گروه جامعه-رسانه ها: طبق آمارها و اخباری که منتشر میشود، روزانه ٨٠٠ هزار نفر در جهان به علت خودکشی میمیرند و ٧٥ درصد از موارد خودکشی در کشورهایی با درآمد کم یا متوسط رخ میدهد که عامل مهم این خودکشیها، افسردگی افراد است. در شرح عوامل این افسردگیها ٢٠درصد مربوط به بیکاری، ١٠درصد مربوط به مسائل خانوادگی و ٥ درصد به خاطر نارضایتی از جنسیت به ویژه زن بودن افراد مطرح شده است. برای پاسخ به این که آیا ایرانیان افراد افسردهای هستند یا نه و عوامل دخیل در این افسردگی را بشناسیم و به راهکارها بیندیشیم، روزنامه «شهروند» با عباس یزدانی، مددکار اجتماعی گپ و گفتی داشته که در ادامه میخوانید.
شما به عنوان یک مددکار اجتماعی چه مسائلی را در افسردگی ایرانیان دخیل میدانید؟
درباره شاخصها و وضعیت بغرنج و نابهنجار سلامت روان در ایران و سایر کشورها همواره مطالب و آمارهایی منتشر میشوند، البته در کشور نیز برخی سازمانها مانند وزارت بهداشت در زمینه پایینبودن شاخص سلامت روان آمارهایی را ارایه کردهاند؛ اینکه چنددرصد ایرانیان با یک یا چند نوع از اختلالات روانی درگیر هستند. البته شاخصهایی که سالانه درباره سطح نشاط افراد در جوامع مختلف ارایه می شود، همگی اخطاری هستند برای اینکه ما بدانیم سطح سلامت روان ایرانیان خیلی خوب نیست. به نظر من برای این مسأله باید دو دلیل را در نظر گرفت؛ یکسری مسائل بیرونی و یکسری دلایل نیز درونی و شناختی هستند. دلایل بیرونی را که همه ما به آن اشراف داریم شامل مسأله اقتصادی، بیکاری، میزان تورم، مسأله مسکن و ... است که هرکدام از افراد جامعه به نوعی با آن آشنا هستند. این واقعیتی است که وقتی فردی از نظر اقتصادی تامین نیست و مجبور است دو یا سه شیفت کار کند، دیگر نمیتواند برای خود وقتی در نظر بگیرد و به دنبال سرگرمیها و علایق خود برود. در مجموع همه این عوامل ما را در تنگنایی قرار میدهند که دیگر در برنامههای روزانه خود جایی برای علایقمان و تفریح باقی نمیماند.
دلیل دوم عوامل درونی و شناختی هستند که خیلی به آنها توجه نمیشود و مغفول ماندهاند و شاید به دلیل همین بیتوجهی است که ما هرساله در حال پسروی هستیم و سطح سلامت روانیمان بدتر میشود. این عوامل درونی به میزان توجه ما به خودمان و اهمیتی که برای خودمان قائل هستیم برمیگردد، چون اگر ما به خودمان ارج بگذاریم، حتما در برنامههای روزانه خود زمانی را برای سرگرمیها و تفریحاتمان قرار میدهیم.
به نظر من، ما در این زمینه هم دچار نوعی نابسامانی هستیم، چون هنوز به اهمیت بالارفتن کیفیت زندگی پی نبردهایم، هنوز با جایگاه شادی و مهیابودن اسباب تفریحات و سرگرمیهای مورد علاقهمان در زندگی آشنا نیستیم. متاسفانه بیتوجهی ما به مسائل درونی باعث شده برای سنجش شادی و ... مسائل بیرونی مانند اقتصاد و معیشت، مسائل اجتماعی و... را به میان بکشیم و هیچگاه این مورد را در نظر نگرفتهایم که با وجود شرایط بیرونی فعلی ما چقدر خود را سازگار کردهایم تا بتوانیم در این وضعیت زندگی شادتری داشته باشیم. هر بار با ارایه آمارها، تحلیلها و ارایه شاخصها، یکسری برنامههای کوتاهمدت توسط سازمانهای اجرایی اجرا میشوند که در واقع تاثیر خاصی را نمیگذارند چون شادی و بالا بردن سطح سلامت روان افراد مسألهای نیست که بتوان با یک طرح ضربتی آن را انجام داد. متاسفانه یکی از ضعفهای ما این است که اکثر برنامههای کوتاهمدت ما در هر زمینهای به جای اینکه تاثیرگذار باشند، نتیجه عکس دارند. به عنوان مثال ما با اجرای برنامههای کوتاهمدت در زمینه شادی افراد جامعه این را عادت می دهیم که شادی باید زودگذر باشد و این مسأله به مرور زمان روی شناخت ما اثر منفی خواهد گذاشت.
ما در دورهای در طول سال موارد زیادی برای شادی داشتیم چه در دوران قبل از اسلام با دلایل آن دوران چه در دوران بعد از اسلام با اعیاد و مناسبتهایی که وجود دارد اما متاسفانه محتوای مناسبتهایی که اجرا میکنیم به واقع شادیآور نیست؛ نامش را میگذاریم جشن ولی چهره افرادی که در آن جشن شرکت کردهاند، نشانی از شادی ندارد. ما بعد از هر مراسم و مناسبتی باید ارزیابی کنیم که مناسبتی که با هزینههای بالا برگزار شده تا چه اندازه در شاد کردن افراد تاثیر گذاشته است و آیا بازتاب آن به حدی بوده که بتوان نام آن را جشن گذاشت. شاید یکی از راهکارها این باشد که ما جشنها و مناسبتهای خود را نهادینه کنیم مانند جشن نوروز که مردم از اسفندماه در حال آماده شدن برای استقبال از آن هستند.
با گذشت زمان و گذر از نسل پدرو مادرها یا همان نسل پیشین ما افسردگی را در نسل جوان شاهدیم، دلیل این تغییر رویه چیست؟
اینکه نسل جوان ما درگیر افسردگی است خیلی مسأله عجیبی نیست و تنها به کشور ما اختصاص ندارد. دلایل متعددی وجود دارد که پیشینیان شادتر از ما بودهاند، یکی از این دلایل این است که پدران و مادران ما کمتر درگیر وقایع جهانی و ملی خود بودند، چون هرکدام از وقایعی که در هر گوشه از دنیا رخ میدهد تاثیر منفیای روی ذهنیات ما میگذارد. یکی از دلایل دیگر این است که ما نسبت به گذشتگان خود انسانهای امیدواری نیستیم، البته باید این نکته را متذکر شد که چون سیر تحولات در گذشته کند بود، پدران و مادران ما خیلی منتظر اتفاقات بد نبودند اما از آنجایی که ما در جریان اتفاقات و تحولات هستیم، در پس ذهن خود همیشه منتظر اتفاقات بد و تغییر شرایط هستیم. البته نکته قابل ذکر در این زمینه این است که نسلهای گذشته در تمام مراسم چه شادی و چه غم مشارکت داشتهاند و هیچگاه منتظر حمایت حاکمیت یا دیگران نبودند. نسل گذشته با انتظارات کمتر و امید بالاتر زندگی شادتری از ما را تجربه کردهاند. یکی از دلایلی که انتظارات را بالا برده، بالا بودن سطح تحصیلات در بین نسل جدید است. بالابودن تحصیلات، جهانبینی را تحتالشعاع قرار می دهد و انتظار فرد از جهان پیرامونش و همچنین از خودش بالا میرود.
در واقع میتوان گفت انتظارات عمیقتر میشوند. البته اولویتبندیها نیز با گذر از نسل قبل به نسل جدید تغییر پیدا کرده؛ امروزه جوان ادامه تحصیل، یافتن شغل مناسب، داشتن درآمد بالاتر یا حتی سفر به کشورهای دیگر و تجربه زندگی در آنها را اولویت خود قرار میدهد و در این میان به شادی و علایق خود هیچ ارجی نمیگذارد.
اگر بخواهیم از منظر فرهنگی به مسأله نگاه کنیم چطور؟ آیا میتوان افسردگی را یک بحران فرهنگی قلمداد کرد که ما دچار آن هستیم. علل درونی و بیرونی این بحران کجاست؟
ما در دوران جهانیشدن و به اصطلاح رادیکالتر، جهانیسازی هستیم، پس در نتیجه تحت تاثیر اتفاقات و مسائل نقاط دیگر دنیا قرار میگیریم. در واقع بالارفتن انتظارات و آگاهیها از طریق این جهانی شدن به ما القا میشوند؛ زمانی که روابط محدود است و ما تنها با افراد پیرامون خود و کسانی که در یک جامعه گردهم زندگی میکنند ارتباط داریم تمام ابعاد زندگی خود را با آنها مقایسه میکنیم و نتیجه این میشود که انتظارات و آگاهی کمتری داریم ولی زمانی که دایره ارتباطاتمان گستردگی به وسعت دنیا پیدا میکند در وهله اول سطح مقایسهمان تغییر میکند، تعداد گزینهها برای انجام هر کاری گسترش مییابد و در نهایت فرد خواهان شرایط و امکاناتی که شاهد آن است، میشود و انتظاراتش بالا میرود. طبیعی است که اگر شرایط رسیدن به آنها مهیا نباشد، فرد دچار نوعی افسردگی و سرخوردگی میشود.
ما امروزه مفاهیمی مانند حقوق بشر، آزادی، اخلاق و ... را داریم که شاید پدرانمان دغدغههایی مانند ما درباره آنها نداشتند اما امروزه ما در هر کاری که میخواهیم انجام بدهیم باید به مسائل اخلاقی، حقوق بشر و... توجه کنیم. امروزه نمیشود افراد را از یکسری حقوق محروم کرد، کاری که شاید در گذشته انجام میشده است. ما باید از یک طرف حق و حقوق و حدومرزهای افراد را رعایت کنیم و از طرف دیگر جهتدهی فرهنگی ایجاد کنیم. به زعم متخصصان امر، راهکار این است که افراد را هم در برنامهریزیها و هم در اجرا و ارزشیابیها دخالت بدهیم. گستردگی ارتباطات باعث شده ما از تمامی رویدادهایی که چه در کشورمان و چه در هر گوشهای از این جهان رخ میدهد، اطلاع پیدا کنیم و تاثیر منفی این رویدادها را در خود شاهد باشیم.
براساس نظر پژوهشگران، متاسفانه اخبار ناگوار و منفی بیشتر از سایر رویدادها از طریق رسانهها اطلاع رسانی میشوند و نتیجه این میشود که اخبار بد بیشتر به ما میرسند و توازنی که باید وجود داشته باشد را به هم میزنند. از طرفی تمام پیشرفتهایی که بشر در طول زندگیاش داشته؛ بالا رفتن سواد، مهارتها، ارتباطگیریها و... باعث شدهاند ذهن، فکر و انتظارات بشر بیش از آن چیزی باشد که انسان متعادل انتظار دارد. انسان امروزی را به راحتی نمیتوان خنداند، انسان امروزی برای خندیدن در پی منطقی میگردد و برای اینکه بتوان بشر امروز را خنداند به پژوهشهای عمیقتری نیاز داریم تا شواهد مستدلتری بیابیم که بفهمیم چه چیزهایی میتوانند انسانهای منطقی و توسعهیافته امروزی را شاد کنند.
موج افسردگی تا کجا میتواند پیش برود و تاثیر آن بر خانواده، جامعه، اقتصاد و... چگونه است؟
هر کدام از ما در یک نظام زندگی میکنیم و به قول جامعهشناسان هر کدام از ما در این نظام جایگاهی داریم؛ جایگاه مادر، پدر، فرزند، همسر و ... و در هر جایگاهی که هستیم، نقشی برای ما تعریف میشود. نقش یعنی اثری را روی افراد پیرامون خود به واسطه جایگاه اجتماعیام بگذارم و در مقابل نیز اثری از آنها بگیرم. انسان موجودی پویاست و به صرف اینکه در چه جایگاهی قرار دارد، روی افراد دیگر تاثیر میگذارد. امکان دارد یک فرد در خانواده نقش پررنگتری را ایفا کند اما تمام اعضا به نسبت جایگاهی که دارند حتما تاثیرگذار هستند. البته پژوهشگران باید روی هر فرد با هر جایگاه و نقشی که دارد تحقیقاتی انجام دهند تا بتوان تاثیر افراد را افزایش داده و نکات ضعف را برطرف کنیم. در جامعهای که ما زندگی میکنیم همه به هم مرتبط هستیم و براساس نقشی که هر کداممان بر عهده داریم روی کیفیت زندگی افراد پیرامونمان تاثیر میگذاریم و در مقابل نیز تاثیر میپذیریم.
در واقع این تاثیر گذاشتن و تاثیر گرفتن به صورت شبکهای تمام افراد جامعه را در بر میگیرد و از آنجایی که این افراد اعضای اقتصادی، اجتماعی و ... جامعه را تشکیل میدهند میتوانند روی کیفیت هر کدام از این ابعاد تاثیرگذار باشند. البته چون این قاعده برقرار است، راه جبران آن هم میتواند استفاده از این شبکهها باشد؛ یعنی مهندسی معکوس این رویه.
در پایان اگر ممکن است بگویید تحلیل آمارهای اجتماعی و البته کیفی که ارایه میشود برعهده چه سازمان و نهادی است؟ و چطور این آمارها تحلیل میشوند؟ یعنی فرآیندی که از طریق آن آمارهای اجتماعی و زیستی جوامع باید تحلیل شده و بعد مرتبط با آنها برنامهریزی کرد، چه فرآیندی است؟
هر کسی بر اساس تخصص و حوزه فعالیت خود این آمارها را تحلیل میکند و راهکارهای برونرفت از آنها را ارایه میکند. به عنوان مثال همین مورد افسردگی ابعاد مختلفی را پوشش میدهد؛ اینکه فرد افسرده دچار چه مشکلات جسمیای میشود را باید جامعه پزشکان تحلیل کند، یا تحلیل اینکه فرد افسرده چه تاثیری روی اجتماع میگذارد، بر عهده جامعهشناسان است. ولی از نظر من که با مسائل اجتماعی در ارتباط هستم، پایین آمدن سطح شادی افراد میتواند سطح کیفیت زندگی و سلامت روان افراد را پایین بیاورد. درواقع سطح تحمل افراد را پایین میآورد که هر کدام از این مسائل میتوانند آسیبها و هزینههایی را برای اجتماع در پی داشته باشند اما در مجموع هر سازمان و نهادی برحسب مسئولیتی که بر عهده دارد، مسائل و آمارهای ارایه شده در هر زمینهای را تحلیل میکند. در کشور ما این نظر وجود دارد که یک سازمان یا نهاد مستقل لازم است که هم سلامت روان جامعه را تحلیل کند و هم برای آن برنامهریزی داشته باشد اما تجربههای اینچنینی در کشور ما نشان داده که این کارها خیلی اثربخش نیستند.
ما در حال حاضر سامانه واحد یا یک سازمان و نهاد مستقلی که به طور متمرکز روی سلامت روان افراد تحلیل و هم برنامهریزی و پردازش کند، نداریم. البته گفتنی است که تمام سازمانهایی که از ابعاد مختلف مسائل را تحلیل می کنند با هم در ارتباط هستند، ولی در عمل چیز مشهودی را شاهد نیستیم. شاید یکی از دلایلی که ما از مجموع فعالیت سازمانها خروجی قابل قبولی نمیبینیم این باشد که ارزیابی که از فعالیت تکتک این سازمانها میشود با هم متمرکز نیست. در حقیقت ارزشیابیها از هر سازمان تنها با توجه به رسالت خود سازمان انجام میشود، یعنی ارزشیابیها درونسازمانی است و تا زمانی که این رویه ادامه داشته باشد، نتیجه مورد قبول از آن انتظار نمیرود. این ارزشیابیها باید به نحوی باشد که نتیجه حاصله از آن نشان از برآورده شدن خواستههای زیرمجموعه سازمان و ارتقای سطح کیفیت زندگی افراد جامعه باشد.