به روز شده در ۱۴۰۳/۰۹/۰۲ - ۲۲:۳۶
 
۲
تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۰۲ ساعت ۱۳:۰۹
کد مطلب : ۳۹۰۲۰
از دار قالي تا دار اعدام...

زندان زنان؛ جای هیچ «مادر»ی اینجا نیست

گروه جامعه: «زن» نباید اینجا باشد. جای هیچ «مادر»ی هم اینجا نیست، اما چه می‌شود کرد؟ گاهی یک اشتباه، گاهی یک اتفاق آدم را می‌برد جایی که هیچ تعلقی به آنجا ندارد. حالا حکایت اینجاست؛ جایی که «حسرت» یک مادر برای بغل کردن فرزندش، تقریبا یک عادت شده.
زندان زنان؛ جای هیچ «مادر»ی اینجا نیست
آدم اینجا به تناقض می‌خورد. وقتی حصار اتفاقات و اشتباهات دورتادور «جنس لطیف» دیوار می‌کشند، حرفی برای گفتن باقی نمی‌ماند. از اینجا به بعد فقط باید نشست و تماشا کرد واقعیتی به نام «زندان زنان» را. اینجا یکی در آروزی دیدن دوباره فرزند است، دیگری در حسرت دستپخت مادر و همه در رویای رهایی. فاصله بعضی زنان در اینجا از دار قالی تا دار اعدام، فقط چند قدم است. ساکنان اینجا نتوانسته‌اند آن طور که می‌خواهند «زن» باشند، «مادر» باشند یا به قول یکی‌شان «سنگ تمام» بگذارند.

به مناسبت گرامیداشت مقام «زن» به همت بنیاد تعاون حمایت از زندانیان، بازدیدی از یکی از ندامتگاه‌های زنان داشتیم، تحت تدابیر شدید امنیتی که در همه زندان‌ها مرسوم است، وارد اتاق بازرسی می‌شویم. از آنجا به محوطه‌ای بزرگ می‌رویم که از بخت بد یک سایه‌بان هم ندارد و نور خورشید تا آنجا که می‌تواند در حدقه چشم‌ها جولان می‌دهد. محوطه‌ای بزرگ و با یک‌جور سرسبزی بی‌حال. اینجا، جنوب تهران، ندامتگاه زنان است در شهر ری. بعد از عبور از محوطه و شیرفهم شدن توسط مسئولان که مبادا نام و چهره زندانیان فاش شود، وارد کارگاه خیاطی می‌شویم؛ کارگاهی که در پشت چرخ‌های آن، مادرانی می‌برند و می‌دوزند؛ نه برای همسر و فرزند که برای پر شدن اوقات فراغت و ندامت، به شکلی مفید.

به سراغ یکی از مادرهای جوان می‌روم. چشمانش برق می‌زند، نه از شادی که از اشک. روسری عنابی‌رنگ به سر دارد. هدیه تنها دخترش به مناسبت روز مادر است. با گوشه این هدیه، قطره اشکی را که مردد بین آمدن و نیامدن است، پاک می‌کند. می‌پرسم «چند سال داری؟»، می‌گوید: «21 سال» و تنها آرزویش رهایی از این دیوارها و در آغوش کشیدن دختر سه ساله‌اش است. در حالی که به آرامی گل نباتی‌رنگ روی میز را که به مناسبت هفته زن از سوی زندان به او هدیه کرده بودند برمی‌دارد، در مورد اتهامش می‌گوید: به خاطر مشارکت در سرقت مسلحانه وارد زندان شدم.

وقتی از او می‌پرسم از امکانات موجود در زندان راضی هستی، با بی‌تفاوتی می‌گوید: جایی که در آن هستم اهمیتی ندارد. مهم این است که حالم چطور است. با اینکه در باتلاق بدبختی و التهاب دست و پا می‌زنم اما خوشحالم که خداوند دختری به من داده که به خاطرش روزگارم را راحت تر می‌گذرانم. دختر دیگری که 24 سال دارد، داوطلبانه شروع به صحبت می‌کند و از یک آرزوی کوچک می‌گوید: «به نظرم هیچ چیز خوشمزه‌تر از نان سنگک و خورش دستپخت مادر نیست.» وقتی به او می‌گویم فکر می‌کنی راهی وجود داشته باشد تا بتوانی گذشته را جبران کنی، می‌گوید: به جرم حمل 15 گرم شیشه وارد زندان شدم و الان برای جبران گذشته لحظه‌شماری می‌کنم.

کمی آن طرف‌تر، پیرزنی 63 ساله پشت میز چرخ خیاطی نشسته است. وقتی به سراغش می‌روم، قامت خم شده‌اش را راست می‌کند و لبخند مهربانی مثل لبخند مادربزرگ‌ها روی صورتش می‌نشیند. با خوشرویی می‌گوید: مادر همیشه باید برای فرزندانش سنگ تمام بگذارد اما من به دلیل مشکلات زیادی که در زندگی‌ام داشتم نتوانستم برای تربیت فرزندم سنگ تمام بگذارم.

او ادعا می‌کند: پسرم را به دلیل حمل مواد مخدر دستگیر کردند اما به دلیل اینکه به تازگی از زندان رهایی یافته بود، جرمش را من گردن گرفتم. الان دو سال است که از محکومیتم می‌گذرد. نمی‌دانیم راست می‌گوید یا نه. کلا اینجا مهم نیست کسی راست می‌گوید یا نه، چون فرقی در اصل ماجرا نمی‌کند. وقتی از او می‌پرسم آیا پسرت به مناسبت روز مادر به دیدنت آمد، می‌خندد و می‌گوید: امیدوارم هر جا هست خوش و سلامت باشد... و من کنایه دعای مادرانه‌اش را و دلخوری از نیامدن پسرش، به وضوح حس می‌کنم.

یکی دیگر از زنان در حالی که با مهربانی به سوالات دیگر زنان زندانی در مورد نحوه دوختن لباس پاسخ می‌دهد، در پاسخ به این پرسش که چه مدت است در این کارگاه مشغول به کار است، می‌گوید: سه سال است که در کارگاه‌های حرفه‌آموزی کار می‌کنم و قبل از ورود به زندان، کار با چرخ خیاطی را اصلا بلد نبودم اما الان علاوه بر دوختن لباس اگر چرخ خیاطی خراب باشد، آن را راحت تعمیر هم می‌کنم. او اظهار می‌کند: هر روز از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر کار می‌کنیم. از سازمان‌های مختلف سفارش کار می‌گیریم. از دوختن حوله و ملحفه گرفته تا شلوار کارگری را به راحتی انجام می‌دهیم.

او دلیل حضورش در اینجا را حمل مواد مخدر عنوان می‌کند و می‌گوید: 4 سال از دوران 15 ساله محکومیتم می‌گذرد و روزشماری برای رسیدن به آزادی، کار سختی است. بعد از بازدید از کارگاه خیاطی، وارد کارگاه قالی‌بافی می‌شویم. در این کارگاه زن جوانی به دور از هیاهوی اطراف خود مشغول به رج زدن است. وقتی از او اجازه می‌خواهم که کنارش بنشینم، با مهربانی قبول می‌کند و همانند کسی که منتظر تلنگری برای شکستن باشد، می‌شکند. می‌گوید: به دلیل معاونت در قتل شوهرم وارد زندان شدم.

وقتی از او می‌پرسم آیا فرزندی داری، می‌گوید: یک دختر 8 ساله دارم که تازه فهمیده مادرش در زندان است. خانواده‌ام می‌گویند از نظر روحی ضربه شدیدی به او وارد شده است. هنگام حرف زدن، رج‌های قالی را آنچنان محکم گره می‌زند که گویی با زدن هر گره، بغض‌های خود را پنهان می‌کند.


نقش دار قالی‌اش گل‌های رنگارنگی است که در هر رج آن، «امید به رضایت اولیای دم» و «ندامت» نهفته است. کنار یکی دیگر از زندانیان که هنگام بافتن قالی زیر لب ذکری می‌خواند، می‌روم. به او سلام می‌کنم. سلامم را با تکان دادن سر جواب می‌دهد. ذکرش که تمام می‌شود، می‌گوید: برای سلامتی پسر 27 ساله‌ام روزانه آیت‌الکرسی می‌خوانم. او که 44 سال دارد به دلیل مشارکت در سرقت وارد زندان شده و 9 ماه از عمر خود را پشت این دیوارها سپری کرده است.

احمدی‌پور یکی از مدرس‌های قالی‌بافی می‌گوید: سعی می‌کنم برای این افراد همیشه گوش خوبی باشم چون آنها مثل خیلی دیگر از افراد عادی که بیرون از زندان هستند، اشتباهی را در زندگی مرتکب شده‌اند و حالا باید درصدد جبران این اشتباه باشند. وی ادامه می‌دهد: قبل از ورود به زندان برای تدریس تصور می‌کردم که اینجا ترسناک باشد اما زمانی که وارد شدم، دیدم اینطور نیست و فقط جنس دیوارهایش با دیگر دیوارهای موجود در اطرافمان متفاوت است. این مدرس قالی‌بافی اضافه می‌کند: گاهی اوقات که برخی از زندانیان با فرزندانشان تلفنی صحبت می‌کنند، گریه‌ام می‌گیرد چون پنهان کردن حس مادری و بیان آن تنها در پشت تلفن بسیار دردناک است.

یکی دیگر از مسئولان این ندامتگاه در پاسخ به این پرسش که آیا زنان زندانی با فرزندانشان ملاقات حضوری دارند، می‌گوید: بله، این اتفاق قطعا رخ می‌دهد و زندانیان می‌توانند با فرزندانشان ملاقات داشته باشند. ما هر روز هفته را ملاقات داریم. ملاقات حضوری هم یک نوع تشویق برای زندانی تلقی می‌شود. او می‌افزاید: 95 درصد از کادر ندامتگاه شهر ری را بانوان تشکیل می‌دهند و تقریبا تمام کارها را بانوان انجام می‌دهند. در این محوطه بزرگ، ساختمانی کوچک توجهمان را جلب می‌کند. وقتی از یکی از مسئولان می‌پرسیم که این ساختمان چیست؟ می‌گوید: اینجا بهداری زندان است. اگر مشکلی برای زندانیان به وجود بیاید برای درمان به اینجا منتقل می‌شوند.

بعد از عبور از راهروهای اندوهبار و تو در تو، وارد اندرزگاهی می‌شویم که ساکنانش احساس مادر بودن را آرام در کنج اتاق‌ها پنهان کرده‌اند؛ اندرزگاهی با راهروهای بزرگ که علاوه بر وسیع بودن آن، صدای گریه و خنده کودکان توجهمان را به خود جلب می‌کند.

اینجا مادرانی خواسته یا ناخواسته وارد زندان شده بودند و کودکانشان هم به دلیل نیاز به حمایت‌های مادران تا دو سال اول زندگی‌شان را باید در این راهروهای وسیع می‌گذراندند و بعد از دو سال در صورت تمام نشدن دوران محکومیت مادرهایشان برای ادامه زندگی به اقوام درجه یک سپرده می‌شدند. «تیام» یکی از همین کودکانی است که چشمش را در زندان به روی دنیای پر از زرق و برق ما آدم‌ بزرگ‌ها گشوده است. مادرش به جرم حمل مواد مخدر روز را در زندان به شب می‌رساند و به گفته خودش فقط بودن تیام در کنارش زخم‌های اشتباهش را التیام می‌بخشد.

وقتی سخن از جدا شدن تیام در 11 ماه آینده به میان می‌آید، فرزند آرام و خردسالش را محکم‌تر در آغوش می‌کشد و با چشمانی تر می‌گوید: فکر کردن به گذران روزهایم بدون تیام در اینجا مثل کابوسی وحشتناک است اما تنها آروزیم برای او این است که سرنوشتش مانند من نشود. او همین جمله را می‌گوید و با قدم‌هایی سنگین دور می‌شود.

زنی 31 ساله که اگر سنش را نمی‌گفت، قطعا حدس می‌زدم بسیار پیرتر باشد، آرام صدایم می‌کند. سختی بازدید از زندان، تحمل بعضی نگاه‌هاست؛ نگاه‌ زندانیانی که به آدم چشم می‌دوزند و از آنها امیدی کاذب می‌بارد. نگاه این زن هم از همان نگاه‌ها بود. تصور می‌کرد می‌توانم کاری برایش کنم اما اتهامش سنگین‌تر از توان من برای کمک بود: جرم منافی عفت! خودش می‌گفت 27 روز است که در بلاتکلیفی بسر می‌برد.

دو ساعت از زمان ورودمان به ندامتگاه شهر ری می‌گذرد و حالا وقت رفتن است. رهایی از منگی هوای دم‌کرده زندان، هوای تازه می‌خواهد و گرمای محیط، بهانه‌ای می‌شود برای زودتر رفتن و دور شدن از جایی که سیم‌خاردارها، تمام تزئین کم‌بضاعت دیوارهای بیرونی‌اش بود و این‌سو، پر از عواطف و احساسات ناب مادرانه و زنانگی‌هایی که داشتند در گذر محکومیت، تلف می‌شدند. گاهی خارج شدن از قصه و بازگشت به عالم واقعیت سخت است. گاهی وقتی اطرافیانمان رنج می‌برند و به تلخی زندگی می‌کنند باورش برای ما سخت و غیرقابل درک است اما هستند کسانی که در چند قدمی ما با داشتن آرزوی در آغوش گرفتن یک شب تا صبح فرزندان خود، آرام و قرار ندارند. ای کاش خودکرده را هم تدبیری بود اما به حکم عقل و منطق، هرگز نیست.
مرجع : ايسنا