متن زیر از یاداشت های شخصی بهرنگ بقایی، نوه مرتضی احمدی است که به همراه عکس ها منتشر شده است :
كلافه بود. ناي پا شدن نداشت. دست كشيد به صورتش. گفت " بايد اصلاح كنم. "
10 دقيقه بعد نشسته بود روي صندليش. نور از پنجرهء آخرِ تابستان مي پاشيد به ميز و كتاب ها، ميز و تيغ، ميز و صابون سبزِ هميشگي. فرچه را به صورتش كشيدم. تيغ را روي گونه اش سُراندم و يك خط، ميانِ سفيديِ كف ها، پوستش را تازه كرد. گفت " چه چيزا كه نديديم" . سرش پايين بود و نگاهش به دور، خيلي دور. رسيده بود به گلوش. گفتم "سرتونو بگيرين بالا". گرفت.
سرش را گرفت بالا و دنيا زيرِ پام سفت شد. سرش را گرفت بالا و اقاقي ها، بي فصل، از گَلِ تمام ديوارهاي شهر شُرّه كردند.
سرش را گرفت بالا و حنجره اش جارِ بلندِ ابر شد ميانِ اين تابستانِ سكوت. سرش را گرفت بالا و اندوه ، شرم زده از خيابان گريخت. مردها اسب هاي بخت را هي زدند و پٓر پَر انار بر گونهء دختران شهر تَرَك خورد. مطرب ها دست به سرپنجه بُردند. آب به حوض ها افتاد و تخته حوضي ها باز، گونه ذغالي كردند. خش خش گرامافون ها شهر را گرفت و آب به آب انبارها افتاد.
سرش را گرفت بالا فقط
برگرفته از یادداشت های بهرنگ بقایی نوازنده تار و نوه مرحوم مرتضی احمدی.