به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ - ۲۲:۳۶
 
۳
تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۵/۰۶ ساعت ۱۶:۵۷
کد مطلب : ۱۸۳۸۴۲
مسافرکش‌های خانه‌به‌دوش

گزارشی تکان‌دهنده از مهاجرت جوانان شهرستانی ماشین‌خواب به تهران

گزارشی تکان‌دهنده از مهاجرت جوانان شهرستانی ماشین‌خواب به تهران

مسافرکش‌های خانه‌به‌دوش

فهیمه طباطبایی‌ـ خبرنگار
هوا گرگ و میش و غروب خاکستری است و روز داغ مردادی، نفس‌های آخرش را می‌کشد. صورت سرخ خورشید را ساختمان نیمه‌کاره بد هیبت پوشانده و فقط رد کمرنگی از نور قرمز و زرد از گوشه و کنار ستون‌ها و تیرآهن‌های غول‌پیکر عبور می‌کند و می‌ریزد روی آسفالت داغ. اینجا که ایستادیم نه خیابان است، نه خرابه. یک گودی بزرگ چند هزار متری است که رها شده در گوشه‌ای از شمال شهر. شاید محصول یک پروژه نافرجام باشد، شاید هم یکی از همین روزها، بی‌سروصدا تبدیل به برج یا مرکز خریدی شود. انتظارمان خیلی طولانی نمی‌شود و بالاخره نخستین ماشین از بالای گودی سر می‌رسد. پشت سرش، دومین ماشین هم بلافاصله از راه می‌رسد. با کمی فاصله روبه‌روی هم می‌ایستند و ماشین را خاموش می‌کنند. پیاده می‌شوند، اول کاپوت را می‌دهند بالا و بعد کفش و جورابشان را درمی‌آورند و جایش دمپایی پایشان می‌کنند. احمد سیگاری آتش می‌زند و دکمه‌های پیراهنش را باز می‌کند. گرمای مرداد عرق شده روی پیشانی‌اش و شره می‌کند روی گردن و زیرپوش آبی‌اش. آسلان اما خسته و بی‌حوصله پشتی صندلی را می‌خواباند و ولو می‌شود روی صندلی طوسی زهوار درفته پراید سفیدش. «بچه‌ها کم کم می رسن، تا ساعت10شب اینجا پر میشه از ماشین. صبر کنین، هنوز زوده.» ساعت از 9گذشته. انگار شب، غم از غروب وام گرفته است. آسلان سر در گریبان گوشی‌اش می‌برد و احمد سیگار را با سیگار روشن می‌کند و عمیق پُک می‌زند.




سکانس 1: از صحرای پرستاره تا خرابه بدون آسمان
چند دقیقه‌ای از ساعت 10شب نگذشته که بقیه ماشین‌ها هم می‌رسند. پراید است که پشت پراید وارد گودی می‌شود. همه هم سفید و طوسی. هر کسی جایی دارد. مثل یک پازل مرتب دو تا آن طرف، دو تا این طرف، دو تا بالا و دو تا پایین. مربعی بزرگ آن وسط شکل می‌گیرد که گرداگردش را ماشین‌ها محصور کرده‌اند. گُله به گُله گعده‌هایی از پراید به همین شکل درست می‌شود. مثل زنجیره‌ای که انگار قرار است تا انتهای گود ادامه پیدا کند. بعد از اینکه ماشین‌ها کنار هم قرار می‌گیرند، در عرض یکی، دو دقیقه درِ صندوق عقب‌ها باز می‌شود و همه زیرانداز و تشک و بالش‌شان را در فضای خالی محصور بین ماشین‌ها پهن می‌کنند. هر کسی خانه بی‌سقف‌اش را کنار ماشین خودش می‌گستراند و روی زیرانداز ولو می‌شود. خستگی 15-14ساعت رانندگی بی‌وقفه در خیابان‌های داغ تهران، در چهره تک تک‌شان پیداست. صالح عید قربان عروسی‌اش است و با همسرش حرف می‌زند. ایواز پول‌های نقدی که از مسافرهای امروز گرفته، می‌شمارد، آغشین سر در کاپوت ماشین کرده و مجید به زبان ترکمنی ماجرای بحث و جدل با یکی از مسافران امروزش را برای ایلمان تعریف می‌کند. «می‌گفت کولر بزن، نزنی نمره منفی میدم، هر چی توضیح دادم خانم این پرایده، اینجا هم سربالاییه، از صبح پشت هم مسافر داشتم، موتور داغ کرده، نمی‌کشه کولر بزنم. فایده نکرد که نکرد. پیاده که شد چند دقیقه بعد از شرکت بهم زنگ زدن.»
این وسط اما ایلمان فقط حواسش به شام است. پیک نیک را از صندوق در می‌آورد و می‌گذارد وسط مربع. پلاستیک مرغ‌های تکه شده و پیازی را که خریده هم کنار دستش می‌گذارد. پیک نیک که روشن شد، قابلمه را از صندوق صالح می‌آورند. ایلمان نشسته روی آسفالت داغ و پیازها را با چاقوی کُندش، شلخته خرد می‌کند در قابلمه پرروغن. هنوز پیازها سرخ نشده که تکه‌های مرغ را می‌ریزد، هم می‌زند و نمک را سرازیر می‌کند توی قابلمه. «من 6 ماهه اومدم تهران، بین اینا مثل سرباز صفر می‌مونم که همه کارها رو میندازن گردنش.» می‌خندد و چشم‌های بادامی‌اش را زیر چتریهایِ بلندِ موهایِ مدل‌دارش قایم می‌کند.




 سکانس 2: مردان از ایل جدا افتاده

«ایلینده ن آیرا دوشن/ آه اوراریلی گوزلار/یولوندان جدا دوشن/جهداده ر یولی گؤزلار/گؤکده فلک گرداندیر/خلق یرده سرگرداندیر/ نه بازیگر جهاندیر/گؤز آچان مالی گؤزلار/کیملره آلتین تأجدیر/کیملر سایل محتاجدیر/کیملر دویبده ن غلّاچدیر/کیم یوپک حالی گؤزلأر» امیر از «مختوم قلی فراغی» شاعر معروف ترکمن می‌خواند. با آواز و با صدای بلند. بغضی در صدایش هست که اشک دلتنگی را در چشمان مردان دور از خانه و صحرا جمع می‌کند. کسی که از ایلش دور می‌افتد / آه کشان دیارش را می‌جوید / کسی که از راه جدا می‌شود/در تلاش باز یافتن راه است/فلک آن بالا گردان است/ مردم روی زمین سرگردانند / این جهان چه بازیگریست.../ که هر که در آن چشم گشود/ به‌دنبال مال و منال می‌گردد/بعضی‌ها تاجهای طلایی بر سرشان/بعضی دیگر سائلانی نیازمندند/عده‌ای زمین زیراندازشان/عده‌ای دیگر در پی فرش‌های ابریشمند».
«ما سال‌هاست از دیارمون دوریم، از همون وقتی که سبیل پشت لبمون سبز میشه، مجبوریم جمع کنیم و بیایم شهر غریب برای یک لقمه نون. امان از خشکسالی، امان از بی‌آبی، امان از خست آسمون که باعث شد ماها خونه زندگی رو ول کنیم و ناچار و درمونده، آواره شهر غریب بشیم و گرنه مرد صحرا و دشت کجا و خرابه‌های تهران کجا؟» امیر سیگارش را روشن می‌کند.
همه این 50 مرد ترکمن از یکی از شهرستان‌های
 پراید است که پشت پراید وارد گودی می‌شود. همه هم سفید و طوسی. هر کسی جایی دارد. مثل یک پازل مرتب دو تا آن طرف، دو تا این طرف، دو تا بالا و دو تا پایین. مربعی بزرگ آن وسط شکل می‌گیرد که گرداگردش را ماشین‌ها محصور کرده‌اند
خراسان شمالی که در مرز با استان گلستان قرار دارد، به تهران آمده‌اند. همه قوم و خویش‌اند. چهره‌هاشان هم شبیه هم است؛ موهای لخت، چشمان بادامی، بازوان قوی، سینه‌های ستبر، از لباس تنشان بوی اسب می‌آید. یموت و آخال تکه و چناران. یادگار دشت و صحرا.
دست سرنوشت اما حالا این 50برادر و دوست را به تهران کشانده و همگی در یکی از شرکت‌های مسافربری اینترنتی مشغول به کارند. بزرگ‌ترشان امیر است با ٤٤ سال سن که ١١ سال قبل آمده تهران و به‌عنوان پیمانکار در شرکت مخابرات مشغول شده اما واگذاری‌ها او را از کار بیکار کرده تا بعدها به‌عنوان مسافربر اینترنتی دوباره به تهران برگردد. «پیمانکار دست دوم بودم، 8 نفر از همین بچه‌ها پیش من کار می‌کردن، وقتی مخابرات واگذار شد از کار بیکار شدم و رفتم پی کارگری و بنایی، این مسافربری‌های اینترنتی که راه افتاد، یه پراید خریدم و مشغول شدم. بچه‌ها رو هم گفتن بیان.» بینشان بعضی‌ها لیسانس و فوق لیسانس و فوق دیپلم دارند. اما مدرک را چه فایده وقتی در شهر خودت نتوانی کار پیدا کنی. آنها روزی 18-12ساعت کار می‌کنند. بیشتر می‌شود که کمتر نمی‌شود. 6و نیم صبح بیدار می‌شوند، ساعت 7 نخستین مسافر را می‌گیرند و استارت ماشین را با بسم‌الله می‌زنند و این قصه تا 10و حتی 12شب، سر دراز دارد. از غرب تهران می‌روند شرق تهران، از شمال می‌روند جنوب، خیابان‌ها و کوچه‌های تهران را حالا بعد از چند سال خوب بلدند. آن وسط‌ها اگر وقتی هم گیرشان بیاید، می‌روند یک غذای آماده و ارزان می‌خرند و توی ماشینشان می‌خورند و باز مسافر و مسافر و مسافر. هر دو اپلیکیشن معروف مسافربری را هم روی گوشی‌شان دارند. «به اسم درآمدش خوبه، میگیم 4.5میلیون، میگن ماشالا چه خوب! ما کارمندیم اینقدر درنمی‌آریم. اما نمی‌دونن ماشینی که روزی 15ساعت بدوئه، هر چند روز یه خرجی روی دوش صاحبش می‌گذاره. دو و نیم می‌فرستیم برای زن و بچه و پدر و مادر، کم‌کم یک و نیم تا دو میلیون هم خرج ماشین و خورد و خوراک خودمون می‌شه. یه وقتایی هم وقتی داریم برمی‌گردیم شهرمون توی راه ماشین خراب می‌شه و گرفتارمون می‌کنه.»



 سکانس3: زنان صبور ترکمن
ساعت از 11 شب گذشته اما هوا هنوز گرم است، پشه‌های خاکی دور نور چراغ ماشین‌ها می‌رقصند. روفرشی‌ها و تشک‌های نازک پشمی هم حریف داغی آسفالت کف خیابان نیستند. مردهای جوان در سکوت نشسته‌اند. آغشین آن طرف‌تر دارد حال مادر و پسر مریضش را از زنش می‌پرسد. گوش‌های ناامید یک طرف مکالمه را می‌شنوند. تلفن قطع می‌شود و باز هم به ترکمنی حرف‌هایی رد و بدل می‌شود. غم شتک می‌زند به‌صورت مردان جوان. «هیچ مردی توی روستا نیست، همه در به در یه کاری تو یه شهر دیگه هستند، ما اینجا با بدبختیامون تنهاییم و زنهامون اونجا با مشکلات تنها. پدر بالای سر بچه‌هامون نیست. دو‌ماه به دو ماه، سه‌ماه به سه‌ماه ما رو نمی‌بینن، این آخه چه جور زندگیه؟» می‌گویند زنان ترکمن سال‌هاست عادت کرده‌اند به نبود مردهایشان. از همان روز اول که عروسی می‌کنند، هم زن خودشانند و هم مرد خودشان. « برید روستامون به اندازه دو تا انگشتای دست، مرد پیدا نمی‌کنید. اگه باشن فوقش پیرمردی، پسر بچه‌ای، چیزی. زن ترکمن صبوره، پرتحمله. اگه یه زنی بخواد مرد ترکمن رو بفهمه اون زن ترکمنه.» راه کم نیست. 750کیلومتر تا روستایشان فاصله است. «راهمون خیلی دوره، نمی‌شه زود به زود رفت.» باهادیر تنها کسی است که زنش را یک سال آورده تهران برای زندگی اما هزینه‌های بالا و دلتنگی زیاد او را بازگردانده به روستا پیش زن‌های دیگر. «دیدم سخته، با دو تا پسر بچه. آوردمش و یه خانه اجاره کردیم. ولی آنقدر هزینه‌ها بالا بود و گرونی اذیتمون می‌کرد و خونه برا زنم دلگیر بود که آخر گفت باهادیر ما رو برگردون.» باهادیر 22سال دارد، زنش آیلار 19سال و بچه‌هایش 6ماهه و 2 ساله‌اند. «40روز یه بار می‌بینمشون. بقیه‌اش تلفنی از حال‌شون خبر می‌گیرم. میگه باهادیر چشمت زن‌های تهرونی رو نگیره، ما رو یادت بره. نمی‌دونه یه تار موش رو با یه دنیا عوض نمی‌کنم.» عروسی صالح نزدیک است. عید قربان که بیاید همه می‌روند ولایت برای عروسی او و صالح می‌گوید که دیگر بر نمی‌گردد. «دوری سخته، آوارگی سخته، این زندگی نیست که ما داریم. صبح تا شب توی دود و دم کار می‌کنیم و شب وسط همون دود دم سر به زمین می‌ذاریم.» آغشین و ایلمان و امیر و فیروز می‌خندند و می‌گویند ما هم از این حرف‌ها می‌زدیم.



 سکانس4: 12نفر در خانه 40 متری
مردها از این نوع زندگی خسته شده‌اند. اینکه شب‌ها مجبورند توی ماشینشان یا کنار آن بخوابند. سر و صدا، گرما و سرما بیشتر از نداشتن حمام و دستشویی اذیتشان می‌کند. آنها می‌گویند صاحبخانه‌ای پیدا نمی‌شود که به چند تا مرد مجرد خانه بدهد، پیدا هم بشود خانه‌اش کوچک و جای ناامنی است. «زمستون پارسال، دره فرحزاد خونه اجاره کردیم، 5 در 5 متر. 5میلیون با ماهی 700هزار تومن. یه چهار دیواری بیرون خونه ساخته بود به اسم حموم و دستشویی. یه گاز رومیزی هم گذاشته بودیم روی زمین برای آشپزی. بازم بد نبود. 10، 12نفری با هم می‌خوابیدیم. اما امنیت نداشت. ماشین رو باید چند کیلومتر دورتر از خونه پارک می‌کردیم چون جا نبود، هر روز ماشین یکی‌مون رو می‌زدن. از طرفی دیدیم که کولر نداره، گفتیم تابستون خفه می‌شیم. حداقل اینطوری تو فضای باز گرما رو بیشتر میشه تحمل کرد.» ایلمان می‌پرد وسط حرف امیر «شما صبح‌ها ساعت 7 بیا اینجا، چشم بچه‌ها از بی‌خوابی قرمزه، هر روز سر درد داریم. کلافه‌ایم، دائم مریض می‌شیم. ظهرها
از این نوع زندگی خسته شده‌اند. اینکه شب‌ها مجبورند توی ماشینشان یا کنار آن بخوابند. سر و صدا، گرما و سرما بیشتر از نداشتن حمام و دستشویی اذیتشان می‌کند. آنها می‌گویند صاحبخانه‌ای پیدا نمی‌شود که به چند تا مرد مجرد خانه بدهد
باید غذای آماده بخوریم و شب‌ها غذا خورده و نخورده بخوابیم. گوشی‌ها را با جافندکی ماشین شارژ می‌کنیم، هر دو‌ماه باید یک باطری بخریم و هر چند‌ماه یه بار، مجبوریم گوشی را عوض کنیم. ماشین هر روز خرج تازه‌‎ای روی دستمان می‌گذارد. همین دو هفته پیش تسمه‌تایم بریدم. همه ما خانه‌به‌دوشیم، صندوق عقب‌مون همیشه پره و اگر مسافر فرودگاه به تورمون بخوره، چون جایی برای چمدان‌ها نداریم، مجبوریم درخواست را قبول نکنیم. همین‌جا که می‌بینید، دو شب پیش یکی از بچه‌ها رو خفت کردن و دار و ندارش رو بردن. ما مجبوریم اینطوری زندگی کنیم. شما چاره می‌بینی؟» شام آماده شده، صالح بشقاب‌های استیلی که با آب بطری و دست شسته، می‌گذارد وسط و زیر نور چراغ‌ کوچکی که به باتری یکی از ماشین‌ها وصل شده، مرغ تفت داده شده در پیاز را با نان می‌خورند. پشه‌های خاکی هم دور نور چراغ تند تند می‌چرخند.



 سکانس آخر
اینجا تهرانه لعنتی شوخی نیستش.

دیگر حرفی نمانده و هر چه بوده را به چشم دیده‌ایم. مردهای دور از خانه و کاشانه هر کدام بی‌صدا مشغول کاری هستند. آن طرف بساط شام پهن است. این طرف نان و خربزه می‌خورند و در جمع دیگر پول‌های خردشان را می‌شمارند. بعضی‌ها هم رفته‌اند داخل ماشین‌شان بخوابند. همان‌ها که گرمای زمین تفتیده را نمی‌توانند تحمل کنند و صدای بوق ماشین‌ها و موتور کامیون‌های شب‌رو اذیت‎شان می‌کند. مهرشاد یکی از آنهاست. ساعت یک شب است. امشب بچه‌های لرستان نیامده‌اند. یکی می‌گوید بعد از اینکه دزد یکی‌شان را نیمه‌شب خفت کرد، جای دیگری را پاتوق کرده‌اند، دیگری اما می‌گوید رفته‌اند چند روزی شهرشان و بر می‌گردند. ‌ماه با یک خال مشکی بزرگ از پشت ساختمان نیمه کاره مهیب و پرسروصدا بیرون می‌آید و نور می‌اندازد در گودی. کمی آن طرف‌تر دو پا از پنجره ماشینی که از جمع تک افتاده بیرون است. صدای موسیقی رپ با دود غلیظ سیگار با هم قاطی شده و از ماشین بیرون می‌زند. «اینجا تهرانه لعنتی! شوخی نیستش، خبری از گل و بستنی چوبی نیستش/ اینجا جنگله، بخور تا خورده نشی/ اختلاف طبقاتی اینجا بیداد می‌کنه، روح مردم زخمی و بیمار می‌کنه/ حقیقت روشنه، خودتو به اون راه نزن/ روشنترش میکنم پس بمون جا نزن/....»

حسین ایمانی جاجرمی/ جامعه‌شناس شهری
وقتی اوضاع اقتصادی کشور نابسامان است و تحریم‌ها نفس کشور را بند آورده، وقتی قیمت ارز، مواد خوراکی و مسکن و... روزانه بالا می‌رود، وقتی در این اوضاع سیل از یک سو و خشکسالی از سوی دیگر کشاورزی را در بسیاری از استان‌ها تحت شعاع خود قرار داده، زمانی که در استان‌های محروم هیچ صنعتی وجود ندارد و جوانان بیکار هستند، خب معلوم است که جوانان برای اشتغال به سمت شهرهای بزرگی مثل تهران هجوم می‌آورند و به کارهای خدماتی همچون کارگری در رستوران‌ها، رانندگی در تاکسی‌های اینترنتی و...روی می‌آورند.
یک روز این بحران خود را به شکل خوابیدن در رستوران‌ها و کارخانه‌های تولیدی کوچک نشان می‌دهد و روز دیگر زندگی شبانه روزی در خودروی شخصی و گوشه و کنار پارک‌ها و ساختمان‌های نیمه‌کاره. آیا این ماجرا باعث آسیب‌های اجتماعی متعدد خواهد شد؟ آیا تبعات شخصی برای خود این افراد هم دارد؟ آیا باید با آنها برخورد سلبی کرد و مجبورشان کرد که به شهرشان برگردند؟ یا باید در چنین وضعیت اقتصادی نامساعد و بحرانی با آنها مدارا کرد و اجازه داد از این راه حداقل درآمدی داشته باشند؟
باید تأکید کنم که درصد قابل توجهی از این افراد دارای مدارک تحصیلی بالا همچون لیسانس و فوق لیسانس هستند و از سر ناچاری و استیصال که به بالا رفتن سن و داشتن خانواده مستقل بر می‌گردد، به این مشاغل روی می‌آورند. از سویی دیگر شاهد هستیم که تهران در حوزه حمل‌ونقل عمومی هنوز دچار مشکلات متعددی است و همین نقطه ضعف باعث رونق حمل‌ونقل غیررسمی شده. بنابراین می‌بینیم تقاضا زیادشده و افراد مهاجر برای عرضه وارد می‌شوند ولی درآمدشان آنقدر نیست که بتوانند خانه‌ای در تهران اجاره کنند. این می‌شود که شب‌ها در ماشینشان یا گوشه و کناری در فضاهای عمومی شهر می‌خوابند و با رعایت حداقل‌های غذایی، بقیه درآمد را برای خانواده‌شان می‌فرستند.
قطعا این شکل کار و سکونت شبانه، آسیب‌های اجتماعی متعددی برای برخی محلات دارد، ایجاد سر و صدا، سد معبر، امکان بروز خلاف‌های کلی و جزئی برخی از آنهاست اما آسیب‌های فردی این نوع اشتغال برای خود این رانندگان به‌مراتب بیشتر است و آنها در معرض امراض مختلف روحی و جسمی هستند، دوری از خانواده، نبودن در محیط آرامبخش خانه، خوابیدن در صندلی‌های تنگ ماشین و سر و صدای زیاد خیابان، ناتوانی در رعایت بهداشت شخصی مانند حمام و... باعث فرسوده شدن روح و جسم این افراد به مرور زمان می‌شود و آسیب‌های زیادی را به آنها وارد می‌کند. به‌نظر من این پدیده موقت است و به محض سامان یافتن اوضاع اقتصادی، برطرف می‌شود و نباید با این افراد برخورد سلبی و حتی برعکس ترحم انگیز داشت، بلکه باید کمک کرد در دوره موقتی که آنها مجبور به‌کار هستند، شرایطی را فراهم آورد که آسیب‌های فردی و گروهی را پایین آورد. مثلا مراکز تاکسی‌های اینترنتی باید بخشی از سود کار خود را به تامین محلی برای خوابگاه این افراد اختصاص بدهند یا شهرداری مکانی را برای استقرار شبانه این افراد تعیین کند. نباید اینطور تلقی شود که ما در قبال آنها مسئول نیستیم و امورات شخصی‌شان ربطی به ما ندارد. چرا که اگر این افراد آسیبی ببینند قطعا آثار آن را می‌توان در خیابان‌های شهر دید؛ اتفاقاتی مانند نزاع خیابانی که آمار آن هر روز در تهران در حال افزایش است.