به روز شده در ۱۴۰۳/۰۸/۱۰ - ۱۲:۴۸
 
۰
تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۸ ساعت ۱۹:۲۴
کد مطلب : ۴۸۳۹۴۵

 روایت خبرنگار انگلیسی از زندان طالبان

 روایت خبرنگار انگلیسی از زندان طالبان
گروه بین الملل:  اندرو نورث؛ روزنامه نگار و نویسنده است. نورث برای چندین سال خبرنگار بی بی سی در حوزه جنوب آسیا بود. نورث نویسنده کتاب "جنگ و صلح و جنگ: بیست سال در افغانستان" است که روایتی از ظهور مجدد طالبان در طول دو دهه است که از زبان پنج افغان و شرح زندگی شان روایت می‌شود.
 یک نگهبان طالبان که فقط می‌توانستم حضورش را حس کنم مرا به اتاقی هدایت کرد که نمی‌توانستم آنجا را ببینم. من در برابر سرمای زمستان کلاهی بر سر گذاشته بودم و او آن را به چشم بند تبدیل کرده بود و به سختی روی چشمانم می‌کشید. پس از بردن ام به اتاق مرا روی صندلی هل داد. از سمت چپ ام از راهی که وارد شده بودم صدای خروج نگهبان و بستن در را شنیدم.
اتاق کهنه و فاقد هوا بود. یک لحظه احساس کردم تنها هستم. با این وجود، از سمت راست ام صدای تفنگی که در حال پر شدن بود را شنیدم. سر جایم یخ زدم. حتی برای نفس کشیدن هم ترسیدم. آن زمان اوایل فوریه ۲۰۲۲ میلادی بود و سه روز از زمانی که یک از گشت‌های طالبان من و راننده ام را در کابل پایتخت افغانستان متوقف کرد می‌گذشت.
ابتدا فکر می‌کردیم که این یک بازرسی امنیتی معمولی است، اما در واقع ماجرا تبدیل به یک آدم ربایی شده بود. آنان من را در مقر خود به زنجیر بستند و روز بعد ما دو نفر را با چشمان بسته به یک مجتمع زندان در کابل بردند جایی که ما را در سلول‌های زیرزمین حبس کردند.
بیست سال از اولین ورود من به افغانستان می‌گذشت. زمانی که من برای نخستین بار به عنوان گزارشگر بی بی سی وارد افغانستان شدم حکومت طالبان به تازگی بر اثر حمله نظامی امریکا و بریتانیا سرنگون شده بود. در آن زمان غیرممکن بود تصور کنیم که دو دهه بعد طالبان دوباره به قدرت باز خواهند گشت. با این وجود، آن سناریو تحقق یافته بود و من در دستان آنان به عنوان زندانی گرفتار شده بودم.
پس از شنیدن صدای پر شدن اسلحه چند ثانیه سکوت برقرار شد سپس صدایی به زبان انگلیسی به من گفت که کلاه ام را بردارم. پشت یک میز مردی قوی هیکلی نشسته بود که کلاه جمجمه‌ای مشکی و ژاکت استتاری حجیمی به تن داشت. آن طالب خندید و گفت: "نگران نباش هیچ گلوله‌ای وجود ندارد".
به زور لبخندی زدم و او اسلحه را روی میز گذاشت. او ادامه داد: "به من بگو این چه نوع تفنگی است". من پاسخ دادم: "می دانم که این یک تفنگ دستی است، اما نمی‌دانم از چه نوعی است". او سرش را تکان داد و گفت: "دروغ می‌گویی". من ترسیده بودم و به شدت نسبت به آزادی گرانبهایی که از دست دادم آگاه بودم. در آن زمان می‌دانستم که مردی که از من بازجویی می‌کند و طعنه می‌زند برای اداره اطلاعات طالبان کار می‌کند. هم سلولی‌های افغان ام به من اطلاع داده بودند که در مقر آنان نگهداری می‌شویم، اما دلیل آن چه بود؟
این سومین سفر من به افغانستان از زمان قدرت گیری مجدد طالبان در جریان حمله‌ای برق اسا در آگوست ۲۰۲۱ میلادی بود. با این وجود، درست پیش از آن که این بار به کابل برسم سه تن از همکاران ام بازداشت شده بودند. یکی از آنان برادر راننده ام بود. وقتی ما را بردند سعی می‌کردیم بفهمیم چه اتفاقی برای آنان رخ داده است.
آیا این نشانه متوسل شدن طالبان به یکی از تاکتیک‌های قدیمی خود بود: ربودن غربی‌ها برای استفاده از آنان به عنوان ابزار معامله؟ من عمیقا آگاه بودم که مسافری از کشور بریتانیا نزدیک‌ترین متحد آمریکا در افغانستان هستم. مسلما چیز‌هایی وجود داشت که طالبان می‌خواستند.
رهبران طالبان از این که غرب پس از قدرت گیری دوباره آنان تحریم‌ها علیه افغانستان را احیا کرده و میلیارد‌ها دلار از ذخایر آن کشور را مسدود کرده بود عصبانی بودند. آنان هم چنین از این که کشور‌های غربی موجودیت طالبان را برسمیت نمی‌شناختند عصبانی بودند. دلایل هر چه بود اسارت ما نشان داد که چگونه غرایز قدیمی و اقتدارگرایانه طالبان در حال بازگشت است.
با بستن مدارس دخترانه و تعطیلی رسانه‌هایی که زمانی در افغانستان فعالیت می‌کردند و با نقض وعده طالبان در مورد عفو بسیاری از افغان‌هایی که پیش‌تر با دولت پیشین و یا با نیرو‌های بریتانیایی و امریکایی کار کرده بودند آنان بسیاری از ان افراد ربوده و کشتند. حالا من در دستان شان گرفتار شده بودم. بازجویم که هرگز نام اش را نفهمیدم مصمم بود اثبات کند که من برای دولت بریتانیا کار کرده ام. او در اولین جلسه ما با تکیه دادن به میز گفت: "من یک مامور هستم و یک مامور همیشه مامور طرف مقابل را می‌شناسد".
با این وجود، با جلو رفتن روند بازجویی نوع طرح پرسش‌های او باعث شد دیدی نسبت به پیشینه اش او داشته باشم و نکاتی در مورد این که چگونه طالبان غرب و متحدان افغان آن را فرسوده و مغلوب کرده بودند بشنوم. او در اوایل صحبت گفت: "این خوب است که زبان انگلیسی را تمرین می‌کنم. تنها چیزی که تا به حال برای فراگیری آن داشتم تماشای فیلم و ویدئو‌های یوتیوب بود".
در لحظه‌ای از بازجویی او از من خواست تا فهرستی از تمام فیلم‌های جیمزباند که تماشا کرده ام را فهرست کنم فهمیدم که به وضوح این می‌تواند مقدمه‌ای برای متهم کردن من به نوعی مامور ۰۰۷ بودن باشد. من نمی‌توانستم آخرین فیلمی از جیمزباند را که دیده بودم به خاطر آورم. به او گفتم: در مورد فیلم "ذره‌ای آرامش" چطور؟ او در حالی که شگفت زده شده بود پاسخ داد آن یکی از فیلم‌های محبوب اش بوده است.شاید جای تعجب نداشت که او با توجه به شغل اش اعتراف کرد که سریال تلویزیونی آمریکایی "فرار از زندان" را تماشا کرده است. او به من گفت:" خیلی خوب است. من چیز‌های زیادی در مورد آمریکا یاد گرفتم". او باز هم تعجب کرد که من آن سریال را ندیده بودم.
بازجویم صورتی مملو از محاسن، اما چهره‌ای جوان داشت و تقریبا به زبان انگلیسی مسلط بود. موضوع سوالات او در حالی که سعی می‌کرد مرا جلب کند از سیاست بین الملل به فلسفه دینی در حال پرش و تغییر بود و دامنه وسیعی از مسائل را در بر می‌گرفت. برای مثال، او از من پرسید: "زندگی برای چیست"؟ به سختی شروع به صحبت کرده بودم که حرفم را قطع کرد و گفت: "زندگی برای خدمت به خالق مان است".نزدیک به پایان اولین بازجویی من او درباره "ادوارد اسنودن" پیمانکار و افشاگر اطلاعاتی سابق ایالات متحده صحبت کرد و از من خواست که نام برنامه‌های جاسوسی محرمانه‌ای را که او فاش کرده بود معرفی کنم. وقتی جواب دادم که یادم نمی‌آید نگاهی خیره کرد و گفت: "باز هم دروغ می‌گویی".
پیش از آن که دوباره به جلو خم شود در حالی که روی کاغذهایش می‌نوشت مکثی طولانی داشت. او گفت: "تو چیزی را پنهان می‌کنی من می‌توانم این را بگویم". در حالی که احساس کردم موج دیگری از اضطراب در درون ام موج می‌زند به او گفتم: "من چیزی را پنهان نمی‌کنم".
او یادداشت دیگری اضافه کرد و سپس گفت: "باعث می‌شود به دار آویخته شوی". پیش از آن که دوباره چشمان ام را ببندد به سختی متوجه حضور نگهبان شدم. به سلول ام برگشتم به خودم گفتم: "آنان فقط می‌خواهند مرا بترسانند. آنان قصد ندارند مرا به دار آویزند". با این وجود، هرگز تا این اندازه احساس ناتوانی نکرده بودم و نمی توانستم از فکر کردن به خانواده ام دست بردارم. نگران آن بودم که آنان دل نگران من باشند.در همان لحظه یکی از هم سلولی هایم با ضربه‌ای به بازویم رشته افکارم را قطع کرد. با اشاره به یک تشک که متعلق به کسی نبود به من گفت که آن را بردارم. در آنجا تشک و پتوی کافی برای همه افراد درون سلول زندان وجود نداشت، اما من تنها خارجی بودم و به همین دلیل هم سلولی‌ها بین خودشان توافق کرده بودند که به من تشک و پتو بدهند. وقتی اعتراض کردم و گفتم خوشحال می‌شوم وسایل را با آنان به اشتراک بگذارم او دست اش را به نشانه احترام روی سینه اش گذاشت و لبخندی زد و گفت: "مهمان ما هستی"
زمین سنگی و چراغی که ۲۴ ساعته روشن بود و نور آن روی صورت ام می‌تابید خوابیدن را دشوار می‌ساخت. ذهن ام مضطرب بود. بنابراین، عمیقا برای لطف هم بندی‌هایم و دادن تشک و پتو از آنان سپاسگزار بودم. من از جهاتی دیگر بسیار خوش شانس بودم چرا که یک هفته بعد به همراه همکاران ام پس از بازجویی با کمک کارزاری آزاد شدیم.
با این وجود، اکنون که در حال نوشتن این مطلب هستم بسیاری از افغان‌ها و خارجی‌ها بدون هیچ اتهامی در بازداشت طالبان باقی مانده اند و برخی به عنوان گروگان‌های ناشناس نگهداری می‌شوند. با توجه به تجربیاتی که دیگران داشتند زمان که در بازداشت بودم خود را برای چندین ماه زندانی بودن آماده کردم. بنابراین، بازگشت به آغوش خانواده ام در زمانی که فکرش را نمی‌کردن برایم آرامش بزرگی بود.از آن زمان می‌دانستم که برای مدتی به افغانستان بازنخواهم گشت به ویژه به این دلیل که نمی‌توانستم ریسک تحمل بازداشت احتمالی دوباره را بپذیریم. پس از بازگشت به بریتانیا ناتالیا به من گفت تو دیگر نمی‌توانی به افغانستان بازگردی. با این وجود، این تجربه چیزی از علاقه ام به افغانستان و افغان‌ها از جمله هم سلولی‌های سخاوتمندم نکاست.
سه سال از زمانی که طالبان کنترل افغانستان را پس از خروج نیرو‌های غربی از آن کشور به دست گرفتند می‌گذرد. طالبان اکنون به اکثر جنگ‌هایی که در آن درگیر بودند پایان داده اند. با این وجود، زمانی که در زندان طالبان گذراندم یادآوری شدیدی بود مبنی بر آن که طالبان با زور و نه رضایت قدرت را حفظ کرده اند. در نتیجه، جنگ‌های افغانستان ممکن است به پایان نرسیده باشند.


 
برچسب ها: افغانستان
پربيننده‎ترين مطالب و خبرها