گروه فرهنگ و ادب: فردا صبح کلاغی خبرش را با خود خواهد برد به شهر، پیش از آنکه آفتابی که او به آن سلامی دوباره داده بود غروب کند.
در ظهیرالدوله، همه قبرها ساکتاند، جز یک قبر که خود را زمزمه میکند: «گفتم کاش مرا بالها بود مثل کبوتر میبود/ تا پرواز کرده، راحتی مییافتم/ زیرا که در زمین مشقت و شرارت دیدهام.» خاک پذیرنده فروغ، حالا قفل خورده و به روی دوستدارانش بسته مانده. پیرزنی در ظهیرالدوله هست که دوستداران فروغ، او را چون «بانوی زمستانه» خوب میشناسند، بدعنقیهایش را، لجاجتهایش را، خندههای پولکیاش را، همه را تحمل میکنند بلکه نیم ساعت در گورستان بزرگ باز شود و آنها از زیر تبرزین و کشکول حکشده بر سردر سبزرنگ بروند داخل و به قول فریدون صدیقی، «در انتظار شخص غایب یک تشییعجنازه ناقص باشند.»
قرار است فروغ در همین جا خاک شود. مراسمی خواهد شد؛ محشر شاعران، سپهری بیریش و سبیل، شاملوی سیگار به دست، «براهنی» بارانیپوش، «غزاله علیزاده» زیبا و جوان، نادر نادرپور و دیگرانی که زیر بغل «پوران» را گرفتهاند تا بر مرگ عزیزش شیون نکند. آن همه اشک و دود و بغض داخل ظهیرالدوله میشوند و امانت به خاک میسپارند و در چشم بههمزدنی میروند. روی در، کاغذی نصب میشود که فقط پنجشنبهها و آن هم دو، سهساعت این در باز خواهد شد. در میهمانی فروغ و گنجشکهای سرمازده زمستانی، بانوی دژبان ظهیرالدوله، چارقد رنگی به سر و عینک تهاستکانی به چشم دم در میآید، بعد از یک ساعت درزدن و عز و التماس این گزارش!
میگوید «اون جارو نخوندی پسرم؟» ولی لحنش اصلا مهربان نیست. هیچ توضیحی هم جز همان که بر در نوشته را نمیپذیرد، ناگهان چندتایی اسکناس و قول خرید مایحتاج برای اتاقک کوچکش در قبرستان ورق را برمیگرداند و این گزارش، خودش را به ثبت میرساند! همهچیز مرده، آنقدر مرده که حتی قبرها فرسوده شدهاند، آرامگاههای کوچک ته باغ، ویرانه و دیوارها، هر روز بیشتر به ظهیرالدوله فشار میآورند. پیرزن این شعرها را بلد نیست، به او از «فروغ» خوب نگفتهاند. ترجیح میدهد این همه مشتاق برای زیارت قبر دیگری، به این در و آن در میزدند. میگوید بیذرهای حمایت از طرف کسی، ظهیرالدوله را یک تنه میچرخاند. میگوید چندسال پیش آمدند و جوانهای دور قبر فروغ را پراکنده کرند. میگوید مرده فروغ هم برای ظهیرالدوله دردسر دارد!
اما تنها با حرفهای آخرش است که زهر میپاشد در رگ این گزارش: «شاید بیایند و خراب کنند اینجا را، طبق قانون، قبرستونای بیشتر از 30سال رو خراب میکنند.» جق جق جقجقه قانون به صدا در میآید و گویی فروغ قدمزنان در باغ آخرین سهمش را به دست میآورد: «سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست.» کلاغ این گزارش فردا به خانهاش میرسد در ظهیرالدوله...