گروه جامعه: مهسا امینی دختر ۲۲ ساله که توسط گشت ارشاد بازداشت اما ساعتی بعد جسم نیمه جانش به بیمارستان منتقل شد عصر امروز درگذشت.
امروز جمعه ۲۵ شهریور، جان باختن مهسا امینی، دختر ۲۲ سالهای که برای سفر همراه با خانوادهاش از سقز به تهران آمده و از سوی گشت ارشاد بازداشت شده بود، از سوی نزدیکانش تایید شد. مهسا که به گفته خانواده، او را در خانه ژینا صدا میزدند، فرزند بزرگ خانوادهای شش نفره بود که به تازگی در دانشگاه ارومیه قبول شده بود و میخواست به دانشگاه برود. مهسا امینی سهشنبه ۲۲ شهریور حوالی ساعت شش عصر در بزرگراه شهید حقانی تهران در حالی که همراه برادرش بود، توسط گشت ارشاد دستگیر و دو ساعت بعد در بیمارستان کسری بستری شد.
گزارش خبرنگاران روزنامه هم میهن
از کسی نمیترسیم؛ ساعت 13:10 دقیقه ظهر است. مهسا امینی (ژینا)، دختر جوان و زیبای کرد در طبقه سوم بیمارستان کسری در بخش مراقبتهای ویژه روی تخت خوابیده است. بیصدا، بیحرکت. سطح هوشیاریاش تنها سه درصد است. اما همین سه درصد، رشته امید مادر و پدری است که اتاق دخترشان را طواف میکنند و با خون دل هنوز امیدوارند به زندگی برگردد.
چند دختر و پسر جوان در اطراف بیمارستان پرسه میزنند. نگهبانها سختگیرند و به راحتی اجازه ورود نمیدهند. آسانسور باز میشود و مرد جوانی برون میآید. دایی مهساست. پریشان و خسته است و چشمهایش کاسه خون. اما سرش بلند است، باکی از حرف زدن ندارد و به «هممیهن» میگوید: «از کسی نمیترسیم. اما مثل مرغ سربریدهایم. وضعیت ژینا اصلا خوب نیست. این رسم مهماننوازی بود؟»
دایی مهسا میگوید که در پرونده پزشکی او علت حادثه را سکته اعلام کردهاند. اما «مهسا بیماری قلبی نداشت. علت حادثه مثل روز روشن است. وقتی با این ارعاب و وحشت دختر مردم را میگیرند و میچپانند در ماشین معلوم است چه میشود؟ این چه احقاق حقی است؟ اینها نه اسلام را میشناسند، نه انسانیت. ژینا سالمِ سالم بود. در کردستان همه خانواده ما را میشناسند. پدربزرگم در همه استانهای ایران مرید داشت. ما خانه اعتکاف داریم. کسی نیستیم که بخواهد به ما آموزش حجاب بدهند. اینها خودشان باید تربیت و ادب یاد بگیرند. بهشان گفتهام که ما گدا گشنه نیستیم که بخواهید به ما ناهار و شام بدهید! ما از روی سفره پر بلند شدهایم.»
عائلی، دایی مهسا میگوید که تازه دانشگاه قبول شده بود. «قبلا هم کنکور داده بود، اما پدر و مادرش نمیگذاشتند برود شهر دیگر. خیلی مواظبش بودند. ژینا فقط یک برادر دارد. مغازهای داشت در سقز. تهران که رسیدیم، با برادرش رفت کرج خانه خواهرم. برگشته بودند برویم بگردیم که بازداشتش کردند.»
نگهبان بیمارستان تشر میزند و دایی دخترک را به داخل بیمارستان هدایت میکند. اما او برایش مهم نیست: «دختر ما مگر علف هرز است. شکایت کردهایم. به هر جایی که لازم باشد شکایت کردهایم. ما نه به دنبال این هستیم که مبالغه کنیم و نه میخواهیم حق دخترمان ضایع شود.»
در گوشه دیگری از لابی، زنی سیاهپوش و خسته نشسته است. او مادربزرگ مهسا است. با لهجه کردی، به فارسی میگوید: «از این جماعت چه انتظاری میشود داشت؟ چطور میخواهند آبروی خودشان را بخرند وقتی اینطور بیآبرویی میکنند. این بلا سر طفل معصوم ما آمده، اما فقط نوه من نیست. هزار طفل معصوم دیگر هم همینطور است. به ما میگویند کاری با دخترتان نکردیم. مگر باور میکنیم؟ با برادرش بود که این بلا را سرش آوردند.»
مادر بزرگ هنوز امید داشت که ژینا برگردد. دستش را به آسمان گرفته بود: «خدا اگر بخواهد، مرده را هم زنده میکند.» حالا اما ساعت 15 و 40 دقیقه است و زور مرگ از امیدِ مادر و پدر و مادربزرگ ژینا بیشتر است؛ «ژینا تمام کرد.»
ما خودمان را به خواب زدهایم در برابر این ظلم بیپایان/ ما شریک این جنایتیم
✍ اصغر فرهادی
مهسا، دختر عزیزم، مسافر شهر خفتگان. گمان دارم پیش از سفرت، گوشه دل پاک و پر رؤیایت یا گوشهای در دفترچه یادداشتت نوشته بودی که به تهران خواهی رفت و شاید لابه لای کارهای روزمرهات به جاهای دیدنی هم سری خواهی زد. این بود دیدنیهای این شهر، همین و نه بیش. از دیروز که خبرت را خواندهام بیقرارم. بیزارم، این بار از خودم. تو روی تختی در بیمارستان خوابیدهای اما از همه بیدارتری و ما همه در اغماء. ما خودمان را به خواب زدهایم در برابر این ظلم بیپایان. ما شریک این جنایتیم.