به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ - ۱۷:۳۴
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۲/۰۵ ساعت ۱۰:۳۶
کد مطلب : ۳۹۹۷۸۰

دست‌های‌خالیِ زنان‌کارگر در‌سال‌های پیریِ زودرس

دست‌های‌خالیِ زنان‌کارگر در‌سال‌های پیریِ زودرس
گروه اقتصادی:  اولی را زاهدان دیدم، در بلوارِ مقابلِ ایستگاه راه آهن بساطی داشت و به خاطر عید نوروز و آمدن تعداد اندکی مسافران نوروزی به شهر، دستبند و گردنبند و زیورآلات صنایع دستیِ بافت خودش را می‌فروخت. هر دستبندِ کار دست فقط سی تا پنجاه هزار تومان و هر گردنبند ۸۰ تا صد هزار تومان؛ این زنِ هنرمند بلوچ فقط همین چند روز عید را می‌تواند تا اندازه‌ای بفروشد، بعد بازار کساد می‌شود؛ حداقل خودش نمی‌تواند کار دست خودش را بفروشد، کار دست او را مفت می‌خرند و در پاساژهای شهرهای بزرگ و پایتخت به قیمت‌های چند برابرِ نجومی می‌فروشند، این زن بیمه و بازنشستگی هم ندارد.....

با دومی روی نیمکت‌های یکی از ایستگاه‌های متروی تهران دیدار می‌کنم؛ ساعات‌های پایانی یک بعدازظهر بهاری‌ست، برای درمان زخم معده شدید به بیمارستانی در تهران آمده و می‌خواهد به اسلامشهر برگردد، او حتی دفترچه بیمه هم ندارد؛ در تمام این سال‌ها، یک بیمه‌ی ساده دستش نداده‌اند اما روی دست‌هایش اثرات تیره‌ی سال‌ها کار سخت در کارگاه‌های مختلف از سبزی پاک‌کنی تا بسته بندی قند و مواد غذایی به چشم می‌خورد؛ دست‌ها خیلی پیر است حدوداً شصت ساله اما این زن تازه به چهل سالگی پا گذاشته است.....

درد دل‌های زن اول در نزدیکی‌های آنجایی که زاهدانی‌ها فلکه‌ی رستم می‌گویند، بیش از حد شبیه درددل‌ها و صحبت‌های زن دوم در ایستگاه مترویی در تهران است. زنِ ساکن اسلامشهر که سال‌ها پیش از روستاهای اردبیل «پیِ کار» به تهرانِ بزرگ مهاجرت کرده و بعد از متارکه با همسر به نان آور خانواده بدل شده – تنها نان آور یک خانواده سه نفره- از همان دردهایی رنج می‌برد که زن هنرمند بلوچ در زاهدان؛ هیچ کدام حقوق ثابت ندارند، کارشان کارمزدی و در نهایت روزمزدی‌ست؛ هر دو علیرغم توانمندی‌های بسیار و سال‌ها کار سخت، همچنان بیمه ندارند و برای یک بیماری کوچک باید معطل و سرگردان باشند، ضمن اینکه بعد از سال‌ها زحمت کشیدن هیچ امیدی به بازنشستگی و مستمری ناچیزِ آن هم نیست.

 و البته مهم‌تر از هرچیز دیگر، رنجِ بی‌سرپناهی‌ست؛ زنان سرپرست خانواری که با هزار و یک زحمت نان شب خانواده‌ی خود را به دست می‌آورند، خانه ندارند و با این شرایط سخت زندگی، دیگر در خود توان پرداخت اجاره خانه را نمی‌بینند؛ هیچ دولتی در دهه‌های اخیر به فکر تامین مسکن، یک چاردیواری حداقلی و ساده برای زنان بدون سرپرست و نان آور، نبوده‌ است؛ در هیچ یک از طرح‌های رنگارنگِ مسکن، این زن‌ها که سرمایه و آورده‌ی چندانی ندارند و متقاضیان بالقوه‌ی وام‌های سنگین و بهره‌های درشت آن نیستند، در اولویت قرار نگرفته‌اند.

زبان مشترکِ رنج
این دو زن، در دو جغرافیای متفاوت و با دو لهجه‌ی مختلف، با زبانی مشترک سخن می‌گویند؛ زبان رنج، زبان مشترک زنان کارگر در اقتصادی‌ست که به حال خود رها شده و نظام خشن عرضه و تقاضا از نوع دلالی و واسطه‌گری، مناسبات کلیدی آن را تعیین می‌کند. رقیه، زن بلوچ  می‌گوید «قدر هنر دست ما را نمی‌دانند، مسئولان هیچ برنامه و نمایشگاهی با خرج خودشان برگزار نمی‌کنند تا مجبور نباشیم حاصل ساعت‌ها سوزن زدن و نخ بافتن را به دلالان و واسطه‌ها به قیمت بسیار پایین بفروشیم و سر خودمان بی‌کلاه بماند». زهرا که زنی از روستاهای اردبیل است، می‌گوید «سال‌ها کار کرده‌ام اما حمایتی از ما نمی‌شود؛ بیمه و بازنشستگی‌ای برای زنان کارگری که رسمی و بیمه شده نیستند، وجود ندارد تا ما به ناچار هر سال در یک کارگاه جدید زیر دست سودجویان استثمار نشویم و کارمزدی کار نکنیم.»

فقدان آمارهای قابل اطمینان
آمارها در مورد زنانی مانند رقیه و زهرا به غایت ناکافی و غیرقابل اعتمادند؛ زنان کارگر در فضای غیرقانونی و غیررسمی اقتصاد در همه جای جغرافیای ایران پراکنده‌اند و به تنهایی با تمام دشواری‌های زندگی دست و پنجه نرم می‌کنند؛ شاید یکی از اولین راه‌ها برای درک سطحیِ رنج مشترک این زنان، آنگونه که سیمین یعقوبیان (فعال حقوق کارگران) می‌گوید «یک آمارگیری خانوار دقیق با جزئیات کامل از زنان سرپرست خانوار و شاغل باشد تا تعداد زنان سرپرستِ فاقد مسکن و شاغل در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه مشخص شود».

او می‌گوید: متاسفانه هنوز نمی‌دانیم چه تعداد از زنان شاغل، سرپرست خانوار هستند، چه تعداد در اقتصاد غیررسمی مشغول به کارند و چه نرخی از این زن‌ها بیمه و حداقل دستمزد ندارند؛ اما براساس شواهد امر، حداقل دو میلیون زن در کشور، در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه و مختصات قانونی کار می‌کنند؛ این آمار البته تخمینی‌ست و مسلماً زنان بسیاری در آن به حساب نیامده‌اند.

در میانه‌ی دهه نود شمسی، علی ربیعی (وزیر کار وقت) از ده میلیون کارگر در اقتصاد غیررسمی و بدون بیمه خبر داد که به گفته‌ی او در آن زمان، یک‌پنجم آن‌ها را زنان تشکیل می‌دادند. با این حساب، در آن سال‌ها دو میلیون زن در اقتصاد غیررسمی با انواع رنج‌ها و استثمارهای ریز و درشت مشغول جان کندن و نان درآوردن برای خانواده بوده‌اند و بدون هیچ تردیدی، با توجه به موج‌های تورمی و شوک‌درمانی‌های ارزی پیاپی، نرخ دو میلیون نفریِ «زنان غیر رسمی‌کار» افزایش یافته است.

از میان این دو میلیون و اندی زن، حتی اگر نیمی نان‌آور و یگانه سرپرست خانواده باشند، یعنی بیش از یک میلیون خانواده در کشور هستند که تنها نان‌آور آن‌ها زنانِ فاقد بیمه و بدون دستمزد رسمی‌ هستند؛ بیش از یک میلیون خانواده در کشور را زنانی می‌گردانند که کارمزدی یا روزمزدی حقوق می‌گیرند، عموماً خانه ندارند، بیمه تامین اجتماعی شامل حال‌شان نمی‌شود و همه نوع استثمار را به خاطر گرسنه نماندن فرزندان به جان خریده‌اند، از فشارهای روحی و جسمی گرفته تا آزارهای شغلی و موردیِ بسیار در محل کار.

بی‌توجهی به زنان کارگر
یعقوبیان بی‌توجهی دولتمردان و نمایندگان مجلس در قبال زندگی این گروه‌های در معرض خطر را سوژه انتقاد قرار می‌دهد و می‌گوید: هیچ زمان به این زن‌ها توجهی نشده است؛ هیچ طرح یا لایحه‌ای در حمایت از اینها در دستور کار قرار نگرفته است؛ وقتی مجلس و دولت‌ از مقوله‌ی «اشتغال زنان» یا «حمایت از زنان شاغل» سخن می‌گویند منظورشان فقط زنانی‌ست که در بدنه‌ی دولت مشغول به کار هستند؛ از قوانین زایمان و شیردهی گرفته تا حمایت از امنیت شغلی و کار پاره‌وقت؛ هیچ حمایتی از زنان کارگر نمی‌شود، حتی زنان کارگر بیمه شده در اقتصاد رسمی، چه برسد به زنان کارگری که بیمه ندارند و نام‌شان هیچ کجا ثبت نشده است.

به گفته وی، با این بی‌توجهی گسترده، هزاران زن به امان خدا رها شده‌اند و باید به تنهایی در هزارتوهای بی‌رحم و خشن اقتصاد، گلیم خود را از آب بیرون بکشند و بنابراین هر روز در معرض خطر و آسیب باشند؛ یعقوبیان تاکید می‌کند «این مقیاس از بی‌توجهی در جهان پیشرفته‌ی امروز بی‌سابقه و البته دردآور است».

پایان دردناک گفتگوها
هر دو گفتگو یکجور به نقطه پایان می‌رسد؛ رقیه در کنار ایستگاه راه ‌آهنِ زاهدان، نگران فرداست و می‌گوید «هرچه گرانی‌ها بیشتر می‌شود، ما زنان عقب‌تر می‌افتیم، پایین‌تر می‌رویم و بیشتر سقوط می‌کنیم» و زهرا وقتی قطار درون شهری می‌آید و موقع خداحافظی‌ست، دست‌های خسته و پوسته شده‌اش را نشان می‌دهد و می‌گوید «با این دست‌ها همه کاری کرده‌ام اما نتوانسته‌ام یک اتاق ساده برای خانواده‌ام فراهم کنم». هر دوی این زن‌ها دست‌هایشان خالیست، هرچند بار سنگینی بر دوش دارند که پشت‌شان را خم کرده است، در آستانه‌ی چهل سالگی از نزدیک که به آن چشم‌های غمگین و دست‌های خالی نگاه می‌کنم، شصت‌ساله هستند.....
مرجع : ایلنا
پربيننده‎ترين مطالب و خبرها