به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ - ۱۴:۵۷
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۳۹۷/۰۵/۰۷ ساعت ۱۲:۱۷
کد مطلب : ۱۵۵۶۶۴

دوباره زمزمه ویرانی خانه «فروغ»

گروه فرهنگ و هنر: ظاهرا قرار است به جز شعرها و هنر فروغ فرخزاد از او چیزی باقی نماند. دو سال پیش خانه‌اش در دروس خراب شد و حالا هم زمزمه‌هایی درباره خراب کردن خانه پدری‌اش در امیریه مطرح است.
دوباره زمزمه ویرانی خانه «فروغ»
ظاهرا قرار است تنها بنای باقی‌مانده مربوط به فروغ فرخزاد تخریب شود. البته چند سال پیش هم بحث‌هایی در این‌باره مطرح بود اما خانه هنوز در انتهای کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران وجود دارد؛ هرچند وقتی زنگ سه طبقه هم زده می‌شود کسی در خانه را باز نمی‌کند.اواخر سال ۱۳۹۱ از این خانه بازدیدی داشت و گزارشی درباره آن نوشت که به نظر هنوز تازه است و حرف امروز هم هست:در روزگاری که در همین همسایگی ما می‌کوشند برای خود هویت ایجاد کنند و برای اثبات و یادآوری این هویت‌، بناهایی بسازند، ما آن‌قدر یادمان درباره‌ هویت تاریخی کهن و معاصرمان داریم که انگار از فراوانی، گاهی به اسراف رسیده است.برای نمونه، شاید خیلی‌ها ندانند در دل کوچه پس کوچه‌های همین شهر تهران، بناهایی وجود دارد که اهمیت‌شان به‌واسطه‌ برخی رویدادها یا حضور یک شخصیت سیاسی مؤثر در تاریخ معاصر و یا یک شخصیت فرهنگی بنام است.

اما درحالی‌که حتی در برخی موردها سازمان میراث فرهنگی نیز از این بناها غافل است، چگونه می‌توان انتظار داشت که مردم از وجود آن‌ها آگاه باشند. شاید کسانی که در یکی از فرعی‌های خیابان ولیعصر در محدوده‌ یکی از باغ‌محله‌های تهران قدیم زندگی می‌کنند هم ندانند که یکی از این بناها، خانه‌ پدری فروغ فرخزاد است در همسایگی آن‌ها که امروز از زبان ساکنانش زمزمه‌هایی درباره‌ ویرانی آن شنیده می‌شود.فروغ فرخزاد هشتم دی‌ماه ۱۳۱۳ در محله‌ امیریه‌ تهران، کوی خادم آزاد به دنیا آمد. نام «خادم آزاد» تا به حال که ۴۶ سال از مرگ فرخزاد در ۲۴ بهمن‌ماه سال ۱۳۴۵ می‌گذرد، همچنان بر سر این کوی باقی مانده است. کوی خادم آزاد متشکل از دو کوچه‌ به هم متصل است که یکی به خیابان مولوی امروز می‌رسد و دیگری به خیابان ولیعصر؛ «خیابان دراز لکه‌های سبز». خانه‌ پدری فروغ فرخزاد درست در نقطه‌ اتصال این دو کوچه قرار گرفته است.
«کوچه‌ای هست که قلب من آن را
از محله‌های کودکی‌ام دزدیده‌ست» (فروغ/ تولدی دیگر)

امروز اگر وارد این کوچه شوی، هیچ نشانی از قدمت خانه‌ خانواده‌ی فرخزاد دیده نمی‌شود؛ خانه‌ای که به گفته‌ پوران فرخزاد، سروان محمد فرخزاد، پدرشان، سال‌ها پیش در میان باغی در این کوچه، بنا کرده بود. حالا همان خانه، ساختمان سه‌طبقه‌ای است که در یک حیاط کوچک قرار گرفته و با آجرهای زرد سه‌سانتی تزیین شده است تا کم‌تر گواهی از گذر دوران داشته باشد. با این همه، درِ ورودی همین ساختمان را که باز کنی، وارد شوی و پله‌ها را به سمت زیرزمین پایین بروی، انگار کن که زمان را در این خانه نیم قرن به عقب رانده‌ای.می‌رسی به حوضچه و آبشاری که در یکی از اتاق‌های زیرزمین جا گرفته است. گیرم که حالا دیگر این حوضچه و آبشار خالی و بی‌مصرف، مثل اشیای بیهوده‌ دیگر، گوشه‌ این انباری کز کرده باشند، اما این‌گونه بنا را خیلی از بچه‌های دیروز و بزرگ‌ترهای امروز هنوز به‌خاطر دارند و این همان زیرزمینی است که دختربچه‌ای در آن روی چادرشب‌ِ رخت‌خواب‌های اضافی می‌ایستاد و اُپرا می‌خواند، «تا روزی که از روی چادرشب‌ افتاد و دیگر اُپرا نخواند».می‌رسی به اتاقک مخروبه‌ای که بانوی ساکن خانه می‌گوید «این حمام خانواده‌ بوده است.» و اتاق‌های دیگر که با یخچال قدیمی، دیگ و دیگر وسایل اضافیِ یک خانواده‌ معمولی پُر شده‌اند. اتاقی هم هست که صاحب‌خانه می‌گوید «این را خودمان کندیم و به این‌جا اضافه کردیم. پله‌های این طرف ساختمان به سمت زیرزمین هم نبود، ما اضافه کردیم. اوایل برای آمدن به زیرزمین فقط باید از توی حیاط رفت‌وآمد می‌کردیم.»

حیاط‌هایی که تنها مانده‌اند
از وسط زیرزمین راهرویی هست که با پله‌هایی به حیاطِ خانه می‌رسد. حیاطی که حالا با عبور از این راهرو به آن رسیده‌ای، همان حیاطی است که بارها و بارها در بخشی از شعرهای معاصر زنده شده:
حیاط خانه‌ ما تنهاست
حیاط خانه‌ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
و حوض خانه‌ ما خالی‌ست
ستاره‌های کوچک بی‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند
و از میان پنجره‌های پریده‌رنگِ خانه‌ ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه‌ ما تنهاست
(از شعر دلم برای باغچه می‌سوزد)

البته این یک شعر نمادین است، اما امروز دیگر به‌واقع هم حیاط خانه‌های این‌چنین تنهاست و هم حوض‌های کاشی‌ که روزی خانه‌ «خانواده‌ی ماهی‌ها» بود، خالی مانده است.حوض خالی وسط حیاط خانه‌ فرخزاد با کاشی‌های سفید و فیروزه‌یی هنوز هم خودنمایی می‌کند. دو باغچه‌ باریک که با نرده‌های کوتاه، حصاربندی شده‌اند، حوض را در میان گرفته‌اند.از همه‌ درخت‌های این حیاط، حالا فقط مانده یک درخت خرمالو و چند نهال کوچکِ بِه و پرتقال و درخت انگوری که شاخه‌هایش را روی طاق فلزی مشبک بالای حوض رها کرده است.از پایه‌ طاق فلزی، چراغ مکعبی‌شکل رنگارنگی آویزان است، صاحب‌خانه می‌گوید: «این چراغ‌ها روشن می‌شدند و با رنگ‌های سبز، قرمز، قهوه‌یی و آبی می‌درخشیدند، اما حالا دیگر سوخته‌اند، ما هم همه را قطع کرده‌ایم... این خانه عیدها قشنگ می‌شود. عیدها حوض را هم پر از آب و ماهی می‌کردیم... الآن حیاط به‌خاطر ساختمان‌سازی همسایه‌ی بغلی، کثیف شده است. کارشان که تمام شود، سنگ‌ساب می‌آوریم، همه‌ی سنگ‌های کفِ خانه را می‌سابد و برق می‌اندازد. چند سال یک بار این کار را می‌کنیم... می گویند قبلا در این خانه قنات آب هم بوده که الآن پر شده است.»

وارد خانه که می‌شوی، اگر سراغ اتاق شاعر را بگیری، بانوی خانه آشپزخانه‌اش را نشانت می‌دهد: «من اتاق فروغ را آشپزخانه کرده‌ام.» وسایلی مثل کابینت، اجاق و میز ناهارخوری و البته پنجره‌ای رو به کوچه، تمام آن چیزی است که از اتاق شخصی فروغ‌الزمان فرخزاد باقی مانده است؛ البته اگر صاحب‌خانه اتاق را اشتباه نگرفته باشد. «قبلا آشپزخانه‌ طبقه‌ی اول بوده، حالا پایین دخترم می‌نشیند، بالا هم عروسم.» البته که هیچ‌کدام حاضر نمی‌شوند غریبه‌ای وارد خانه‌شان شود. «الآن بالا و پایین مثل همین‌جاست. قبلا به‌جز این دو طبقه، بالا فقط یک اتاق بود، پشت‌بام حوض داشت، ما همه را ساختمان ساختیم.»در سالن پذیرایی فقط چراغ‌های روی دیوار از گذشته باقی مانده است. درهای کشویی هم که سالن پذیرایی را به ایوان بزرگِ خانه وصل می‌کنند، از گذشته تا امروز راه تماشای حیاط سبز خانه بوده‌اند.بانوی صاحب‌خانه می‌گوید: «تا حالا چند بار آمده‌اند از خانه و کوچه‌ی ما فیلم گرفته‌اند. یک فیلم هم درباره‌ جنگ در این‌جا فیلم‌برداری کردند. همسایه‌ها می‌گویند: چرا خیلی‌ها می‌آیند و سراغ خانه‌ شما را می گیرند؟ خانه‌ شما چیست؟ می‌گویم: به قرآن هیچی. اصلا برای من ارزش ندارد.»انگار اصلا فروغ و خانواده‌اش را نمی‌شناسد، اما می‌گوید: «من خودم مال تفرشم. آن‌ها هم تفرشی بودند. یکی از فرزندان این خانواده هم با همسرش به خانه‌ ما آمده است. فرزند دیگرشان هم یک روز آمد و گفت: اجازه می‌دهید من خانه‌ خاطراتم را ببینم؟»

می‌پرسم: قصد تعمیر یا تخریب خانه را ندارید؟ پیرمرد محکم و قاطع می‌گوید: «چرا خانه را بکوبم؟ از ۳۵ سال پیش که این‌جا را خریده‌ام، تا به حال یک آجر از این خانه آخ نگفته، هنوز یک بار هم آن را تعمیر نکرده‌ام.» بانوی خانه اما نظر دیگری دارد: «ما حالا تصمیم داریم این‌جا را خراب کنیم. حاجی می‌گوید نه، اما من دیگر نمی‌توانم. این‌جا قدیمی است، از یکنواختی‌اش خسته شده‌ام. درِ کشویی و... این‌جا چه ارزشی دارد؟ می‌خواهیم آن را بکوبیم و به جایش آپارتمان بسازیم.»پیرمرد می‌گوید: این خانه ۳۵ سال پیش بازسازی شده است. شخصی آن را از خانواده‌ فرخزاد خریده و پس از بازسازی، آن را به ما فروخته است.از خانه بیرون می‌آیم و در سبزرنگ خانه با طرحی ساده از یک قو بر آن، پشت سرم بسته می‌شود. به سمت خیابان ولیعصر راه می‌افتم. امکان دوباره سرزدن به این خانه چندان محتمل نیست. این‌جا حالا محل زندگی خانواده‌ای است که کسی نمی‌داند تا کی به دیوارهای قدیمی‌اش تکیه خواهند زد و چه وقت تصمیم به ویرانی آن خواهند گرفت.اگرچه این خانه معماری قاجاری، اندرونی و بیرونی ندارد، اما روحِ شعر در آن شکل گرفته است. شاید وقت آن رسیده باشد که پیش از آن‌که اختلاف نظر ساکنان برای کوبیدن خانه، به اتفاق نظر تبدیل شود، فکری به حال این بنای هویت‌ساز شود. ضمن آن‌که اگر هم اختلاف نظری درباره‌ یک شخصیت فرهنگی معاصر وجود دارد، نباید از یاد ببریم که ما حتی خانه‌ پادشاهان را هم به‌خاطر هویت تاریخی‌اش حفظ و هرساله از بودجه‌ بیت‌المال برای نگه‌داری آن‌ها و درواقع نگه‌داری از تاریخ این مملکت صرف می‌کنیم.
مرجع : ایسنا