدرت دارند. من امروز عزم قوی مدیریتی را در زیرمجموعه نمیبینم، یعنی شما آن کاری که اقتدار میخواهد، تغییرات بلندی را میخواهد اعم از مسئله اقتصادی، سیاست، اجتماعی، حتی در مسائل مذهبی، این عزم ضعیف است.
*اینکه امام (ره) نسبت به هیچ سختی واهمه نداشتند، این یک واقعیت بوده یا تعریف میکنند؟
واقعیت بود. امام (ره) هیچگاه به نتیجه کار توجه نداشت. هیچگاه فکر نمیکرد این کاری که انجام میدهد آیا به آن نتیجه میرسد یا خیر. ایشان میگفت من مامور به تکلیف هستم. اگر این روحیه در امام (ره) نبود هرگز نمیتوانست با شاه درگیر شود.
این امام (ره) بود که گفت من میتوانم حکومت اسلامی تشکیل دهم و داد. یکبار خانم به ایشان گفت حالا شما که فکر کردید میتوانید حکومت کنید چطور شاه را بیرون میکنید؟ امام (ره) به نوک کفشش اشاره کرد و گفت اینجوری او را بیرون میاندازم! اصلاً اگر یک سر سوزن امام (ره) میخواست فکر سلامت و نتیجه کار را کند، به این جاها نمیتوانست برسد. آن قضیه معروف است که در هواپیما وقتی میآمد کسانی که این زیر بودند آنچنان نگران بودند که مشرف به موت بودند که این هواپیما مینشیند یا منفجر میشود یا به جای دیگری میرود، در هواپیما اتفاقی رخ ندهد، امام زنده به ایران میرسند یا نه، به ایشان میگویند چه احساسی دارید؟ ایشان میگویند هیچی! امام همین طور بود.
من زمانی که در وزارت ارشاد بودم، شخصی بود که پرتره در قالب فرش کار میکرد. یکی از هنرمندان نخبه تصویرسازی فرش در زنجان بود. یک قالیچه مثلاً ۷۰ در ۹۰ بافته بود و به وزارت ارشاد آورده بود. این فرش را به من داد و گفت این را بافتهام و میخواهم به آقای خاتمی (وزیر ارشاد) هدیه کنم. آقای خاتمی خیلی تشکر کرد و فرش را دید، حیرت زده شد که چقدر زیبا است. آقای خاتمی گفت این فرش حیف است و این را به امام تقدیم کنید. من هم اطاعت کردم. فرش را بعد از ظهر زیربغلم گذاشتم و به خانه امام رفتم. آقا یک نگاهی کرد و گفت بله دیگه، عکس من است.
من تعجب کردم. این میزان بیهوا به این امور بود. ولی مثلاً عاشق بچهها بود. با بچهها مدتها بازی میکرد. وقتی به خانه ما میآمد و بچه بودیم، تیله بازی میکرد، توپ بازی میکرد، قایم موشک بازی میکرد. این مسائل عاطفی در امام وجود داشت ولی وقتی در سیاست وارد میشد، اصلا اهل تعارف نبود.
*تشرهای امام (ره) را هم دیده بودید؟
تشرهای امام (ره) با ما نبود ولی رک و پوستکندگی ایشان مهم بود و بدون تعارف حرف میزد. با حاج آقا مصطفی گاهی درگیر میشد. یک بار در آن خانه، تابستان مشغول درس و مباحثه با حاج آقا مصطفی بودند. ما صدای حرف اینها را میشنیدیم. صبح با حاج آقا مصطفی در حیاط مباحثه میکردند. حاج آقا مصطفی ایراد میگرفت و إن قلت میآورد. آقا جواب میداد. حاج آقا مصطفی هم شخصیت و عالِم عجیبی بود، خیلی فاضل بود. در نهایت امام (ره) ناراحت میشد و تشر میزد که پی کارت برو. یکبار هم عصبانی شد و عینک خودش را در آورد و به زمین زد و عینک شکست. گفت مصطفی شما چقدر جسوری! من را خسته کردی!
*شما متولد سال ۱۳۲۵ هستید. چه سالی ازدواج کردید؟
من سال ۱۳۵۱ ازدواج کردم. ۲۷-۲۶ ساله بودم.
*چطور با حاج خانم آشنا شدید؟
جلساتی بود که خانم انصاری، حسینیه مشایخی در آب منگول برگزار میشد. خوهران من پای درس این خانم محترم میرفتند که خانم خوبی بود. خانم من هم از شاگردان ممتاز این جلسات بودند.
*بیشتر خانهدار بودند یا کارهای اجتماعی هم می کردند؟
ایشان یک سالی به دبستان رفت و بعنوان ناظم و امور اداری فعالیت کرد، ولی در مجموع خانه دار بودند.
چند فرزند دارید؟
من سه فرزند دارم. بزرگترین فرزندم پسر است، دو تا هم دختر هم دارم.
*چه تحصیلاتی دارند؟
پسرم مهندس برق است و دوره مدیریت هم گذرانده است. دختر بزرگم پزشک و متخصص ژنتیک است. دختر کوچکترم هنر خوانده و فوق لیسانس عرفان و ادیان را گرفته و الان دکتری میخواند.
*هر سه ازدواج کردند؟
بله.
*چند نوه دارید؟
۷ نوه دارم.
*پدر تا چه سالی در قبد حیات بودند؟
پدر ما تا سال ۱۳۷۴ در قید حیات بودند.
*یعنی بعد از رحلت حضرت امام هم بودند.
ببخشید؛ تصحیح می کنم در سال ۱۳۶۴ فوت کردند.
*حدود ۴ سال قبل از رحلت امام؛
بله. پدر ما حدود ۹۰ سال سن داشتند.
*خاطرهای از امام و ارتحال پدر دارید؟
پدر ما حدود دو سالی بود که در منزل زمینگیر بودند. امام هم جایی نمیرفتند اما خانم را مقید میکرد که حتماً به پدر سر بزنند و همیشه سعی داشتند یک چیزی بدهند و بگویند این را آقا داده است.
*این دلبستگی تا آخر بین آنها بود؟
بله. این دلبستگی شدیداً تا آخر عمر آنها بود. به یاد دارم پدر من هیچ کسی را به اندازه امام دوست نداشت و در بین دخترها هم کاملاً با خانم متفاوت از بقیه برخورد میکردند.
*اهل فوتبال هستید؟
نه. جوانیها در دبیرستان والیبال بازی میکردم. در ورزش دو و میدانی فعال بودم.
*حاج احمد آقا خیلی فوتبالی بودند.
بله. در تیم فوتبال قم بودند.
*امام دلبستگی زیادی به آقا مصطفی داشتند؟
بله. همه خانواده اینطور بودند. اصلا خانم به آقا مصطفی داداش میگفتند. به عادت بچهها که به ایشان داداش میگفتند خانم هم به ایشان داداش میگفتند. آقا مصطفی بسیار دوست داشتنی بودند.
*و شهادت ایشان بسیار اثرگذار بود.
بله. برای خانواده بسیار سخت بود. اینکه امام فرمودند امید آینده من بود، حقیقت داشت. از نظر علمی بسیار در درجه بالایی بودند. کتاب «الفیه» ابن مالک هزار بیت شعر عربی دارد که صرف و نحو عربی است. ایشان این صرف و نحو را به شعر درآورده است. حاج آقا مصطفی این شعر را از حفظ بود، ولی کار عجیب و باورنکردنی ایشان این بود که این شعر را از آخر هم میتوانست بخواند و به اول بیاید!
خانم خیلی دلسوخته حاج آقا مصطفی بود. حاج احمد آقا هم که به رحمت خدا رفت، دیگه خانم از بین رفت، هیچی از ایشان باقی نماند و در واقع دنیا برای ایشان تمام شد! روز فوت ایشان هم اتفاقی افتاد که من حضور داشتم. جنازه حاج احمد آقا در حیاط بود و میخواستند تشییع کنند، خانم هم در اتاق بودند. ۴-۳ نفر از خانمها هم اطراف خانم بودند. من هم حضور داشتم و نگران بودیم که اتفاقی برای خانم رخ ندهد. آقای هاشمی رفسنجانی آمدند. ایشان آدم قوی و مسلط به خودش بود. نگاه به خانم کرد و خواست تسلیت بگوید که یکباره لب ایشان لرزید و نتوانست حرف بزند، اشک از چشم ایشان آمد. خانم مجلس را دست گرفت. برای ما عجیب بود. گفتند این خواست خدا بود که پسری به ما داد و اینها را پس گرفت و راهی نداریم جز اینکه تحمل کنیم. خدا به شما هم اجر بدهد. ما تعجب کردیم که فکر میکردیم برای خانم امکان حرف زدن نیست چطور یکباره به سخن آمد.
*قبل از انقلاب، اولین حرکتهای انقلابی از سال ۴۲ شروع شد؟
بله.
*از همان زمان شما به انقلاب پیوستید؟
سال ۴۲ من ۱۷ ساله بودم. آن زمان دبیرستان بودم و درس میخواندم و بعد دانشگاه رفتم. در دبیرستان گرفتار مباحث توده ایها و کمونیستها و بهائیت و اینها بودیم. به همین جهت در دانشگاه انجمن اسلامی تاسیس کردیم که آن زمان دکتر نصر رئیس دانشکده ادبیات بود و من هم آنجا فلسفه میخواندم. بیشتر در این وادی بودیم.
*اولین دستگیری امام (ره) که اتفاق افتاد، عکس العمل پدر چگونه بود؟
پدر ما خیلی از این قضیه ناراحت بود و سریع به قم آمد و به خانم گفت اگر میخواهید همراه من به تهران بیایید که خانم قبول نکرد. پدر مدتی در آنجا ماند. پدر ما عده ای از علما را جمع کردند و حرم حضرت عبدالعظیم (ع) بست نشستند و برای دربار اعلامیه ای منتشر کردند که امام (ره) را آزاد کنند.
*امام (ره) که تبعید به ترکیه شدند، خانم هم با ایشان رفتند؟
نه؛ خانم را اجازه ندادند بروند. تنها کسی که اجازه داشت برود حاج آقا مصطفی بود.
*ولی نجف که رفتند خانم همراه ایشان رفتند؟
بله، وقتی به نجف رفتند خانم با حدود ۱۰ نفری ویزا گرفتند و به نجف رفتند.
*تا پاریس هم همراه ایشان بودند.
بله. سه روز بعد از ایشان به پاریس رفتند. یک روز بعد از ایشان هم برگشتند.
* ۱۲ بهمن برای استقبال امام (ره) رفتید؟
من رفتم ولی جلو نرفتم. من در جمعیت بودم. جمعیت خیلی زیاد بود. چون بچهها هم همراه من بودند در خیابان امیرآباد ایستادیم. روز بعد مدرسه علوی رفتم و خدمت آقا رسیدم.
*خانم ثقفی از دوران تبعید مطلب خاصی بیان نکرده بودند؟
سختیها از همان قبیل سختیهای نجف بود. فرض کنید در این دوران نجف، خانم سعی میکرد عربی بیاموزد. خانم وقت خود را با این چیزها سپری میکرد. حاج حسین آقا پسر حاج آقا مصطفی، به یک معنا عرب زبان بود. او معلم خانم شد و به ایشان عربی یاد میداد تا بخشی از وقت خودش را این طور بگذراند.
*قصه استانداری را تعریف کردید، چه مدتی سمنان استاندار بودید؟
خیلی کوتاه بود، حدود ۶ ماه استاندار سمنان بودم.
*بعد چطور به یزد رفتید؟
وقتی احساس کردم صلاح نیست استانداری سمنان بمانم، به یزد آمدم.
*علتش چه بود؟
علتش این بود که سرمایهدارهایی که دنبال جمعآوری و ضبط اموال به جا مانده از طاغوت بودند، احساس کردم که این اموال را دارند میبرند. از طرفی تعداد زیادی جوان داشتیم که بیکار بودند. آقای هاشمی رفسنجانی به هر استانداری مبلغی پول داد که برای این جوانان کار ایجاد کنیم، ما در قالب تعاونیهای ۱۰ نفره مبلغی پول پرداخت کردیم و اینها هم خودشان سرمایهای آوردند و این جوانان را مشغول کار کردیم.
البته در این امر بسیار صدمه دیدیم. مثلاً یک روز اینها من را گروگان گرفتند و اذیت کردند و به خانم من زنگ زدند که قید شوهرت را بزنید، نان خریدند و یک تیکه جلوی من انداختند. استانداریهای ما اینچنین بود. از این برنامهها هم داشتیم. موکت کف اتاق را سوزاندند. در نهایت من بخشی از این ماشینآلات را در تعاونیها تقسیم کردم. بخشی از آنها را در جایی دپو کردیم و گفتیم شما که میخواهید کارخانه بسازید، شما که میخواهید مزرعه درست کنید یا فلان تولیدی را ایجاد کنید این ماشین آلات را در اختیار شما قرار میدهیم. به آن کسانی که بزرگتر بودند برخورد. اینها قضیه را به مرحوم زوارهای منعکس کردند که این آقایی که بعنوان استاندار فرستادید، سمپات مجاهدین خلق است و معتقد به مالکیت نیست! اوقاتش تلخ شد و به من گفت خوب نیست آنجا بمانی! من هم قبول کردم. بعد از من آقای مهدویکنی که در جریان این امر قرار گرفت به من گفت به شما ظلم شده و استاندار مشهد شوید. من خیلی خوشحال شدم ولی قبول نکردم. بعد از آن پیشنهاد استانداری یزد را دادند، چون یزد آیت الله صدوقی بودند و ایشان بسیار مقتدر و قوی بود. یک هیمنه امامی در منطقه داشت، اما نمیتوانست با کسی کار کند. استاندار نمیتوانست آنجا بماند. آقای مهدویکنی هم اوقاتش تلخ شده بود، آقای قندهاری هم بود که او هم ناراحت شده بود و آمد. به من گفتند شما به یزد برو، شما بچه آخوند هستید و شاید با شما کنار بیایند. اگر کنار نیامدند، ما برای یزد استاندار انتخاب نمیکنیم. ما هم به یزد رفتیم و مدتی آنجا بودیم. آنجا هم نتوانستیم خیلی دوام بیاورم که بخاطر این مسائل بود. در نهایت به تهران آمدم.
*بعد به وزارت ارشاد آمدید.
نه، بعد به وزارت کشور آمدم. آقای مهدویکنی هم رفته بودند و آقای ناطقنوری وزیر بود. آقای ناطقنوری سابقه شاگرد و معلمی بین پدر ایشان و پدر ما وجود داشت. من فکر کردم ایشان آمده به من پیشنهاد پست معاونت میکند که اینجا بمانم. بعد دیدم ایشان خیلی مایل نبود و از من خوشش نمیآید، خب اختیار با او بود. بالاخره آقای خاتمی وزیر ارشاد شد و آقای محمود بروجردی داماد حضرت امام (ره)، قائم مقام ایشان بود. یک روز به من گفتند ایشان میگوید اگر میشود به وزارت ارشاد بیایید. من هم خیلی خوشحال شدم چون من از اردکان با آقای خاتمی آشنا بودم. موقعی که ایشان نماینده اردکان بود من استاندار بودم و انتخابات را من برگزار کردم. دیگه ما ۱۰ سال وزارت ارشاد بودیم. آقای لاریجانی آمدند ...
*در مورد ماهها و سالهای آخر زندگی حاج احمد آقا خیلی شنیدهایم که آیت الله سجادی بخشی را عنوان کردند که ایشان از برخی دلخوری داشتند و سعی میکردند قم بروند و آنجا از جماران دور باشند. دلخوری از چه کسانی بود؟
یکی دو سال آخر حاج احمد آقا شدیداً بیمار بود. دلخوریاش بخشی برای خودش بود. یعنی اوقات او تلخ بود، ناراحت بود، مریض احوال بود. طبیعی است که حاج احمد آقا میخواست همه چیز بر وفق مرادی که امام (ره) داشت، پیش برود. طبیعتاً خیلی از اتفاقات و اختلافات که در آن مدت رخ داده بود، بین جناحها و گروهها بود، مثلاً گروههایی که اصلاح طلب یا اصولگرا بودند...
*چپ و راست آن زمان!
بله. خیلی فرد عاطفی و احساسی بود و از این حالت زجر میکشید. قدری هم در مسائل دارویی و دوا خوردن مرتب نبود، برعکس امام (ره) که خیلی دقیق بودند. آدمی که بیمار باشد و روحی هم کسل باشد، طبیعی است اذیت میشود.
*درباره روز رحلت امام خاطره ای دارید؟
امام (ره) در بیمارستان بقیه الله که نزدیک منزل ایشان بود، بستری بودند. برخی مواقع ۳-۲ بار توفیق یافتیم و خدمت ایشان رفتیم. معمولاً خانم آنجا یا یکی از دختران امام (ره) بودند. روزی که ایشان رحلت کردند من آنجا رفتم که بدن مبارک ایشان آنجا بود، آقایی از روستا آمده بود و دقیقاً فکر میکنم از روستاهای اراک بود. پیرمردی بود که به عشق ملاقات امام (ره) آمده بود. به او گفتند امام (ره) فوت شدند، همانجا افتاد و فوت کرد. برای تشییع جنازه هم من همراه خانم بودم. باید کسی محرم باشد که ایشان را ببرند و دست ایشان را بگیرد. برای دفن هم ما خود به خود نمیتوانستیم دخالت کنیم. نمیتوانستیم نزدیک باشیم چون خانم جای دیگری بود و من باید با ایشان میبودم.
*دورانی که رهبری امام (ره) بود زیاد مشرف میشدید.
من سعی میکردم یک هفته در میان خواهرم را ببینم. خیلی مواقع آقا را به مناسبت میدیدیم، یا ظهر خانم ما را نگه میداشت که با آقا نهار بخوریم.
*و نکته آخر، اگر از خواهر بزرگوار بانو ثقفی نکتهای دارید بیان کنید. بعد از امام (ره) چه نگرانیهایی داشتند؟
خانم بعد از امام (ره) به تدریج ضعیف شد و اتفاقی که برای حاج احمد آقا افتاد ایشان را ضعیفتر کرد. در بیمارستان به یاد دارم یکبار نشده بود اظهار ناراحتی کند. آقای دکتر کاظمی از مجروحین جنگ هم بود و رئیس بیمارستان خانم الانبیاء بود. خانم هم ۷ ماه آنجا بستری بودند. یک روز به خانم گفت هر چه از شما میپرسیم که کجایتان درد میکند؟ میگویید الحمدالله، خوب هستم. خانم گفت آقای دکتر من به شما میگویم که همه جای من درد می کند، اما اگر بگویم یک جایم درد میکنم مثلاً سرم درد میکند برخی فکر می کنند شما کار خودتان را خوب انجام نمیدهید. من نمیخواهم از شماها اینطور برداشت کنند.
*با حاج حسن آقا ارتباط دارید؟
گاهی جاهای مختلف همدیگر را میبینیم. برخی مواقع شبهای جمعه که ایشان حرم میآیند و نماز میخوانند، ما آنجا نماز میخوانیم و اتاقی هست که عدهای از دوستان ایشان میآیند و گعدهای دارند. چند نفر میروند و چند نفر هم مثل من پررو هستند در پاویون به آنها شام میدهند. (میخندد)
* کدام یک از پسرها به حاج احمد آقا شبیه هستند؟
خود حاج حسن آقا شبیه هستند؛ البته ایشان قدری سیاسی است. شاید از نظر خلق و خو و لوتی مسلک بودن، علی آقا اینطور باشند. آقا یاسر هم اصلاً اهل صحبت و سیاست و حرف زدن نیست. دنبال درس و بحثهای علمی است. حاج حسن آقا، هم سیاسی است و هم آدم دوست داشتنی و بامحبتی است. خیلی مودب است. خیلی از روحیات امام را در او میبینم.