کاملیا کوثری-امتداد :
پردهٔ اول: قبل از بازی رفت بود. یکی از دوستان که لطف بسیار داره به من، لطف کرد و اسم ما، ما یعنی من، کیمیا و مامان، رو در لیست وزارت ورزش و جوانان رد کرد برای حضور در ورزشگاه.
پردهٔ دوم: استعلام و کارهای لازم نزدیک به ده روز طول کشید. قرار بود خبر بدن چه ساعتی دم ورزشگاه باشیم. با پیگیریای مداوم، گفتن ساعت ۲ دم در هتل المپیک باشید. از شرکت تا ورزشگاه رو بیست دقیقه ای رفتم که البته با ده دقیقه تاخیر رسیدم. تیشرت قرمز توی کیفم بود. با مقنعه و لباس اداریم همخونی نداشت، اما از هیچی بهتر بود. نمیتونستم زمان رو از دست بدم. با ده دقیقه تاخیر، ساعت ۲ رسیدم دم خروجی استادیوم. ماشینو مثل بقیه کنار اتوبان پارک کردم و به دو خودمو رسوندم دم در هتل المپیک. ده دقیقه از ۲ گذشته بود. با گردن افراشته و کارت ملی به دست رفتم دم نگهبانی!
پردهٔ سوم: لیست نیست! بله! لیست ساعت ۱۱ رفته داخل و دیگه برنگشته! و دیگه امکان ورود برای کسی نیست! دودلم که بمونم یا برگردم! اما سرسختی ذاتی و کنجکاوی مهارنشدنیم میگه بمون و تماشا کن که چی میشه! چندتایی آقا همراه با خانومهاشون اومدن، دم در درگیری میشه. فاصله م باهاشون زیاده و نمیفهمم موضوع سر چیه، اما میبینم که حراست میخواد یکی از آقاها رو که خانومش چادریه و روی چادر پرچم قرمز به گردنش بسته با خودش ببره. خانومها هجوم میبرن طرفشون و نمیذارن...
پردهٔ چهارم: بعد از دو ساعت جیغ و فریاد و تقلا، بلاخره در ورودی هتل المپیک باز شد! تماشای جیغ و فریاد خوشحالی دخترا یکی از قشنگترین صحنههاییه که تو زندگیم دیدم. کمااینکه اشکها و گریههاشون و کتک کاریاشون با هم توی ساعتهای بعدی، بدترینش! دخترا دوان دوان خودشونو رسوندن به در دوم و از اونجایی که ما ایرانیها بصورت ذاتی بلد نیستیم صف ببندیم، تلاش حراست وزارت ورزش برای تشکیل صف جلوی در دوم بیفایده س. دخترک ریزنقش چادری زیر بار فحش و کنایهٔ همسن و سالاش بغض میکنه، داد میکشه:«بخدا من با شماهام، چرا انقد توهین میکنین آخه؟!» نگاش میکنم، صورتش سرخ شده و صداش دورگه.... یه مقدار زیادی خجالت میکشم از خط و خطوط و افکار توی سرم راجع به آدمها. به خودم یادآوری میکنم قضاوت نکن، اما ای امان امان....
مامان و کیمیا رسیدن. پرچمها و بوقهایی که تو خونه داریم رو آوردن با خودشون. حامد از داخل ورزشگاه پیام داد بهم که جا هست، نگران نباشین. اگر بیاین تو، جا براتون هست. پیامشو به کیمیا نشون دادم. به زور یه لبخند تحویلم داد.
پردهٔ پنجم: لحظه ها تند تند میگذرن!انگار کن که بمب ساعتی به لحظه انفجارش نزدیک بشه! عصبی شدم و نگران پادرد مامان و استرس کیمیا برای بازی ام که توی این اوضاع صدبرابر شده...همهمه و سروصدا بالا گرفته؛ یه سری گریه میکنن، یه سری شعار میدن، یه سری اون طرف تر بزن و بکوب... یه پژوی سیاه نمره دولتی اروم اومد و درست پشت در دوم ایستاد و خانم چادری قدبلندی ازش پیاده شد. شبیه مدیر مدرسه هاست. یه جایی میایسته که خیلی دیده نشه و تند تند شروع میکنه به شماره گرفتن. اول کسی توجهی بهش نداشت، اما کم کم همه فهمیدن آدم مهم ماجرا اومده... راه میرفت و ریز ریز با موبایلش حرف میزد. جمعیت کم کم متوجهش شد و دور و برش جمع شدن... بچه ترها تهدید به خودکشی میکنن، بزرگترا داد و فریاد...
حامد پیام داد فک کنم باید برگردین، جایگاه پر شده... عکسی که از جایگاه فرستاده رو نشون کیمیا نمیدم که استرسش بیشتر نشه.
پردهٔ ششم: اوضاع بشدت متشنجه، ساعت نزدیک ۶ ه! مامان و کیمیا برمیگردن خونه چون ترجیح میدن حتما بازی رو از اول ببینن. تلاشم برای نگه داشتنشون جواب نمیده. گریه ها شدیدتر شده، شعارها یکدستتر و بلندتر... هوا دیگه تاریکه و گارد ویژه هم اضافه شده، خانم محمدیان که حالا تقریبا یه عده میدونن که معاون وزیر ورزشه، عصبیتر شده و راه میره و تند تند حرف میزنه.
از جمع فاصله میگیره و روشو میکنه به دیوار. از حرکت سر و بدنش میفهمم داره داد میکشه.
چندتایی از دخترا میرن طرفش و شروع میکنن به فحاشی. یکی دوتاشون رو متاسفانه میشناسم... یکی از حراستیهای استادیوم میگه برید خونه هاتون، جایگاه دیگه جا نداره...ساعتو نگاه میکنم، ۶ و ده دقیقهس! میرم سمت خانم چادری. عصبی داره حرف میزنه، اول صداش آرومه، اما کم کم بلندتر میشه:« من نمیام داخل! اگر دخترا اومدن منم میام، وگرنه با خودم میبرمشون یه جا با هم بازی رو ببینیم.» و قطع میکنه. میرم که بابت تلاشش ازش تشکر کنم و برم خونه که به بازی برسم. سلام میکنم و بهش میگم:« چهرهٔ شما رو به خاطر میسپارم، فقط بخاطر این تلاش امروزتون...»
تلفنش زنگ میخوره، قبل جواب دادنش، دستشو میاره بالا و میگه: «هیچکس نره هیچکس از اینجا تکون نخوره...»
پردهٔ هفتم: دخترک چادری از بچه های وزارت ورزش و جوانانه! چهار ساعتی هست داره فحش میخوره اما هنوز سرپاس... من هنوز مردد وایسادم... ساعت ۶ و بیست دقیقس... تو دلم میگم هرچی باداباد و وایمیستم ببینم تهش چی میشه! دیگه ماجرای فوتبال و فینال و استادیوم نیست! یه چیز جدیتر وادارم میکنه بایستم و نرم! دوان دوان میاد و میگه بایستین توی صف... اتوبوسا دارن میان... ولوله به پا میشه. گارد ویژه حالا داره سعی میکنه خانومها رو توی صف مرتب کنه و برسوندشون به در. فشار انقد زیاده که اتاقک نگهبانی از جا کنده میشه. اتوبوسها اما مثل ارابه خدایان ایستادن اون طرف میلهها تا دخترا رو ببرن به سرزمین رویاهاشون!
پردهٔ هشتم: حدود سیصد نفر زن و دختر و بچه هجوم بردن دم در. ساعت ۶ و نیمه! بازی دیگه باید شروع شده باشه. دو تا لیدر مرد آوردن برای نظام دهی به خانمها. هیچ کس گوشش بدهکار نیست. صدای جیغ و فریاد نمیذاره صدای لیدر رو بشنون... به شیوه و روش خودشون، دسته دسته سوار اتوبوس میشن و میرن به سمت ورزشگاه. مکث میکنم. یه کم سروصداها کمتر شده و جمعیت کمتر که سوار اتوبوس میشم... صدای جیغ و فریاد و فحش یهو بالا میگیره، پنج شش نفر با هم درگیر شدن، بعد سی سال، مفهوم دقیق گیس و گیس کشی رو میفهمم...
پردهٔ نهم: رسیدیم به بازرسی بدنی پشت در ورزشگاه و اعتراض خانمها به بازرسی بدنی و کیفهاشون. ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه س. سعی میکنم متمرکز شم روی صدای تماشاچیا و از روی عکس العملهاشون بفهمم چه اتفاقی داره میافته. خانومی با خوش رویی کیفمو میگرده. دو تا لاک ناخون نمیدونم از کجا اومدن توی کیفم! برشون میداره که بندازدشون دور. ازش خواهش میکنم نندازدشون دور و بده به یه نفر که ازشون استفاده کنه. میخنده و میگه نمیشه خوشگله! دیگه رو پام بند نیستم! اون چند دقیقه بازرسی بدنی برام به اندازه ساعتها طول کشیده انگار!
پردهٔ دهم: از تونل ورودی رد شدیم. دخترا میدوییدن و جیغ میکشیدن... از اینجا به بعد دیگه فقط بازی نور و صدا بود... نور و رنگ و هیجان و یکصدهزار نفری که شاید هزار تاش مثل من زن بودن و این فرصت رو پیدا کردن که اونجا باشن و طعم ترش و شور دیدن زمین فوتبال رو از نزدیک بچشن... با ناباوری زل زده بودم به مستطیل سبزی که سالیان سال فقط از قاب جعبه جادویی دیده بودمش! من محو فضا بودم، انقد محو که یک ربع بعد تازه چشمم افتاد به برانکو و یادم افتاد چقددددر عاشق این مردم... بعد سید جلال رو دیدم، منشا، ... کشف و شهودم انقدر طولانی شد و انقدر تو خلسه موندم تا بازی تموم شد... حتی از دیدن خوشحالی بازیکنهای ژاپن، انقدر تعجب کردم که انگار نه انگار فوتبال نود دقیقهس و اون لحظه ها بلاخره تموم میشدن! خلسه من طولانی شده بود... باندازه یک عمر...
بین دو نیمه حامد پیام داد: «میبریم ایشالا!» باید یه جایی رویه روم نشسته باشه حتما. فلاش گوشی رو روشن کردم و براش تکون دادم. اونم همین کارو کرد...به این فک کردم حتما چقد جای نسا و بردیا خالیه کنار حامد... کم کم حالم که جا اومد، خانم احمدیان رو دیدم، روی پله های کنار سکو نشسته و بازی رو میبینه! بعد از سیدمحمدخاتمی، تنها کسیه که ازش درخواست میکنم باهام عکس یادگاری بگیره! میخنده فقط...
پردهٔ یازدهم: نیروهای یگان ویژه اومدن، دخترا دارن عکس یادگاری میگیرن. یکیشون میخنده و میگه:«چقد عکس میگیرین آخه، پدر اینستا رو در آوردین!»خندیدم:«آخه اولین بارمونه! میترسیم آخرین بارمون بشه!» لحظه آخر، دم در خروجی، برگشتم و یه نگاه دیگه به ورزشگاه خالی انداختم و به اون مثلث کوچیکی که از مستطیل سبز میدیدم، تو دلم گفتم:«بامید دیدار».
از در خروجی تا فضای پارکینگ، نیروهای یگان ویژه دستاشونو دادن به هم و دیوار گوشتی کشیدن که خانمها از وسطشون رد شن، بی آسیب و امن... میرسیم به جایی که سوار اتوبوسها شدیم. خانمها منتظرن اتوبوسها بیان و برشون گردونن. اتوبوسها نمیان. کم کم پیاده راه میافتن به سمت در، به یگان ویژه بد و بیراه میگن...
پردهٔ دوازدهم: باید پیاده برم تا ماشین. تقریبا هر سیصد متر گشت ایستاده. فضا آرومه و همه دارن میرن سمت ماشیناشون. «سلام خانوم!» یه پسر تقریبا همسن و سال خودم که با فاصله ازم راه میره. تردید میکنم جوابش رو بدم. تقریبا تنها دختر اون حوالی منم و یه مقدار زیادی ترسیدم. دلم به اینکه تا گشت بعدی راه زیادی نیست گرم میشه. جوابشو میدم! ازم میپرسه استادیوم بودم؟ خوش گذشته بهم؟ شعار دادم؟ تشویق کردم؟ سعی میکنم کوتاه و مودب جوابشو بدم. میپرسه ماشینم کجاست؟ میگم که کنار اتوبان پارکش کردم. میگه:«جلو، روی رمپ خروجی تا اتوبان تاریکه، تنها نرین! اگر اجازه بدین من و دوستام تا ماشین برسونیمتون!» ترسیدم، ولی دل میزنم به دریا...
باهام تا ماشین میان، بی هیچ حرفی، با فاصله و مودبانه! دم ماشین خداحافظی کردن و گفتن برمیگردن دم ماشینشون که بالای رمپ، اون طرف اتوبانه! بغض میکنم، نمیدونم چرا واقعا!
پ.ن۱: من یه آدم عادی ام که فقط به لطف یک دوست، اسمم تو لیستی بود که ناپدید شد! من مثل همه اون سیصد تا دختر دیگه، بی رانت و لابی و آدم فروشی، بدون ژن خوب یا آقازادگی، بدون حمایت هیچ حزب و گروه و دسته ای، توی یک عصر پاییزی سال ۱۳۹۷ وارد ورزشگاه آزادی شدم!
پ.ن۲: عمیقا و اکیدا معتقدم باید روی فرهنگ جمعیمون، صف بستن، جیغ نکشیدن، حق نخوردن و فحش ندادنمون کار کنیم! مخصوصا نسبت به کسایی که شبیه ما نیستن!
پ.ن۳: عمیقا و اکیدا از دوستی که باعث رفتن من به استادیوم شد ممنونم، درسته که لیست گم شد و تلاش چند روزه ش به جایی نرسید، اما من یاد گرفتم اگر قراره چیزی رو تجربه کنم، تلاش و ایستادگی خودم بهتر جواب میده تا وساطت دیگری!
پ.ن۴: عمیقا و اکیدا معتقدم ورود به استادیوم حق مسلم همه ماست، اما پیش از اون، «یاد گرفتن» حق مسلمتر ماست!
پ.ن ۵: عمیقا و اکیدا معتقدم اگر چیزی رو میخواین، محکم پاش وایسین و ناامید نشین! رهاش نکنین که بعدا حسرتش به دلتون بمونه!
پ.ن ۶: عمیقا و اکیدا از اینکه اتوبوس آخر به اتوبان منتقل شد ناراحتم. چون حق این کار رو به هیچ عنوان نداشتن، اما دوست دارم بدونین که اون چه که دیده شد، تمام ماجرا نبود...
به نظرم با این وضعیت ، ورزشگاه رفتن پسرها هم درست نیست . چه برسد به دخترها .
شاید بگویید : اگر دخترها بروند وضع ورزشگاه بهتر می شود و دیگر فحاشی ناموسی نمی شود . به نظرم شاید دیگر فحش ناموسی ندهند اما دلیل آن این است که به فحش هایشان عمل می کنند.
( امیدوارم نظر مرا منتشر کنید ) . (361782)